واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: دلم براي همه تنگ شده است!
يكدفعه بوي نارنگي له شده، كلاس را برداشت؛ همه مثل پوآرو چشم نازك كرديم و بو كشيديم... اينقدر تابلو نظم كلاس را به هم ريختيم كه معلم فهميد. آقاي رمضاني! خدا حفظش كند؛ عاشورايي توي ايستگاه صلواتي ديدمش. سفيد كرده بود. هنوز هم سيگار مي كشيد؛ تن صداي سرفه دارش هنوز توي گوشم مي پيچد...«چيه هي اينور و اونور نيگا مي كنين!»
- آقا اجازه يه بويي مي آد!
آقاي رمضاني از پاي تخته آمد پايين. يعني از آن سكوي آجري قديمي... رسيد به رضا آجيلي؛ خدا نكند درس كسي بد باشد؛ بي انضباط هم باشد؛ زبانش هم زياد كار كند...«پاشو وايسا!» ... معروف بود سيلي هاي آب دار آقاي رمضاني البته نه به اندازه سيلي هاي چپ و راستي آقاي خانعلي زاده كه چقدر نذر و نياز كرديم توي كلاس او نيفتيم و سوم دبستان را با آقاي جوادي گذرانديم... صداي سيلي كه توي كلاس پيچيد آقاي رمضاني برگشت سمت تخته و گفت: حالا فهميدي بوي چي بود؟!
زنگ كه خورد؛ ته و توي ماجرا را درآورديم؛ من و ملازاده! حميد آبخضر چند تا نارنگي آورده بود كه توي كيفش و زير كتاب هاش له شده بود اما از ترس آقاي رمضاني... طفلي از جاش جم نمي خورد و آرام آرام اشك مي ريخت تا آقاي وطن خواه را صدا كرديم و گفتيم حميد از ترس خودش را خيس كرده... يادش بخير آقاي
وطن خواه با آن محاسن مشكي و كم پشتش و البته تذكرات اخلاقي صبح گاهي اش !
¤¤¤
دلم هواي آن آجرهاي آب خورده مدرسه اميركبير را كرده؛ روزهاي آفتابي شادي كه زنگ هاي تفريح اش با همين ملازاده بي معرفت و حامد عزيز يك تيم مي شديم و مي جنگيديم(!؟) با همه آنهايي كه سر كلاس با هم كري داشتيم! هر زنگ تفريح هم مي رفتيم پاي دفتر مي ايستاديم تا آقاي افصحي بيايد ونگاهي به قيافه هامان بياندازد و بگويد...«بازم شما؟... بريد سر كلاس ببينم!» ماها شاگرد اول مدرسه بوديم؛ يعني يك تيم رقابتي بوديم كه تا سال پنجم روز گرفتن كارنامه روز گريه و خنده مان بود كه مثلاً حامد نمراتش 10 صدم از من بيشتر شده و يا من معدلم 12 صدم از...
دو سال بعد از اولين حضورم روي آن موكت هاي ساده و يكرنگ خانه حامد؛ فهميدم آن زيرزمين ساكت كه مي رفتيم و با هم درس مي خوانديم، منزل دختر آيت الله مشكيني (ره) است. دو سال بعد بود كه تازه فهميدم ماجراي آن اتاقك يشمي رنگ سر كوچه شان چه بود. حامد حائري عزيزم! دو سال بعد كه از مدرسه رفتي، خيلي دنبالت گشتم؛ حتي از آقاي پيشوا- شوهر خاله ات- كه لبخندهاي گره خورده با آن اخم شيرين ميان ابروهايش هيچ گاه از يادم نمي رود، سراغت را گرفتم... يادش بخير آقاي پيشوا معلم پرورشي ما بود؛ چقدر به من مي گفت شيطنت نكنم و مراقب حاضر جوابي هايم باشم! حامد نمي دانم كجايي ولي خيلي دلم برايت تنگ شده، مي داني كه معني خيلي در روزگار جواني يعني چه؟ داغ دلم تازه شد از اين مهاجرت هاي يكباره! ملازاده هر جا هستي خوش باشي ولي حلال نمي كنم آن چكش چوبي كه براي كاردستي درست كرده بودم و تو براي يك هفته قرض گرفتي و بردي، اما هيچ وقت نياوردي... واي ياد افضلي افتادم؛ هميشه خدا يك جايش را بسته بود، يا بانداژ كرده بود يا با چسب زخم...
