محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1830970001
خدا و فلسفه از منظر اتين ژيلسون
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: تاريخ خداشناسى در مغرب زمين
توماس آكوئينى (1226-1274م) شايد بزرگترين فيلسوف مسيحى از آغاز تا عصر حاضر باشد. وى از نخستين كسانى است كه فلسفه ارسطويى را در تبيين و دفاع از مسيحيتبكار گرفت. پيش از آن، متكلمان و فيلسوفان مسيحى بيشتر با آراى افلاطون و افلاطونيان جديد آشنا بودند. از قرن يازدهم دنياى مسيحيتبا فلسفه اسلامى و ترجمه عربى از آثار ارسطو آشنا شد و از اين ميان دو متفكر بزرگ مسلمان، ابن رشد و ابن سينا، بيشترين تاثير را بر تفكر مسيحيتبر جاى گذاشتند. توماس با آثار و انديشههاى فلاسفه مسلمان و يهودى، بطور مستقيم يا از طريق استادش آلبرت كبير، آشنا شد. در اهميت كار او همين بس كه تا امروز نيز انديشههاى او عقيده رسمى كليساى كاتوليك بشمار مىآيد.
اما موج فرهنگ رنسانس، فلسفه مسيحيت را بطور كلى و تفكر توماس آكوئينى را به ويژه، تحت تاثير قرارداد و عقايد مسيحى از سوى متفكران عصر جديد مورد انتقاد واقع شد. رويكرد علمى - تجربى اين دوران همراه با نگرش نقادانه به مبانى معرفتشناسى سنتى فضا را بر متافيزيك تنگ كرد و سرانجام كار بدانجا كشيد كه مابعدالطبيعه را كه روزى سرآمد و سلسله جنبان علوم بشمار مىآمد، حاصل سوء فهم و لغزش زبان دانستند.
البته مذهب پروتسان از آغاز با ترديد به تعقل و تفلسف مىنگريست و ايمان گروى و مذهب اشراقى را كه آگوستين نماينده رسمى آن در دنياى مسيحيت پروتستاتيزم از همان آغاز همساز و هماواز با تفكر نوين بود، براى مقابله با وجهه غير دينى مدرنيزم تلاشى زود هنگام داشت. اما كاتوليكها تا قرن نزودهم با تحولات دوران ساز عصر جديد عملا از يك موضع انفعالى برخورد مىكردند. اواخر همين قرن، يعنى سال1787م، نقطه عطف مهمى در سير فكرى واتيكان به حساب مىآيد. فتواى مهم پاپ لئوى سيزدهم در اين سال و سپس فتواى جامع و مشهور وى در سال1789م در حقيقت فراخوان علام به بازانديشى الهيات مسيحيت و اتخاذ يك موضع مناسب در مقابل مدرنيزم سكولاريزم بود. بر اساس همين بيانيه بود كه آراى توماس آكوئينى بار ديگر تجديد شد وفلسفه مسيحى اين بار فسلفه نو تومائى (Thomism - neo) يا نو مدرسى (Scholasticism) نام گرفت. اتين ژيلسون (متولد 1884) يكى از پايه گذاران اين نكتب فلسفى و مدير «مؤسسه تحقيقات قرون وسطايى» تورنتو است.
خوشبختانه پارهاى از آثار مهم ژيلسون به فارسى ترجمه شده كه عبارت است از:
1- وحدت تجربه فلسفى (تحت نام: نقد تكفر فلسفى غرب) ترجمه احمد احمدى، انتشارات حكمت.
2- روح فلسفه قرون وسطى، ترجمه عليمراد داوودى، مؤسسه تحقيقات علمى و فرهنگى،1366.
3- عقل و وحى در قرون وسطى، ترجمه شهرام پازوكى، مؤسسه تحقيقاتى علمى و فرهنگى 1371.
چندى پيش اثر ديگرى از ژيلسون به نام «خدا و فسلسفه» (God andPhilosophy) به همت آقاى شهرام پازوكى به فارسى ترجمه و طبع شد. هدف از اين مقاله شناسايى و بررسى انتقادى اين كتاب مهم و پر ارزش است.
گزارشى از محتواى كتاب
بطور كلى ژيلسون در آثار خويش در تلاش است تا نشان دهد كه فلسفه با ظهور ديانت مسيح به نقطه اوج و اعتدال خويش رسيده و فلسفه مسيحيتبهترين تفسيرش را در مكتب سنت توماس يافته است. وى تمام تاريخ فلسفه غرب را از همين منظر تحليل مىكند و فلسفه جديد اروپا را به دليل دور شدن از دستاوردهاى توماس مورد انتقاد و سرزنش قرار مىدهد. ژيلسون در «خدا و فلسفه» همين كار را با تصور خدا در تاريخ تفكر غرب انجام داده است. اين كتاب در واقع نگاهى استبه سير تحولات خداشناسى در فسلفه اروپا.
خداشناسى در يونان باستان
فصل اول كتاب به برداشتيونانيان از خدا و حقائق الهى اختصاص دارد. از نظر نويسنده، هر چند خداشناسى يونان از طالس تا ارسطو راه كمال را پيموده است; اما عصاره اين تلاش، كه در فلسفه ارسطو تجسم يافته، يك خداى فلسفى است «كه تنها به خود مىانديشد و هيچ وقتبه ما نمىانديشد.» به نظر ارسطو «خداوند ما را به وجود نياورده و حتى غير از خود را نمىشناسد... شايد ما مجبور باشيم خداى ارسطو را دوستبداريم، اما چه سود، چون اين خدا ما را دوست ندارد... خدا در عرش خويش است و تدبير عالم به عهده انسان است.» (ص43 كتاب). نويسنده بانگاه خاصى تحولات اين دوره را تحليل كرده است كه در بخش پايانى مقاله بدان اشاره خواهيم كرد.
خدا در مسيحيت
در فصل دوم با خداى مسيحيت آشنا مىشويم. خداى مسيحيتبرگرفته از نامى است كه خداوند به موسى (ع) تعليم داد: يهوه ( هستم آنكه هستم; سفر خروج، باب سوم، آيه 14). به نظر نويسنده، همين برداشت هستى شناسانه از خداست كه عاقبت، «فلسفه وجودى» توماس آكوئينى را به بار نشاند. توماس «فكر اعلاى» ارسطو را به «آن كسى كه هست» تبديل كرد. در جايى كه يك نفر يونانى صرفا مىپرسد طبيعت چيست؟ مسيحى مىپرسد: وجود چيست؟ ژيلسون فلسفه وجودى توماس را مرهون تعاليم كتاب مقدس مىداند و آن را در مقابل «فلسفه احدى» آگوستين قديس قرار مىدهد. فلسفه احدى بيشتر مولود تاثير تفكر يونان، بويژه فلوطين و فلسفه نو در بند «اصالت ماهيت» گرفتار است. اصالت ماهيت «فسلفه شىء» است و اصالت وجود «فسلفه شخس». احد، خداى فلوطين، دقيقا به واسطه ماهيتش تعيين مىشود. او نه تنها همانى است كه بايد باشد، بلكه بنابراين ضرورت، آن طور عمل مىكند كه بايد بكند. جهان فلوطينى عبارت است از تكوين طبيعى همه موجودات از احد ازلا و ضرورتا (ص57 كتاب) در مقابل، خداى مسيحيت «اويى كه هست» ازلا و ابدا از تماميت كمال و سعادت خويش بهره مىبرد، بى آنكه محتاج باشد كه به كسى يا به چيزى غير از خود وجود بخشد. او بالاختيار چنين موجودات محدود و ممكن الوجودى را وجود بخشيده است، البته نه به عنوان حصصى از وجود خويش. اين فعل همان چيزى است كه در عقائد مسيحى «خلقت» يا آفرينش نام گرفته است. (ص59 و 60 كتاب).
تفسيرى كه ژيلسون از اصالت وجود بدست مىدهد تقريبا همان برداشتى است كه در حكمت متعاليه صدرايى رائج است: «در معرفت عقلى، ما ابتدائا موجودات خاصى را در نظر گرفته، سپس ماهيتشان را تعريف كرده و بالاخره بواسطه حكمى، وجودشان را تصديق مىكنيم. اما ساخت مابعدالطبيعى واقعيت، درستبرخلاف طريق علوم انسانى است، زيرا چيزى كه اولا در آن قرار دارد فعل خاصى از وجود است كه بدليل اين نحوه خاص وجود، ماهيتخاصى را نيز در بر گرفته و باعث مىشود كه جوهر خاصى ايجاد شود... به قول خود توماس آكويناس: وجود داشتن همان فعلى است كه بواسطهاش ماهيت وجود دارد.» (ص 70 كتاب، نيز ر.ك به ص76). غربت فلسفه وجودى و بى اعتنايى به آن نيز دقيقا از همين نكته بر مىخيزد كه «عقل انسان هنگامى كه در عالمى از اشياء به سر مىبرد كه مىتواند پى به ماهيت و قوانين آنها برده و به زبان مفاهيم تعريفشان كند، احساس انس مىكند اما هرگاه خود را در عالم وجودات مىبيند، آسايش و راحتى را از كف داده، احساس غربتخواهد كرد; زيرا وجود داشتن يك نوع فعل است نه يك شىء» (ص73 كتاب). بديهى است كه نمىتوان به چنين خدايى فقط به مدد عقل فلسفى و بدون يارى جستن از وحى رسيد. «ذهن انسان در مواجهه با واقعيتى كه هيچ تصور صحيحى نمىتواند از آن بسازد، درنگ مىكند. وجود دقيقا اينطور است.» (ص 74 و 75)
خداشناسى و فلسفه جديد
«خدا و فلسفه جديد» فصل دوم كتاب است. سرآمد فيلسوفان اين دوره و نخستين كسى كه فلسفه جديد را سكه زد رنه دكارت، فيلسوف قرن هدفهم، است. «در واقع با ظهور دكارت حكمت مسيحى از هم گسيخت.» (ص 80)
او دين را متعلق ايمان مىشمرد و آنرا از دسترس عقل بيرون مىدانست، اما به عنوان يك فيلسوف به دنبال نوع ديگرى از حكمتبود كه عبارت است از علم به حقيقت از طريق علل اوليهاش كه تنها به وسيله عقل طبيعى حاصل مىشود و متوجه مقاصد عملى دنيوى باشد (ص 81). ابتكار دكارت در جدا ساختن حكمت فلسفى از حكمت الهى است. در حاليكه توماس آكوينى به تفرقه اين دو راى داد تا آنها را متحد كند، دكارت آنها را تقسيم كرد تا از يكديگر جدا سازد. به اين ترتيب كاملا معقول بود كه دكارت بار ديگر به فلسفه يونان باز گردد. وقتى توماس آكويناس «فكر اعلاى» ارسطو را به «آن كسى كه هست» مسيحى تبديل كرد، او يك اصل فلسفى را به مرتبه خدا ارتقا داد. دكارت با شروع از همين خداى مسيحى آن را به عنوان يك اصل اوليه فلسفى بكار برد. عالم دكارتى عالمى منحصرا مكانيكى است كه در آن هر چيزى را مىتوان از طريق خواص و صفات هندسى مكان و قوانين فيزيكى حركت، تبيين كرد. اگر ما به خدا به عنوان تنها تبيين ممكن براى وجود چنين عالمى نظر كنيم، صفت اصلى او ضرورتا بايد علتخود بودن، قدرت مطلق و منشا عليتخلاقه خود بودن باشد، نه انديشيدن به وجود نا متناهى خويش (كه ارسطو مىپنداشت). اين است كه در اينجا ما به جاى موجود مستغنى بالذات و عالم بالذات توماس آكوينى با يك قوه وجودى كه خود علتخودش است مواجه هستيم. در نتيجه اسمى كه از اين به بعد اسم حقيقى خداوند قلمداد شد ديگر «آن كسى كه هست» نبود بلكه «صانع طبيعت» بود (همان افلاطون آن را دميورژ مىناميد). يقينا خداى مسيحيت همواره مانع طبيعتبوده است، اما او هميشه بيش از اين بوده است كه صانع صرف باشد. (ص 90 تا93)
اگرچه مالبرانش، لايب نيتز و اسپينوزا هر كدام كم يا بيش از برداشت دكارتى از خدا دور شدند، اما هر چه ساختند بر همين بنيان بود. فلسفه روشنگرى نيز چيزى جز استمرار حوزه دكارتى نيست. فيلسوفان اين دوره جهان بينى دكارت - نيوتن را تا آخرين لوازم آن در اخلاق، سياست و دين دنبال كردند. خداشناسى فلاسفه قرن هجدهم را خود دكارت قبلا پيش بينى كرده بود: «اكنون مراد من از طبيعتبه معناى عامش چيزى جز خدا يا نظم و ترتيبى كه او خود در مخلوقات مقرر كرده، نيست.» پاسكال دقيقا همين خداشناسى را به بادانتقاد مىگرفت: «خداى مسيحيان خدايى نيست كه صرفا صانع حقاق رياضى يا نظم اجزاى عالم باشد. اين نظر مشركين و اپيكوريان است... او خداى ابراهيم، خداى اسحاق، خداى يعقوب، خداى مسيحيان، خداى محبت و تسلاى روح است. خدايى كه فضاى سينه و قلب آنهايى را كه در تملك او هستند، پر مىكند» (ص93 كتاب).
اما متفكران اين عصر نه به فريادهاى پاسكال گوش فرا دادند و نه به نالههاى از سر درد متكلمان وقعى نهادند. فونتنل، ولتر، روسو و بسيارى ديگر پس از اينكه مفهوم «كسى كه هست» را توام با معناى حقيقى مساله وجود، به فراموشى سپردند; طبيعتا بايد به سطحىترين تفسير مساله علل غائى باز مىگشتند. بدين قرار خدا در آرا فونتنل و ولتر تبدل به «ساعتساز» شد، يعنى مهندس عالى ماشين عظيم عالم. خلاصه آنكه ژيلسون معتقد است كه فلاسفه جديد در باب خد اء;44 چنان سخن گفتند كه گويا فلسفه قرون وسطى اصلا وجود خارجى نداشته و آنها بلاواسطه، پس از فلاسفه يونان پا به عرصه تفكر گذاشته بودند. نكته حائز اهميت در اين دوره تفكيك ميان ايمان و تعقل و در نتيجه جدايى خداى فلسفه از خداى دين بود. آنگاه كه فلسفه راه خود را از دين جدا كرد فيلسوفان متدين دو راه بيشتر در پيش نداشتند: برخى خداى مسيحى را در كنار خداى دكارت پذيرفتند و برخى همان خداى صنعت كار بسنده كردند.
خدا در تفكر معاصر
آخرين فصل كتاب به بررسى خداشناسى در انديشه فيلسوفان معاصر مىپردازد. بايد به يادداشت كه منظور از تفكر معاصر در اينجا فلسفه قرن نوزدهم و اوائل قرن بيستم است (كتاب در سال 1941م به چاپ رسيده است). در آغاز فصل مىخوانيم: وضعيت امروزى مساله وجود خدا، به طور كلى تحتسيطره تفكر اما نوئل كانت و آگوست كنت است. هر چند آراى اين دو فيلسوف بسيار متفاوت است; اما با اين همه، فلسفه نقادى كانت و فلسفه تحصلى كنتبا يكديگر اين وجه اشتراك را دارند كه در هر دو، مفهوم به معرفت علمى تنزل يافته و خود مفهوم معرفت علمى نيز به نوعى مفعوليت كه فيزيك نيوتن فراهم آورده، نزول كرده است. بدينسان فعل «دانستن» به معناى شرح نسبتهاى محسوس ميان حقائق مفروض بر حسب نسبتهاى رياضى است. لذا هر طور كه بنگريم، هيچ واقعيت مفروضى ما بازاى تصور ما از خدا نيست. از آنجا كه خدا متعلق معرفت تجربى نيست، پس تصورى از او نداريم. در نتيجه خدا موضوع معرفت نيست و امر موسوم به الهيات عقلى، صرفا بيهودهگويى است (ص 112 كتاب).
با آمدن كانت همان ريسمان باريكى هم كه دكارت و دكارتيان را به توماس آكوئينى و فلسفه قرون وسطى پيوند مىداد از هم گسست و فلسفه بطور كلى با دين وداع كرد. خدا در نظر كانت ديگر حتى ساعتساز هم نبود بلكه تنها يك تصور محض بود كه معرفت ما را از جهان نظم و وحدت مىبخشيد و در توجيه اخلاق به كار مىآمد.
آگوست كنت از اين هم فراتر رفت. اگر علم هيچ بهرهاى از مفهوم علت نمىبرد و دانشمندان «چگونه» را بر «چرا» ترجيح مىدهند، پس ريشه شيوههاى تامل و تدبر در باب ماهيت و وجود خدا كاملا قطع مىشود. بدين ترتيب فلسفه مكانيكى سده هفدهم سرانجام تمام درونمايههاى خود را در تفكر معاصر به منصه ظهور رساند.
ژيلسون در اين فصل به خوبى نشان داده است كه نگرش نوين به مساله خدا برخاسته از اين مبناى معرفتشناختى است كه معرفت منحصرا در علوم تجربى يافت مىشود. اگر دانسته شود كه اين پيشفرض هرگز اثبات نشده، و جزميتى بيش نيست; آنگاه فلسفه جديد امتياز خويش را در قلمرو غير تجربى به كلى از دست مىدهد. ژيلسون نتيجه مىگيرد:
«انتخاب ما امروزه بين كانتيا دكارت نيستبلكه ميان كانتيا توماس آكوئينى است. ساير مواضع، منازل بين راه هستند. راهى كه از يك طرف به تفكر لاادرىگرى دينى محض و از طرف ديگر به الهيات عقلى مابعدالطبيعه مسيحى ختم مىشود... مانعى كه راه بازگشت ما را به توماس آكوئينى سخت مىسازد، كانت است» (ص117 كتاب)
اما همواره عدهاى از دينداران بودهاند كه پاى استدلاليان را چوبين و رسيدن به خدا را كار دل مىدانستهاند. از ميان متفكران دوره جديد، پاسكال طرفدار اين نظريه بود. او به براهين اثبات وجود خدا اعتناى چندانى نداشت و معتقد بود كه از راه عقل حداكثر مىتوان بر سر وجود خدا شرطبندى كرد، شرطى كه در آن انسان باورمند در هر حال زبان نمىبيند ولى ملحد احتمال خسران ابدى را به جان مىخرد. با آنكه شرطبندى هيچ معرفتى در پى ندارد، با اين همه، پاسكال باز ميل داشتبر سر چيزى شرط بندى كند كه نمىشناخت (ص119 و 120 كتاب).
تجارب عرفانى را نيز ژيلسون تنها با يك عبارت كوتاه رد مىكند: «تجارب و يافتههاى عرفانى نيز قابل بيان و انتقال به ديگران نيستند، لذا تجربههاى عينى محسوب نمىشوند». او بلافاصله نتيجه مىگيرد كه: پس در اينجا دو نتيجه مستقيم گرفته مىشود كه الهيات عقلى اولا در قيد روش تحصلى نيست و به روش مابعدالطبيعى التزام دارد و ثانيا فقط در هيات يك مابعدالطبيعه وجودى مىتواند به درستى از مسائل خود پرسش كند (ص123 كتاب). اگر بر اين دو بيفزاييم كه توماس آكويناس تنها كسى است كه مابعدالطبيعه وجودى را تاسيس يا تكميل كرد، اين سه نكته همه آن چيزى است كه ژيلسون مىخواهد در اين كتاب بيان كند.
