تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):سخن چون دواست، اندکش سودمند و زیادش کشنده است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827743596




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان غم انگیز یک دختر فراری (ای زندگی)


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: سرگذشت مونا 19 ساله:مرا به مردان اجاره ميدادند!


20 سال بيشتر ندارد و در يك خانه فساد در دام ماموران گرفتار شده است. فيلم گذشتهاش را به عقب برميگرداند و تلخيهاي زندگياش را چنين به تصوير ميكشد:

اسم من موناست و 19 ساله هستم. پدرم بنا بود. از روزي كه به دنيا آمدم صداي دعواهاي پدر و مادرم در گوشم نجوا ميكردند. مادرم عاشق پسر ديگري بود اما خانوادهاش او را به زور به عقد پدرم درآورده بودند. در درياي تلخي، كينه و درگيري بزرگ شدم مادرم اصلا اهميتي به من و خواهر كوچكم نميداد. ديگر از اين وضعيت خسته شده بودم. حسرت دست محبت مادرم را ميكشيدم. اما افسوس... افسوس كه مادرم تمام فكرش معشوقهاش علي بود. زندگي ما بخاطر وجود او سياه شده بود. نميتوانستم خيانتهاي مادرم به پدرم را تحمل كنم. از آخرش ميترسيدم اگر يك روز پدرم ميفهميد چه ميشد. پدرم بخاطر كارش از صبح تا شب كار ميكرد مادرم هم در غياب پدرم، علي را به خانه ميآورد. گاهگاهي هم با او به تفريح و گردش ميرفت. دلم به حال پدرم ميسوخت. بخاطر مادرم و بچههايش از صبح تا شب كار ميكرد. اما چه بيفايده، شبها هم با مادرم دعوا ميكرد. چون بيتوجهيهايش را نسبت به زندگي و بچههايش ميديد.
بالاخره اتفاقي كه ميترسيدم افتاد. يك روز كه مثل هميشه علي در خانه ما بود پدرم ناگهان سرزده وارد خانه شد. هيچ وقت آن روز را فراموش نميكنم. غوغايي به پا شد. علي با پدرم درگير شد او را كتك زد و از خانه فرار كرد. مادرم هم با او رفت. پدرم فرداي آن روز تقاضاي طلاق داد. بيچاره حتي شكايتي هم از مادرم نكرد. در همين گيرودار بوديم كه پدرم از غصه دق كرد و مرد. شايد هم فكر آن صحنه كه مرد بيگانهيي در خانهاش بود، آزارش ميداد. بعد از مرگ پدرم، من و خواهرم مجبور شديم پيش مادرم برويم. مادرم هم نگذاشت چهلم پدرم بگذرد، با علي معشوقهاش ازدواج كرد. علي اخلاقش بسيار بد بود. چون مواد مصرف ميكرد، مادرم را كتك ميزد. من و خواهرم را عذاب ميداد. يك بار هم علي مشغول كشيدن ترياك بود كه من با او درگير شدم با سيخ پاهايم را سوزاند. به گريه افتادم. مادرم هم به جاي اينكه براي دخترش دلسوزي كند با صداي بلند از من خواست كه به اتاق ديگري بروم آن شب تا صبح گريه كردم و ميگفتم چرا بايد سرنوشت من اين گونه ميشد. چرا در اين خانواده متولد شدم. چرا پدرم مرد و...
آن شب تمام وسايلم را جمع كردم، تصميم گرفتم از خانه فرار كنم. صبح زود، وقتي مادرم و علي خواب بودند، از آن خانه بيرون آمدم. احساس آرامش ميكردم گويا كبوتر قلبم آزاد شده بود و در آسمان پرواز ميكرد. نميدانستم كجا بايد بروم ولي خيالم راحت بود كه از آن شكنجهگاه خلاص شدهام.
به خانه عمهام رفتم. اما عمهام آنقدر مادرم و علي را نفرين كرد كه از آنجا ماندن هم خسته شدم. از آن خانه راحت شده بودم، اما عمهام باز حرف آنها را ميزد. يك شب بيشتر نتوانستم تحمل كنم. فرداي آن روز از خانه عمهام بيرون آمدم. نميدانستم كجا بايد بروم. نه پولي داشتم، نه جايي براي زندگي.
لباس پسرانه ميپوشيدم و در دستشويي پاركها ميخوابيدم. يك شب در دستشويي پارك با يك دختر فراري كه سرنوشتش مثل من بود، آشنا شدم. او ميگفت با پسري دوست شده كه به او قول ازدواج داده است. گاهگاهي هم به خانهاش ميرود. از من خواست كه به خانه دوست پسرش بروم. فرداي آن روز به آنجا رفتيم. خانه بزرگي در مركز شهر بود. در آنجا دختر و پسران زيادي رفت و آمد داشتند. آن وقت فهميدم كه آنجا يك مركز فساد است. رييس خانه فساد پيرمرد سرحالي بود كه با نوهاش همان پسري كه به دوستم قول ازدواج داده بود آنجا را اداره ميكرد. از من خواستند كه خودفروشي كنم و در آنجا بمانم. من هم مجبور شدم قبول كنم. چون جايي براي ماندن نداشتم.
هر شب مرا به مردان سن بالا اجاره ميدادند و پولش را پيرمرد (رييس خانه فساد)ميگرفت. آن دختر هم كه در دستشويي پارك با او آشنا شدم وسيلهيي بود تا دختران فراري را به دام بيندازد. به هرحال گرفتار آنجا شده بودم. از خودم بدم ميآمد. از زندگيام، آنقدر آلوده بودم كه دلم ميخواست بميرم. هميشه با خود ميگفتم اگر من يك پدر و مادر دلسوزي داشتم در اين زندان سياه نبودم. كاش حداقل پدرم زنده ميماند، محبتم ميكرد. آه كه چقدر به دستان نوازشگر پدرم نياز داشتم. اما نميدانستم چه كار بايد بكنم. نه راه پس داشتم نه راه پيش.
آنقدر در درياي آلوده غرق شده بودم كه ديگر به هيچ چيز و هيچ كس فكر نميكردم، بيخيال شده بودم. بايد تسليم سرنوشت ميشدم. چند ماهي گذشت و يك روز ماموران به آن خانه ريختند و مرا هم دستگير كردند. شايد ديگران از اين جمله من خندهشان بگيرد، اما دلم براي مادرم هم تنگ شده ، شايد شكنجهگاه آن خانه بهتر از آلودگي و گناه بود. اما او چقدر بيمحبت بود. انگار از محبت مادري بهرهيي نبرده بود. او حتي بعد از فرار من به پليس هم مراجعه نكرده بود كه از آنها بخواهد بچهاش را برايش پيدا كنند. بعضي اوقات به خودم ميگويم او مرا فداي معشوقهاش علي كرد. دلم براي خواهر كوچكم هم تنگ شده، دوست دارم بدانم كه الان چه ميكند. آيا علي باز هم او را شكنجه ميدهد. ولي دلم ميخواهد تحمل كند تا سرنوشتي مثل من نداشته باشد. دختر جوان به فكر فرو ميرود، بعد از چند دقيقه ادامه ميدهد: بزرگترين آرزويم خوشبختي خواهرم است. دوست دارم زودتر از زندان آزاد شوم. پيش خواهرم برگردم. هر دو كار كنيم و خرج زندگي تامين شود. چه روياهايي داشتم. دوست داشتم درس بخوانم، براي خودم كسي بشوم. اما نفرين بر اين روزگار كه مرا پشت ميلههاي زندان انداخت





نظر یادتون نره










این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 171]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن