واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: تو گریه می کردی
نه ، ابدا نمی خواهم بگویم که اشتباه نکرده ام یا اینکه مثلا الا و با لله این تنها کاری بود که می توانستم بکنم . ولی آخر اگر تو جای من بودی چکار می کردی ؟ نه، چکار می کردی؟ جز این کاری که من کرده ام ، راه دیگری به نظرت می رسید؟منظورم این نیست که راه دیگری وجود نداشت . چرا، ولی نه، خب اگر بود من همان کار را می کردم . ببین اگر فکر می کنی اینها را می گویم که خودم را تبرئه کنم ، خب اصلا حرف نمی زنم . ولی آخر تو که وضع من را نمی دانی . برای همین هم هست که هر چه فحش و بهتان و افترا هست بارم می کنی .زبانی هم اگر نشود ، تو دلت که می کنی ، مثلا قسی القلب و بی عاطفه و اینها چیزی نیست که اصلا به من بچسبد .گریه ؟ خوب بله می کردی ، نمی شود که نکنی بلند هم می کردی . اصلا از ته دل ضجه می زدی . برای همین هم من تند کردم . ولی این اصلا دلیل نمی شد که من منصرف شوم و تازه اصلا هم به دلیل قسی القلب بودن من نیست .مگر می شد از تصمیمی که نه ماه ، نه ،هشت ماه و خرده ای رویش فکر کرده بودم به این سرعت برگردم . خوب طبیعی بود که گریه کنی . اصلا ممکن بود آن اتفاق نیفتد ، ولی تو گریه ات را بکنی .وقتی که آنطوری از ته دل گریه می کردی ، یک لحظه تصمیم گرفتم که برگردیم . ولی آنطوری برای خودت هم بهتر بود. برای من که فرق...؟ خب می کرد . اینطوری مسلما ناراحتی وجدانم کمتر است . اینکه کسی که خربزه می خورد باید پای لرزش هم بنشیند درست است ولی آخر حتی لذت خربزه خوردن را هم ندارد. نمی دانم می فهمی چه می گویم ؟البته او هم ناراحت بود، مادرت را می گویم . ولی نه به اندازه من . چون هر چه باشد او که نباید آخر برج 150 تومان کرایه اتاق بدهد . او که نباید با روزی پانزده هزار تومان ، هفت سر عائله را بگرداند . برای همین هم او را کتک زدم . همان ماه اول که گفت. می خواست نشود ، مگرمن به او گفته بودم بشود.البته یکی دوبار رفته بود پیش ماما سکینه ، ولی نتوانسته بود کاری برایش بکند . گفته بود که خرج دارد و او هم قیدش را زده بود . حق هم داشت از کجا بیاورد روزی پنج تومان خرج خانه ؟ مگر می شود ؟پس می بینی که من حق داشتم . نه راه پس داشتم نه راه پیش . این تنها کاری بود که می توانستم بکنم . نمی دانی در عرض این چند ماه چه زجری کشیدم . هر روز مادرت را می دیدم ، بیشتر داغ دلم تازه می شد برای همین هم او را زدم .وقتی که دردش تمام شد انگار تمام بارهای عالم را روی کوله پشتی ام گذاشته باشند حس کردم کمرم دارد می شکند ، خرد می شوند . رفتم دنبال ماما سکینه که پنج تای دیگر را زایانده بود . خانه نبود .گفتند که معلوم نیست تا شب بیاید، برگشتم .خب اگر می خواستم طوریت بشود اصلا دنبال ماما سکینه نمی رفتم . می رفتم؟ گفتم که ، پس نمی خواستم طوریت بشود.وقتی برگشتم ، صدایش تا توی کوچه می آمد . دیدم ننه کبری پیشش است و دارد مثل او صورتش را می کند " این زنها همشان یکجورند " به ننه کبری گفتم :" ماما سکینه نبود لااقل شمایک کاری بکنین . با نشستن و تو سر زدن که کار درست نمی شه ."اگر می خواستم تو طوریت بشود به ننه کبری می گفتم؟ چرا بگویم ؟مادرت هوارش بلند شده بود . ننه کبری لگن را گذاشت زیرش هول شده بودند . یادشان رفت به من بگویند بروم بیرون . من هم ماندم، نه که دوست داشته باشم .ننه کبری بعد از اینکه ناف ترا برید گفت:" یه چیزی بدین بچه را بزارم روش . تمیز باشه . "از کجا می آوردم ؟ دور خودم گشتم . هیچی نبود . دوباره گفت. تو داشتی همین طور وق می زدی . ولی آخه هیچی تو اتاق نبود که ترا بشود رویش گذاشت . به صرافت کتم افتادم .در آوردم و انداختمش روی زمین . گفتم : " بذارین این رو "اگر می خواستم تو طوریت بشود کتم را نمی دادم . می دادم ؟تو خونی بودی، ولی من که نمی خواستم با کتم نماز بخوانم . آفتابه را که ننه کبری گفته بود آب کردم و او تورا توی لگن شست . یکبار نزدیک بود تو از دستش لیز بخوری که من دلم هری ریخت پایین .اگر دوستت نداشتم که دلم هری نمی ریخت پایین . می ریخت ؟ننه کبری بلند شد که برود . گفت :" من باید برم غذا رو چراغه ، ممکن است بسوزه ."من هم تا جلوی در با او رفتم . در را که پشت سرمان بستم به او گفتم " ننه کبری شما را به خدا اگه می شه این بچه را ببرین بزرگش کنین، مال خودتون باشه . ساداته ، اولاد فاطمه زهراست . شما که بچه ندارین والله به خدا ثواب داره انگار کنین دختر خودتونه . به فرق شکافته مرتضی علی من ندارم خرجشو بدم یه وقت خدای نخواسته تلف می شه . اجرتونو قمر بنی هاشم می ده.ننه کبری چادرش را محکمتر کرد و گفت :" آقا غلام منکه حرفی ندارم . ولی شوهرم رضا نمی ده . حتی بچه قبلیتون با اینکه پسر بود ، هر چی کردم قبول نکرد . اگه قبول می کرد که من از خدام بود . حالا دوباره بهش می گم ولی می دونم که قبول نمی کنه ."اینها را می گویم که بفهمی . من چقدرسعی کردم یکجوری ترتیب قضیه را بدهم که خدا را خوش بیاید . ولی نشد .اگر ننه کبری قبول کرده بود که ترا نگه دارد که دیگر تمام بود .تا شب خیلی با خودم کلنجار رفتم . قبلا هم اینهمه فکر کرده بودم . اینطوری نبود . که مثلا یکهویی به سرم بزند و اینکار را بکنم . تو خیلی گریه می کردی . هیچ رقم ساکت نمی شدی . چرا دروغ بگویم من هم چند بار ترا فشار دادم ولی گریه ات بلندتر شد ، به مادرت گفتم که بابا این بچه مریضه . باید رسوندش به دکتر. مادرت نمی دانست که من اینها را برای چه می گویم . از کجا بداند ؟ فقط از اینکه من اینقدر مهربان شده بودم تعجب می کرد . خوب دروغ مصلحتی که گناه نداره، دارد؟بالاخره تو از گریه خسته شدی و یک کمی آرام گرفتی ، به مادرت گفتم" من اینو می برمش دکتر . می ترسم روی دستمون تلف بشه . ببین چه رنگ و رویی پیدا کرده ، حتما چیزیش هست که از صبح تا حالا یک بند داره ناله می کنه ."مادرت با همان حالت نزارش گفت : بچه باید گریه کنه اگه گریه نکنه مریضه ."من هم زود گفتم :" آره ولی نه دیگه اینقدر!"بیچاره مادرت تسلیم شد. گفت : " باشه ببرش ، ولی خوب بپیچش سرما نخوره . "ترا در پارچه های کهنه که از بچه قبلی مانده بود خوب پیچیدم و زدم بیرون . در راه چند بار به خدا می گفتم که خدایا تو خودت می دونی که من تقصیری ندارم . اگر وسعم می رسید، حتما نگرش می داشتم .تا جلوی پرورشگاه زیاد طول نکشید با تاکسی آمدم اولین بار بود که سوار تاکسی می شدم . بیست و پنج زار پول تاکسی شد . یعنی تقریبا کرایه پنج روزم . دادم به خاطر تو دادم .اطراف پرورشگاه ، الحمدالله خلوت بود . تک و توکی آدم رد می شد .کوچه گشاد جلوی پرورشگاه را رد کردم و به کوچه تنگ پشت سر آن رسیدم . همانجایی که پنجره دفتر رو به آن باز می شد . کوچه کاملا خلوت بود . هیچ خبری نبود . ترا روی سکوی مقابل پنجره گذاشتم . همانجایی که فکرش را قبلا کرده بودم .دولا شدم ترا بوسیدم و گفتم " خدایا خودت حفظش کن."اگر ترا دوست نداشتم می بوسیدمت ؟ نمی بوسیدمت که .بعد به اطراف نگاه کردم . هیچکس نبود . با عجله به طرف خیابان راه افتادم . گفتم که تو گریه می کردی . بلند هم . برای همین من من هم تند کردم . سر کوچه که رسیدم دوباره بر گشتم و ترا نگاه کردم . دلم برایت می سوخت . ولی اینطوری برای خودت بهتر بود می فهمی که چه می گویم ؟به خیابان که رسیدم دوباره سوار تاکسی شدم . اما خانه را نگفتم . جای دیگر را گفتم . می خواستم هر چه زودتر از آنجا دور شوم . ولی برای خانه رفتن هم هنوز زود بود.دو-سه ساعت در خیابانها پرسه زدم . هشت تا سیگار کشیدم . ببین چقدر ناراحت بودم .وقتی به خانه رسیدم و مادرت دید تو بغلم نیستی ، خیلی شیون و زاری کرد و و قتی که فهمید که تو مردی که دیگر بدتر ." یعنی وقتی به او اینطور گفتم می دانستم نمرده ای . ولی همه چیز را که نمی شود به او گفت. والله به خدا اگر بشود . " الان باید ده ماهت شده باشه . بعله شاید هم بیشتر.گفتم که توی بیمارستان مردی و قرار شده جسدت را خودشان دفن کنند.می دانم دروغ گفتن گناه است . ولی مصلحتی چی ؟ آن هم گناه است ؟ نیست که. مادرت تا چند روز بی تابی می کرد. ولی یواش یواش یادش رفت . ببین مادرها چقدر بی عاطفه هستند . چرا بی خودی دروغ بگویم ، من هم راستش زیاد یادم نبود. الان که مادرت دوباره دردش گرفته و آمدم که ماما سکینه را ببرم اینها یادم می آید.نویسنده : سید مهدی شجاعی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 382]