سرنوشت علم و فلسفه در دوران جديد
در پايان كتاب «نسبت ميان علم و متافيزيك» مورد بحث قرار گرفته و اين ادعاى فيلسوفان جديد كه متافيزيك، بدون استمداد از علم تجربى ناتوان و بى اعتبار است، مورد بررسى و نقد قرار گرفته است. نويسنده عليرغم اعتقاد دانشمندان تجربى، بحث از علت غائى را كاملا مجاز و محترم مىشمارد (نك’ به ص123 به بعد). ژيلسون همصدا با بسيارى از متفكران معاصر غرب فرياد بر مىآورد كه «علمزدگى» مصيبت اصلى دوران ماست. اين سخن نغز و طنزآميز او را بشنويد: «عالم جديد ما در دست همچون عالم تالس و افلاطون «پر از خدايان» است كه عبارتند از «تحول كور»، «اصلاح و تكامل نژادبينا» و «پيشرفتسودمندانه» و ديگر خدايانى كه ذكر نامشان صلاح نيست. چرا بى جهت عواطف كسانى را كه امروزه اينها را چون بت مىدانند جريحه دار سازيم؟ اينك فهم اين نكته براى ما حائز اهميت است كه بشر بيش از پيش محكوم به زندگى در افسون اساطير علمى، اجتماعى و سياسى جديد شده است، مگر اينكه با عزم جزم بر آن شود كه از تسخير اين مفاهيم مخدر كه اثرشان در زندگى جديد كم كم موحش مىشود، خلاصى يابد.
ميليونها نفر انسان در وضعيت قطحى و خونريزى و در شرف مرگ هستند، چون دو يا سه مورد از اين مفاهيم انتزاعى شبه علمى يا شبه اجتماعى كه به مقام «الوهيت» رسيدهاند، با يكديگر به نزاع برخاستند. چه هرگاه خدايان با يكديگر بجنگند، انسانها بايد بميرند (ص137 و 138 كتاب).
نظر ژيلسون در باب خداشناسى فلسفى و دينى
ژيلسون بر دو گروه خرده مىگيرد و آنان را محكوم به شكست مىداند: كسانى كه مابعدالطبيعه را بدون توجه به هدايتهاى وحى بنا مىنهند و براى خود خدايى فلسفى مىسازند. ديگر، كسانى كه از فلسفه به نفع دين چشم پوشى مىكنند. به اعتقاد او، راه درست و ميانه آن است كه دين وفلسفه را در طول يكديگر بنشانيم. «آنجا كه فكر مابعدالطبيعى انسان به انتها مىرسد، دين او آغاز مىشود.» اما راستى چگونه مىتوان عقل مستقل را هم عنان و همسو با وحى و تعبد دينى درآورد؟ ژيلسون در دو كتاب ديگرش (عقل و وحى در قرون وسطى و نيز روح فلسفه قرون وسطى) اين مساله را به خوبى مورد بررسى قرار داده و با تفسيرى خاص از نظريه «تقدم ايمان بر فهم»، كه شعار هميشگى مسيحيتبوده، نشان مىدهد كه مىتوان بنيانهاى فلسفه را با دين پيوند زد. دين (مسيحيت) خدا را «وجود» و آن را «شاخص» مىداند. عقل نيز مىيابد كه مىتوان با تكيه بر وجود ممكنات، اتكاى وجودى آنها را بر «فعل محض وجود» اثبات كرد. اين علت اعلا، براى اينكه پاسخ نهايى به همه مشكلات وجودى باشد، بايد وجود مطلق باشد. چنين علتى به دليل اطلاقش استغناى ذاتى دارد و اگر خلق مىكند، عمل خلقش بايد بالاختيار باشد و چون نه تنها موجودات بلكه نظم (اتقان) را هم خلق مىكند، لاجرم بايد دست كم در حد عالى، واجد يگانه منشا نظم كه به تجربه معلوم شده است، يعنى بايد واجد فكر (شعور) باشد. با اين وصف، علتى كه مطلق و مستغنى و عالم است، «آن» it شىء) نسبتبه «او» He شخص) است (ص 141 و 142). به اين ترتيب عقل، خدايى را اثبات مىكند كه مىتواند خداى دينى باشد.
