واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: سبك بال بر بال فرشته ها
و باز هم سكوت بود و سكوت ... و شب دامان سياهش را برروي زمين گسترانده بود تا غم و غصه ها را در تاريكي بپروراند.
بوي ياس از چهارديواري اتاق بالا مي رفت و پنجه هايش را برروي آن مي ساييد و صداي گوش خراشش درون گوش تو مانند پيچكي وحشي مي پيچيد.پلك هايت از شدت اندوه و خواب سنگيني مي كرد و گويي مي خواستي به خواب ابدي فرو بروي اما بايد بيدار مي ماندي و شب زنده داري مي كردي. بايد دست هاي لرزانت را مدام به سوي آسمان دراز و با خداي خود راز و نياز مي كردي تا به تو طاقت تحمل سختي ها را بدهد و در اين آزمون نيز سربلند شوي.
مانند سال هاي بسيار دور، همان زماني كه نوجوان 13 ساله اي بودي و در جبهه هامي جنگيدي و بيدار خوابي ها مي كشيدي و مي خواستي تا پاي جان بايستي، هر شب در پيشگاه پروردگار سجده مي گذاشتي. اگرچه به درجه شهادت نائل نشدي، به افتخار جانبازي راه وطن رسيدي.
آن شب هم خالصانه سجده گذاشتي و زير لب دعا خواندي تا خداوند راهي را براي سبكي و صبوري تو بگشايد...
قامت رعنايش را كه بدون هيچ حركتي برروي تخت بود نگاه كردي و پيشاني اش را آرام بوسيدي مانند زماني كه پسربچه اي شيطان و بازيگوش بود و به هرسويي مي دويد. با دوچرخه بازي مي كرد، فرياد مي كشيد. با خود گفتي چه زود گذشت و چه زود خاموش شد!!
دست هاي مردانه اش را كه روزي عصاي دستت بود فشردي، همان دست هايي كه اطاعت امر مي كرد و هر كاري براي خانواده انجام مي داد. سرت را برروي قفسه سينه اش گذاشتي تا صداي كند ضربان قلبش را بشنوي همان قلبي كه مهربان بود و همه را دوست داشت. به خاطر آوردي كه بعداز تعطيل شدن مدارس چه قدر خوشحال بود و با چه شور و شعفي دنبال كار مي گشت تا اوقات فراغت خود را پر كند و بتواند با جمع كردن دستمزد به آرزوي ديرينه خود يعني داشتن موتور برسد. با به ياد آوردن خاطرات پسر دلبندت، اشك آرام آرام از گوشه چشمانت سرازير شد و چهره بي رنگ و روي او را محو و محوتر كرد.
او ۳ماه كار كرد تا توانست موتورسيكلتي را به صورت قسطي خريداري كند اما همان اسبك آهنين وسيله اي شد براي مرگ زود هنگام و مايه ماتم خانواده! تنها 10 روز از خريد موتورسيكلت نمي گذشت كه در تصادفي دلخراش دچار مرگ مغزي شد و تمام آرزوها را در دل تو و مادرش گذاشت! از دست هيچ كس كاري برنمي آيد و سرنوشت پسر 17 ساله تو اين گونه رقم خورده بود.فكر اين كه ديگر نفس نكشد و هجرت كند قلبت را مچاله كرده بود. صداي شيون همسرت و به سينه كوفتن هايش افكار تو را از هم مي گسست، تمام روزها تاريك بود و شب بود و سياهي.... روزي را كه پزشك آب پاكي را روي دستت ريخت و گفت ديگر نمي توان كاري انجام داد، خوب به خاطر داري. او منتظر رضايت تو بود تا بتواند از اعضاي بدن فرزند دسته گلت، اميدت، آرزوهايت، به ديگران زندگي بخشد... همان كساني كه چشم اميد به تصميم تو بسته بودند و در غير اين صورت چند روزي بيشتر در دنيا نمي ماندند ناگهان خون غيرت، ايثار و جوانمردي، همان خوني كه تو را به جبهه هاي جنگ كشانده بود در رگ هايت به جوش آمد. سال 60 براي نجات جان هزاران نفر از جا برخاستي و حال پس از گذشت 27 سال باز هم مي توانستي براي نجات جان چند نفر از جا برخيزي، تصميم بگيري و با سرنوشت تلخ بجنگي و بر آن شيريني بخشي، سبك شوي، پرواز كني.
اهداي اعضاي بدن فرزندت را كه ديگر هيچ راهي براي ادامه حيات شان وجود نداشت به جان و دل خريدي و باخود گفتي چگونه هزاران شهيد تمام اعضاي بدن خود را براي دفاع از شرف و حيثيت ديني و ملي هديه كردند.
روحيه ايثارگري، تلخي ذهن پرآشوب و سينه داغدارت را آرامش بخشيد و كم كم روياي شيريني جاي آن را گرفت.و امروز بر سر مزار پسرت نشسته اي و غبار آن را با دستانت مي زدايي: بهرام خويد، فرزند قاسم، طلوع 1370، غروب 1387 اما مگر بهرام مرده است؟! مگر نه اين است كه اكنون قلب او در شيراز درون سينه اي مي تپد و يكي از كليه هايش مردي 51 ساله در شيروان و ديگري زني 21 ساله را در سبزوار زندگي بخشيده است.زن 41 ساله اي در مشهد و پسري 16 ساله در نيشابور اكنون به كمك قرنيه بهرام دنيا را مي بينند. كبد او به زن 28 ساله اي در جيرفت پيوند خورده و پوستش نيز مرهمي براي زني 50 ساله در سبزوار شده است! به راستي بهرام زنده است و نفس مي كشد. او هنوز زندگي مي كند و به 7 نفر و اعضاي خانواده آن ها زندگي را هديه كرده است، آرامش را، شادي را، هياهو را!سبك بال و پيروز از آزمون الهي بيرون آمده اي، از مرگ فرزندت دلگير نيستي چون او براي تو هميشه زنده است. باد پاييزي به آرامي مي وزد و برگ هاي زرد و خشك را از درختان تنومند جدا مي كند. برگ ها در آسمان مي چرخند و مي رقصند و روي زمين مي افتند. اما زندگي هنوز جاري است. و تو اكنون توانسته اي با ايمان به خداي خود و همت بلندمرتبه ات بهاران را به چند خانواده هديه كني. اگرچه او شتابان به سوي معبود پرواز كرد و ورق زندگيش به زردي گراييد، مانند فصل بهار سبز و زنده است و با پاييزان ديگران متفاوت.
و تو با اهداي اعضاي فرزندت فرهنگ ترويج و احياي انسانيت را زنده كردي. شهرت گرمه شده اي و بسياري از آن ها كارت اهداي عضو را تكميل كرده اند. روز تشييع آن مرحوم نيز هميشه در ذهنت باقي خواهد ماند چرا كه جمعيت زيادي تو را براي بدرقه فرزندت همراهي و اقدام خداپسندانه ات را تحسين كردند.
و باز هم سكوت و سكوت .... و روز دامان سفيدش را روي زمين گسترانيده است تا شادي و نور را در روشنايي بپروراند. گل هاي ياس از چهارديواري اتاق پسرت بالا مي رود و گلبرگ هاي نرم و سبزش را برروي آن مي سايد و بوي اميدبخش زندگي را در فضا مي پراكند. چشم هايت به روي حقيقت باز است و آثار ايثار و گذشت درون مردمك چشمانت موج مي زند. نفس مي كشي وهنوز صداي نفس بهرام را از گوشه گوشه زمين حس مي كني، دعاي خير هميشه نثار پسرت.
چهارشنبه 1 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 156]