واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: سالها پیش در شهر سن دیگو از ایالات متحده پسربچه فقیری در روبروی شهر بازی در زیر باران ماه نوامبر مشغول گلفروشی بود. روز شکرگذاری بود و همه مشغول جشن و پایکوبی بودند. پسرک که فرانک نام داشت با حسرت به بچه هایی که همراه پدر و مادرشان با شادی به شهر بازی میرفتند نگاه میکرد.
از شدت سرما نوک دماقش سرخ شده بود و میلرزید.هیچکسی ازش گل نمیخرید. تا اینکه یک ماشین گرون قیمت کنارش ایستاد و از پشت پنجره یک زن خوشرو با شادی گفت: تنکسگیوینگ مبارک پسر کوچوله من کل گلارو میخرم.
پسرک از شدن خوشحالی داشت در پوست خود نمیگنجید. و دسته گلو به آن زن داد و زن هم چند دلار بهش داد و با لبخندی خداحافظی کرد و رفت.
فرانک با شادی و با تمام قدرت اسکناسها رو در دستش مچاله کرد و بسمت شهر بازی قدم برداشت. همان لحظه صدایی از آنور خیابان بگوشش رسید:
هی فرانک کجا میری؟
فلیپ که یجورایی صاحب کارش بود و پولایی که جمع میشد و میگرفت و در عوض یک جای کوچک مثل یه زیر زمین به بچه هایی مثل فرانک میداد.
فرانک که به آروزش نزدیک شده بود و نمیخواست کسی مانعش بشه شروع به دویدن کرد و فلیپ هم با عجله بدنبالش دوید اما صدای مهیب ترمز یک ماشین بگوش رسید.
فرانک با تردید و عجله نگاهی به پشت سرش کرد و جسد غرق خون فلیپو دید. نفس راحتی کشید و به داخل شهر بازی رفت.
زرق و برق چرخ و فلک او را جذب کرد چرخ فلکی که همیشه از دور میدیدش و همیشه آرزوی سوار شدنش را داشت حالا به آروزش رسیده بود و سوار بر آن تمام شهر رو میدید خلاصه تمام پولش رو خرج کرد و نصف وسایل شهر بازی رو سوارشد.
تا اینکه به نزدیک در خروجی رسیده بود که صدای جیغ بچه هایی که کنار یک قطار کوچک و زیبا ایستاده بودند توجهش رو جلب کرد: نه مامان میترسم من نمیامو...
در بالای سر آنجا یک قسمت تپه مانندی بود که بروی تابلویی که جلوی ورودیش آویزون شده بود نوشته بود: تونل وحشت!
فرانک که احساس غرور میکرد و میخواست برتری خودش رو نصبت به آن بچه ها ثابت کنه با افتخار به سمت آن قطار گام برداشت و خواست سوار بشه
که یادش افتاد دیگر پولی برایش نمانده. اما نمیتوانست دل از آن تونل جالب بکند. یواشکی و دور از چشم دیگران از در ورودی تونل داخل شد و بروی ریلها آرام قدم برداشت درو دیوار آنجا پوشیده از تار عنکبوت با چراغونی و پوشیده از اسکلت و تابوت بود. فرانک بمدت چند دقیقه کوتاه بروی ریلها قدم زد تا اینکه صدای حرکت قطار بروی ریل اورا بخود آورد اما دیگه دیر شده بود همان لحظه یکی از مجسمه ها که با ثانیه شمار کار میکرد از تابوت به بیرون آمد و خنده ای کرد که باعث شد فرانک از ترس به عقب پرت بشه و پایش به ریل گیر کنه همان لحظه قطار نزدیک و نزدیکتر میشد.
از شدت صدای جیغ و خنده و همهمه کسی حواسش به فرانک کوچولو که بروی ریل ولو شده بود نبود و قبل از اینکه فرانک جیغ یا حرفی بزنه قطار باهاش برخورد کرد و بعلت کوچک بودن جسه اش زیر چرخها خورد شد و خونش ریلو پوشوند.
در حین حادثه قطار تکان کوچکی خورد که باز هم متاسفانه کسی متوجه نشد. جسم فرانک هم بدلیل ساییده شدن با زیر قطار و ضریف بودن زیر ریلها به داخل خاک بصورت خرد شده فرو رفت و دفن شد.
چند سال بعد هر سال شب تنکسگیوینگ داخل آن شهر بازی یک حادثه اتفاق می افتاد. از واژگون شدن قطار تا کنده شدن اتاقکهای چرخ و فلک و...
حالا امسال کسانی که آنجا کار میکردند و از قضایا باخبر بودند منتظر حادثه ای تازه بودند. اما همان روز یک خانواده از فلوریدا به سن دیگو اسباب کشی کردند.
و بی خبر از حوادث شهر بازی با شادی هرچه تمام تر شبانه راهی شهر بازی شدند عده ای از خانواده ها هم که از قضایا بی خبر بودند و یا اینکه این چیزا رو خرافات میدونستند هم آمده بودند.
در آسمان نورافشانها می رقصیدند و موزیکهای شاد فضا رو پر کرده بود. برق نورافشانها در چشمان شاد بچه ها سوسو میزد. و هرکدام با یکی دو تا بادکنک سوار وسایل بازی شده بودند.