اما در عين حال، بايد دانست كه تعبير «وجود مطلق» چندان چيزى را بر ما معلوم نمىدارد. «وجود مطلق» حاكى از اطلاعاتى كمتر از آن است كه يك قطعه مصنوع درودگر درباره صانعش اشعار مىدارد. ما از آن جهت كه انسان هستيم، فقط بر مبناى تشبيهى (Anthropomorphic) مىتوانيم وجود خدا را تصديق كنيم. ولى اين كار ما را ملزم نمىكند كه او را به عنوان خدايى تشبيهى بيانگاريم.» توماس آكوئينى ميان خلقت وجود و تصور ما از وجود تفكيك مىكند. از طريق فلسفه، هيچگاه نمىتوان به حقيقت وجود راه يافت، تنها از طريق آثار و افعال الهى مىدانيم كه قضيه «خدا هست» صادق است. به ياد داشته باشيم كه توماس برهان لمى بر وجود خداوند را نمىپذيرفت (ص 144). از نظر ژيلسون، تنها با چنين متافيزيكى است كه مىتوان به آستانه دين راه يافت، متافيزيكى كه انسان را به فراتر از تامل كردندر باب ماهيات و ورود به ساحت «سر وجود» رهنمون سازد.
نگاهى انتقادى به محتواى كتاب
كتاب خدا و فلسفه در نوع خود كم نظير و همچون ديگر آثار ژيلسون از ذهن نقاد و قدرت تحليل او خبر مىدهد. اهميت نوشتههاى ژيلسون آنگاه معلوم مىشود كه بياد آوريم او در زمانى از فلسفه دينى دفاع كرد كه رواج پوزيتويسم و فلسفه تحليلى عرصه را بر تفكر دينى و فلسفى تنگ و دين باوران را به نادانى و تعصب متهم مىكرد. از ويژگيهاى بارز تاليفات او وضوح مدعا و توجه به سير منطقى بحث و استدلال است. با آنكه در اين كتاب كوچك شاهد حجم عظيمى از اطلاعات و نقد و تحليلهاى عالمانه هستيم اما در عين حال خالى از ضعف و كاستى نيست. در اينجا چند نكته را به اختصار يادآور مىشويم:
1 - بنظر مىرسد كه پيشفرضهاى دينى، گاه ذهن نويسنده را از مسير طبيعى تحقيق خارج كرده، و بررسىهاى تاريخى او بيش از حد انتظار رنگ كلامى به خود مىگيرد. خواننده به خوبى در مىيابد كه او گاه از پارهاى مقاطع تاريخى به سرعت مىگذرد و بر عكس بر برخى مقاطع بيش از اندازه تاكيد مىورزد. براى مثال از ميان فلاسفه پيش از سقراط تاكيد اصلى را برتالس مىگذارد و تنها با ياد كرد چند تن چون آناكسيمندر، دموكريتوس و لوكيپوس به تحليل اين دوران مىنشيند. در سراسر فصل اول از پارمنيدس و هراكليتوس نام و يادى در ميان نمىآيد. ژيلسون معتقد است كه كل فلسفه يونان فلسفه اصالت ماهيت (Essentialism) و زمان غربت هستىشناسى است. كسى كه با فلسفه مارتين هايدگر آشنا باشد (كه از قضا ژيلسون با او طور جدى آشناست) اين نتيجهگيرى را به سادگى نمىپذيرد و لااقل پارمنيدس را نمونه بارز يك فيلسوف هستى شناس مىداند. همچنين ژيلسون در انتساب اصالت ماهيتبه فلوطين ترديد نمىكند. خواهيم ديد كه اين انتساب تنها با برداشتى كه خود او از اصالت وجود دارد هماهنگ است. به نظر مىرسد كه ژيلسون از آن رو به فلسفه يونان بكلى مهر اصالت ماهيت مىزند كه قصد دارد ابتكار فلسفه وجود را به فلسفه مسيحى و از آنجا به توماس نسبت دهد.
