واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: قسمت اول
دوم دبیرستان بودم.هوای نم گرفته وبارون خورده پاییزی حسابی حالم روگرفته بود.تاازمدرسه به خونه برسم بازم لج کردن به خودم روشروع کردم.کاپشنم رو درآوردم وگذاشتم حسابی بارون به تنم بخوره.وقتی رسیدم خونه شده بودم مثل موش آب کشیده.مامانی(مادربزرگم)تاچ� �مش به من افتادبنای جیغ ودادش روگذاشت:بازخل شدی دختر؟...بازچته؟چراباخودت اینجورکردی؟بدوبدوبروحموم یه دوش آب گرم بگیر یه لباس درست وحسابی هم بپوش تامن غذات روبکشم بیارم.صدای زنگ دربلندشد.ماندانا بودخواهرم.یه سال ازمن بزرگتره ولی خیلی عاقلترازمن نشون میده!نمیدونم شایدم واقعا من دیوونه هستم وخودم هیچ وقت باورنکردم!اونروزدوباره دلم تنگ شده بود...دوباره دلم مامان وبابا رومیخواست...پی بهونه بودم تاپاچه یکی روبگیرم...ولی خوب دیگه دستم روشده بود.همه میدونستن وقتی کارهای غیرمعقول ازم سرمیزنه...یعنی دوباره قاطی دارم...یعنی دنبال یه چیزی میگردم تا تلافی وعقده نبودن مامان وبابا رو روسراون چیزخالی کنم! برای همین ازوقتی دستم روشده بود دیگه کسی تواون شرایط سربه سرم نمیذاشت.روپوش مدرسه رودرآوردم پرت کردم روپله ها بعدشم همون جا کنارشومینه درازکشیدم روی یکی ازراحتی ها.قطره های بارون که به شیشه میخوردن ومی رقصیدن معلوم نبودچه جادویی کردن که خیلی زودخوابم برداصلا نفهمیدم چی شد که خوابم رفت.خوابم بردودوباره همون کابوس لعنتی اومد سراغم...اصلا هروقت نحسی میکردم حکایت همین میشد.خوابم میبرد وبعدشم همون کابوس...دیدن همون صحنه های آخرتصادف...جیغ مامان که بابا روصدامیکرد.فریادماندانا ودادهای آرش وکوروش وبعد صدای بابا...وبعد خوردشدن شیشه ومعلق خوردن ماشین توی تاریکی شب...دیدن نورچراغ ماشینها که چرخشی دورانی برام داشتن وبعدجیغ..........جیغ کشیدم ازجا پریدم.نمیدونم کی ولی عمه مهین وپسرش بهنام هم اومده بودن خونهءما.تمام صورتم ازاشک خیس شده بودوجیغ می کشیدم.نمیدونم باچه سرعتی ولی مامانی طبق معمول با یه لیوان شربت قند کنارم بود وعمه مهین بغلم کرده بود وسعی داشت آرومم کنه.بهنام اون موقع۲۲سالش بودوسال سوم پزشکی.نشسته بودروی یکی ازمبلها وبه من نگاه میکرد.بالاخره ساکت شدم وخیالم جمع شدکه دوباره تکرارهمون واقعه روتوخواب دیدم.واقعه ای که موقع حادث شدنش من فقط۶سالم بود.آرش۱۵سالش/کوروش۱۲سالش وماندانا۷ساله بود.وبعدهمون اتفاق بودکه دیگه مامان وبابا روندیدم.وقتی مطمئن شدم خواب دیدم وهمه چی تکرارهمون اتفاق بوده تازه دوباره زدم زیرگریه...ساکت نمیشدم.بهنام اومدجلومامانی وعمه مهین روکنارزد ونشست کنارم روی راحتی وگفت:بسه...بلندشوبریم بیرون یه ذره هوابخور...
چنددقیه بعد درحالیکه ازگریه به هق هق افتاده بودم همراه بهنام سوارماشینش شدم وازخونه رفتیم بیرون.........
توی ماشین نشستم وسرم روبه پشت صندلی تکیه دادم.هنوزقطرات اشک صورتم رونوازش میکرد.بهنام شیشه سمت من روپایین کشید تاهوای بارون خورده ومرطوب به صورتم بخوره.آروم وبی صدا اشک می ریختم.بعدازطی مسیری بهنام ماشین روجلوی یه رستوران پارک کردوبرگشت به سمت من وگفت:میدونم هنوزناهارنخوردی منم ناهارنخوردم پیاده شوباهم بریم ناهاربخوریم.بازدوباره عادت لجبازیم سربه طغیان برداشت گفتم:من ناهارنمیخورم.بهنام کمی نگاهم کردوگفت:تاتونخوری منم نمیخورم.گفتم:نمیخورم.نفس عمیقی کشید وگفت:لجبازی نکن بیا بریم من خیلی گرسنه هستم.جواب دادم:به جهنم...به منچه...توبروبخوربه من چیکارداری؟لبخندی زدوباانگشت پشت لبش روخاروندوگفت:به جهنم؟؟؟کی میخوای این عبارت زشت روکناربذاری؟پیاده شودختر...دوباره گفتم:نمیخوام.کمی نگاهم کردبعدگفت:باتونمیشه رفتاری به غیرازخودت داشت.سوئیچ روخارج کردازماشین پیاده شد وبه سمت من اومد درماشین روبازکرددستم روگرفت وباقاطعیت ازماشین پیاده کرد.گرمی دستش حکایت ازاراده واقتداری داشت که تااون روزکسی دررابطه بامن اعمال نکرده بود.ماشین روقفل کردودوباره دستم روگرفت وبه همراه خودش به داخل رستوران برد.درست مثل اینکه دست یه دختربچهءشش ساله روگرفته منم دنبالش میرفتم.داخل رستوران میزی روانتخاب کردونشستیم دیگه ازمن نپرسیدچی میخورم خودش برای هردوتامون غذاسفارش داد.عطرغذاوگرسنگی صبح تا اون موقع لجبازی روازیادم بردومشغول خوردن شدم.وقتی ازرستوران اومدیم بیرون حالم بهترشده بودبهنام هم ازاینکه تونسته بودکاری کنه که من دراون ساعت دست ازلجاجت بردارم صورتش ازشادی برق میزد.وقتی دوباره توماشین نشستیم قبل ازاینکه راه بیفتیم بهنام به سمت من برگشت وگفت:آنی؟...میخوام باهات حرف بزنم...میدونم هنوزبعد ازاین سالهانتونستی خاطره اون شب روازذهنت پاک کنی...شایدم هیچ وقت نتونی...ولی چیزی روکه توی فاصله این سالها خودت روبهش خودادی لجبازیه...اما لجبازی تنهامشکلت نیست...نگونه که مطمئنم اشتباه نمیکنم...توی این سالها توخودت روتوی چهاردیواری تنهایی حبس کردی وهمون تنهایی لجبازیتم شدت بخشیده...میدونم همیشه آرش روکنارخودت داشتی وخیلی هم دوستش داری...ولی این یکی دوسال اخیردرگیرکارش شده کورشم که درگیردرسشه بامانداناهم که زیاد گرم نیستی...پس تنهایی بیشترازهرچیزی داره اذیتت میکنه...بذاردرکناراونهاکه میدونم خیلی هم دوستشون داری به خصوص آرش رومیگم...بذارمنم درکناراونها باهات باشم...من وقتم آزادتره میتونم وقت بیشتری برات بذارم...هروقت که بخوای بیام ودرکنارت باشم...برام حرف بزنی وتنهانمونی...بذارتنهاییت روپرکنم...بذارباهات باشم توهم بامن بمونی تاازاین تنهایی نجات پیداکنی باشه؟...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1690]