و هیجان انگیزترین وسیله آنجا قطار تونل وحشت کمترین بازدیدو داشت. عده ی کمی از بچه ها که میخواستند خودی نشان بدند با غرور سوار شده بودند و با نگاهی تحقیر آمیز به دیگر همسن و سالیانشان که دست در دست والدینشون با نگاهی نگران نگاهشون میکردند عبور کردند. قطار شروع به حرکت کرد و به داخل تونل رفت نور قرمز رنگ ضعیفی در دل تاریکی سایه انداخته بود. چند لحظه بعد در یک لحظه برق قطع شد و همه جا تاریک شد صدای جیغ بچه ها و شهربازی رو پر کرده بود.
داخل تونل عده ای با استفاده از فندکهایشان نور زرد رنگ ضعیفی ایجاد کردند. همان لحظه گلهای رز که پر از خون بود بر سر سواران قطار ریخت.
همه متعجب و نگران به همدیگه نگاه میکردن. از جلوی واگن اصلی یک جسد از خاک بیرون زد. پیرمردی جسد گونه با صورتی اسکلتی جلوی اولین واگن ایستاد و باعث شد شدت فریادها و جیغها بیشتر بشه.
اولین واگن شامل چند پسر جوان بود که صورت هرکدام وحشتزده تر از دیگری بود. فرانک که حالا برگشته بود تا انتقام بگیرد بدون هیچ رحمی با دو دستش گردن نفر اولو بطرظ فجیحی شکست و نفر دومو به درون طابوتی که زیر یک مجسمه بود انداخت
و کله ی نفر سومو با دستهای اسکلتیش خورد کرد. نفر دوم که زیر طابوت افتاده بود شمشیر مجسمه رو برداشت و بسمت فرانک حمله کرد. و شمشیرو بر سر جمجمه ای فرانک فرود آورد اما شمشیر پودر شد و ریخت زمین!
سپس فرانک با یک مشت که بصورت نفر دومی زد وسط صورت پسر حفره ای ایجاد کرد. و بینی و دهن و چشم و.. از پشت کلش بیرون ریخت و درجا مرد.
مردم سوار بر واگن قبلی بدو بدو از واگن پیاده شدند و بسمت در خروجی تونل رفتند. اما با فریاد گوشخراش فرانک سقف تونل فرو ریخت و همه زیر آوار موندند.
فرانک از زیر آوار به آسانی بیرون آمد. اکثر مردم از ترس در حال فرار بودند اما در خروجیهم بسته بود و مردم زندانی شده بودند.
فرانک بسمت چرخ و فلک بزرگ شهر بازی رفت و با فشردن اهرم وسط چرخ و فلکو بر سر مردمی که داخل محوطه بودند فرود آورد.
و همه زیر چرخ لک له شدند و مردند. خانواده باسترز که از شهر فلوریدا آمده بودند در بیرون شهر بازی شاهد این اتفاقات بودند.
و برای خبر کردن پلیس بسمت اولین پاسگاه حرکت کردند. اما درست جلوی ماشینشون فرانک با صورتی خندان ایستاده بود و با مشتی که بروی کاپوت زد جلوی ماشین بطور فجیحی غر شد و و ماشین چپ شد و با چند چرخش خورد و وسط خیابان پهن شد.
سپس بسمت کوهستانهای پشت شهر بازی رفت و در دل جنگل محو شد چند ساعتي رفت تا به يك قبرستان خراب شده و داغون رسيد.
از روي هر سنگ قبري كه رد ميشد سنگش ترك ميخورد يا خورد ميشد تا اينكه به يك قبر عجيب رسيد.
همين كه آمد پايش را روي سنگ بزارد يه دست از خاك بيرون زد و پاشو گرفت و باعث شد فرانك بزمين بافتد و چشمش به نام صاحب قبر بيفتد. اون اسم چيزي نبود جز: مانيك آرتود!
سپس دست ديگري از قبر بيرون زد و مانيك با همان صورت وحشتناك و همان خنده ي هميشگيش بيرون آمد.
با حالتي مرموز گفت: تو كي هستي
فرانك با صداي روح مانندش گفت: فرانك كيتون
مانيك گفت: تو قلمرو من چيكار ميكني؟
فرانك گفت: داشتم رد ميشدم از اينجاي مسخره
مانيك با عصبانيت گفت: خوب به اينجا خوش اومدي و دستش رو با آن ناخانهاي تيز و سياهش بسمت گلوي فرانك پرتاب كرد.
اما فرانك با كف دست استخونيش جلوي دست مانيكو گفت و باعث شد ناخنهاي مانيك بشكنند و يك مشت بسمت مانيك پرتاب كرد اما مانيك
جا خالي داد و مشت فرانك سنگ قبرشو خورد كرد. مانيك با عصبانيت و توري كه با آن شنلش انگار پرواز ميكرد به بالاي يك درخت رفت.
فرانك بسمت درخت حمله كرد
اما مانيك يكدفعه نا پديد شد و از پشت سر با ناخانش كه دوباره در آمده بود و مثل چنگال عقاب بود سر فرانكو از بدنش جدا كرد و يك قهقه بلند سر داد.
بدن بدون سر فرانك هم از جايش بلند شد و با دو دستش كه دور گردن مانيك حلقه زده بود هر دو نفري داخل سرازيري كه به رودخانه ختم ميشد افتادند و بعد كه داخل آب افتادند هر دو آتش گرفتند و دود شدند مجسمه مرموز بالاي قبر مانيك هم به داخل قبرش افتاد و سنگ قبرش روي آن را پوشاند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 377]