و آئين گنوسى ( Gnosticism) را بر عهد جديد و عقايد مسيحيان ناديده گرفته است. پژوهشگران اناجيل همواره تايير لوگوس يونانى را بر «كلمه» انجيل يوحنا (باب اول، آيه يك) و تاثير اشراق افلاطونى را بر نظريه نور در همين انجيل ياد آور شده و از تاثير اقانيم ثلاثه فلوطين (و پيش از آن فلسفه افلاطونيان ميانه) بر تثليث مسيحى سخن گفتهاند. حتى فلاسفه بزرگ مسيحى همچون اريگن، آگوستين و ديونوزيوس نيز اين همخوانى را تاييد كردهاند. اما ژيلسون تمام اين اسناد و قرائن را ناديده مىگيرد و در پى تفسير ناب از كتاب مقدس به سراغ توماس آكوئينى مىرود. در همين جاست كه ظاهرا يك خطاى تاريخى ديگر رخ داده است. ژيلسون فلسفه وجودى توماس را مستقيما برگرفته از اسم خداوند در كتاب مقدس (يهوه كسى كه هست) مىداند. او حتى لحظهاى درنگ نمىكند كه چگونه توماس در اواخر قرون وسطى، و پس از دوازده قرن، فلسفهاى را از كتاب مقدس بيرون مىكشد كه كاملا بديع و بى سابقه است. حقيقت اين است كه از نظر تاريخى مساله به گونهاى ديگر است. امروزه تقريبا مسلم است كه او آثار فلاسفه اسلامى و مخصوصا ابن سينا آشنا بوده است. مقايسه آثار او با كتب شيخ نيز نشان از همين تاثير دارد. بعلاوه او با آثار متكلمان يهودى همچون ابن ميمون را نيز به خوبى مىشناخت. پس آيا بهتر نيستبه جاى آنكه توماس را از فراز دوازده قرن فلسفه مسيحى به كتاب مقدس وصلت دهيم تازههاى فلسفى او را، لااقل تا حدود زيادى، برگرفته از فلاسفه مسلمان و يهودى بدانيم؟ اگر بر فرض سنت توماس از يهوه به فلسفه وجودى رسيده باشد، باز هم جاى اين سؤال هست كه چه چيز او را، بر خلاف ديگر فيلسوفان مسيحى، در درك اين نكته يارى داده است؟ تاثير ابن ميمون را بر فيلسوفان مسيحى متاخر هرگز نبايد از ياد برد. استاد توماس، آلبرت كبير كه متون عبرى و عربى را به خوبى مىشناخت، توجه او را به كتاب دلالةالحائرين جلب كرد. ابن ميمون، پيش از سنت توماس، تصريح كرده بود كه تنها نام مناسب خدا يهوه است و متاثر از فارابى و ابن سينا، اين اسم الهى را با مفهوم وجود و نيز وجوب و بساطت آن پيوند مىزد.
3- چنانكه ديديم، تفسير ژيلسون از اصالت وجود در نگاه نخستبا آنچه در حكمت متعاليه مطرح شده قريب و هم افق مىنمايد. اما او براى اصالت وجود و اصالت ماهيت ويژگيهايى قائل است كه تا حدودى راه او را از فلسفه صدرايى جدا مىكند و به برداشت اگزيستانسياليستى از وجود و ماهيت نزديك مىكند. از جمله، همچنانكه قبلا ديديم، او لازمه اصالت ماهيت را اضطرار و جبر در وعل و لازمه اصالت وجود را حريت و اختيار مىشمارد (ر.ك: به فصل دوم كتاب). از اين روست كه بنابر اصالت ماهيت (فلسفه احدى) رابطه خداوند با ممكنات «صدور» و فيضان است و بنابر فلسفه وجودى رابطه «خلقت». اينكه استلزام ياد شده تا چه حد از نقطه نظر وجودشناسى فلسفى (ontology) قابل دفاع است مجالى ديگر مىطلبد، اما بهر حال در فلسفه صدرائى، و نيز در فلسفه مشاء، چنين ملازمهاى پذيرفته نيست. حكمت متعاليه با آنكه به شدت با اصالت ماهيتبه مخالفتبرمىخيزد اما در مجنوع به فلسفه احدى فلوطين (به تعبير ژيلسون) وفادارتر است تا به آنچه او فلسفه وجودى نام نهاده است. اين نكته براى علاقهمندان به فلسفه تطبيقى جاى درنگ و كاوش بيشتر دارد.
نكته ديگرى كه در همين رابطه حائز اهميت است اين است كه توماس وجود را از سنخ فعل مىداند (براى نمونه نكبه ص 70 و 71 كتاب). اين تعبير، با آنجا كه بياد دارم، در آثار فلاسفه اسلامى مطرح نشده است. البته در ميان فلاسفه مغرب زمين مفاهيم و برداشتهاى مختلفى از وجود بوده و هم اكنون نيز مطرح است. بجاست كه اين موضوع نيز در «وجودشناسى تطبيقى» مورد مطالعه قرار گيرد كه آيا اين اختلاف، لفظى استيا حكايت از يك اختلاف ريشهاى دارد.
4- نقل كرديم كه ژيلسون راه خداشناسى را منحصر به عقل و وحى مىداند و تجربههاى عرفانى و دريافتهاى دينى و بطور كلى راه دل و فطرت را بىاعتبار مىشمارد. در واقع گرايش عقلانى مذهب كاتوليك، به ويژه در سنت مشائى توماس آكوئينى، سبب شده كه او از درك اهميت اينگونه تجارب در ايمان و حيات دينى بازماند. شايد همين گرايش سبب شده است كه ژيلسون در حق پاسكال اندكى از جاده صواب و انصاف بدور افتد و او را به شك در اعتقادات دينى متهم سازد (ص119 و 120 كتاب، در بخش معرفى كتاب به اين مطلب اشاره كرديم). پاسكال يقين به خدا را در دل مىجست و البته عقل را ياراى شناخت و اثبات وجود خدا نمىدانست ولى اين سخن با ترديد در اعتقادات دينى فاصله بسيار دارد. شايد نظر او را نتوان پذيرفت، ولى هرگز نمىتوان او را به لاادرى گرى متهم كرد. راستى ژيلسون كه از انحصارطلبى تجربه گرايان شكوه مىكند و پيشفرض آنان را در انحصار معرفتبه تجربه حسى نشان از يك جزميت معرفتشناختى مىداند. چگونه خود، شناختحقائق الهى را به عقل استدلالى محدود مىكند؟
5 - ژيلسون به دكارت نيز يك جانبه و از يك دريچه خاص مىنگرد. او دكارت را به «جدا ساختن واقعى و عملى حكمت فلسفى از حكمت الهى» متهم مىسازد. راست است كه دكارت از عالم ناسوت يك ماشين عظيم ساخت كه تنها با قوانين مكانيك حركت مىكند، اما بايد ديد كه چرا و چگونه؟ اولا مىدانيم كه فلسفه دكارت بيش از فلسفه توماس صبغه دينى و كلامى دارد. دكارت فلسفه خود را با اثبات واجب آغاز مىكند و شناخت جهان خارج را فقط از طريق ممكن مىشمارد. از نظر او نه تنها وجود جهان مخلوق خداستبلكه ماهيت، حقائق ازلى و حسن و قبح نيز مجعول ذات ربوبى است. از ويژگى بارز خداشناسى توماس آكوئينى تاكيد بر قدرت مطلق و علم مطلق است. اما بىترديد خداى دكارت توانى افزون بر خداى توماس دارد. از نظر دكارت نه تنها قوانين طبيعى بلكه قوانين منطق و رياضيات نيز ساخته دستخداوند است و اگر روزى اراده كند حتى بديهىترين اصول منطق را نيز دگرگون خواهد كرد. گمان نمىرود كه توماس تا بدين حد ستخدا را در تصرف نسبتبه عالم آزاد ببيند. اگر دكارت قوانين ذهن و عين را ثابت و لايتغير مىبيند تنها از آن روست كه خدا فريبكار نيست و ارادهاش به قوانين واحد تعلق گرفته تا ما به راحتى جهان را بشناسيم و در آن زندگى كنيم.
به رغم اعتقاد ژيلسون، دكارت هستى را فاقد علل غائى نمىدانست، (ص 90 كتاب) بلكه او تصريح مىكند كه عالم داراى غاياتى است و خدا در جميع افعالش اغراضى را دنبال مىكند ولى ما به معرفت ناقص خويش نمىتوانيم بدين غايات راه يابيم. دكارت جستجو در علل غائى را ناشى از خودخواهى و ادعاى همسرى با خدا مىداند. خدا در كارهاى خويش با هيچكس مشورت نكرده و بشر را ياراى آن نيست كه دم از معرفتبه اهداف او زند. حال كه علل غائى را نمىشناسيم پس همان بهتر كه بدنبال چيزى برويم كه خداوند توان معرفت آن را به ما ارزانى داشته است. اينگونه است كه بحث علل غائى از فلسفه دكارت بيرون مىافتد نه آنكه دكارت جهان را بىهدف و غايتبداند. با اين همه، تحقيقات ژيلسون در شناساندن زواياى مبهم و تاريك انديشه دكارت قرين توفيق بودهاست.
6 - ژيلسون قبول متافيزيك و پذيرش فلسفه وجودى را مقدمه شناخت و رهايى انسان از ماشينيزم و تمدن فاسد امروز مىداند. تا آنجا كه او ريشه فلسفه و فرهنگ مادى را در بريدن از مابعدالطبيعه و جداسازى حكمت فلسفى از حكمت الهى مىداند، با او كاملا موافقيم. اما آنگاه كه او راه حل اين معضله و خلاصى از اين تنگنا را، رويكرد به فلسفه وجودى مىداند، حالتى از ساده انديشى و سطحى نگرى در آن مشهود است. مشكل اينجاست كه او هم سخن با ديگر متافيزيسينها، قلمرو مابعدالطبيعه را از قلمرو علم تجربى جدا مىداند (ص123 به بعد). بنظر مىرسد كه اگر مبانى علم تجربى و بنيانهاى نظام اجتماعى با حكمت دينى عميقا پيوند نخورد و كل نظام معرفتبشرى را از بنياد هماهنگ و همنوا نسازيم، دستاوردهايى كه ژيلسون بدان اميد بسته حاصل نخواهد شد. علم و تكنولوژى اگر بر مبنايى كاملا مستقل از دين و فلسفه و اخلاق بنا نشود هر لحظه بايد انتظار اين فراق و شقاق را داشت و آثار اين شقاق لاجرم جسم و جان جامعه انسانى را رنگ نفاق و غربت از سر وجود خواهد زد. ناگفته پيداست كه در تعارض ميان جسم و جان، ماديت و معنويت، عينيت و ذهنيت طرف پيروز اين ميدان كيست.
بهر حال راه حل ژيلسون را در مقابله با مدرنيزم و عصر جديد، كه در واقع بازگويى ديدگاه پاپ لئوى سيزدهم است، بايد با احتياط نگريست.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 167]
-
گوناگون
پربازدیدترینها