كلاً بچه جسوري بود چه در مدرسه و چه توي زمين خاكي نزديك فلكه؛ دروازه بان بود و انگار بازي هاي جام جهاني؛ آسفالت و زمين خاكي برايش معنا نداشت، مي پريد و اداي والترزنگايي را درمي آورد كه آن روزها عكس اش توي آدامس ها آمده بود و داشتنش افتخار محسوب مي شد! يادم هست يكبار 20 تا عكس جور كردم براي بازي اما چون بلد نبودم و به تور حرفه اي ترين بچه محل خوردم، يك جا همه اش را باختم!
«مصدق» تو كجايي الان؟ با عينك فوتبال بازي مي كردي و به خاطر پاستوريزه بودنت خيلي اذيت مي شدي؛ ما هم كلي دستت مي انداختيم آخر هنوز 2 ماه مانده به زمستان، شال و كلاه مي كردي براي مدرسه! خب قبول كن خيلي تيتيش ماماني بودي! ولي دلم براي تو هم خيلي تنگ شده... خدا رحمتت كند آقاي گلپرور! سر صبحي 11 نفر را مي ريختي توي تاكسي و تا مدرسه مي خنديدي و مي آمدي؛ هر كسي پول داشت مي گرفتي و نداشت نمي گرفتي! ظهر هم كه مي شد همين آش و همين كاسه بود! ميني بوس بود، نه تاكسي!
چقدر اسم توي ذهنم مانده كه دلم براي يك لحظه ديدنشان، يك ذره شده! آقاي مفيدي ناظم مدرسه بود، چاق بود و عينكي با يك تركه نازك! هميشه موقع ورود و خروج به سالن يكي به من مي زد؛ آرام و با خنده! بعد مي گفت: سلام داداشتو برسون! خدا كنه هر جا هستيد، سرحال باشيد؛ چقدر براي ما غصه مي خورد! امان از روزي كه كسي اعصباش را هم مي زد؛ مثل علي بابايي كه براي بار دوم روفوزه شده بود و حالا زير دست ناظم داشت له مي شد كه چرا درس نخواندي، اين همه به ات گفتم و كتك خوردي بس نبود؟!
آقاي كريمي، آقاي عابدي، آقاي قنبري، آقاي قلي زاده، آقاي افشاري، آقاي... ياسر شاه رفيعي، اسماعيل حاج بابايي، هادي رضايي، احمد نكويي، رضا نصيري، محمد رضا غياثي... آخ! محمد رضا باور كن دو سال پيش توي تابستان آمدم در خانه تان، نبودي، يادگاري هايي برايت گذاشتم؛ اسم و شماره تلفني هم دادم اما... از دستم دلخوري، مي دانم؛ حق داري! اصلاً به من چه كه تو توي مدرسه با گروه سرود به جاي شعر 22 بهمن، ترانه يه دختر دارم شاه نداره را خواندي! مدرسه خودش جمع و جور كرد ماجرا را! اصلاً جشن بود، تو هم خواندي! اصلاً... اصلاً رويم نشد وقتي از مدرسه رفتيم، بيايم و حلاليت بطلبم؛ شايد الان اصلاً مرا نشناسي! باور كن همان موقع هم بعد از اينكه از كنار من رفتي و روي نيمكت ديگري نشستي و حافظه فوق العاده و خط اتو كشيده و صداي دوست داشتني ات را با او تقسيم كردي، دلم مي خواست به تو بگويم بيا آشتي كنيم!
¤¤¤
چند دقيقه به زنگ آخر مانده بود و معلم كلاس را به حال خودش رها كرده بود؛ آقاي مهدوي! بچه ها حرف مي زدند، سر و صدا مي كردند، مي خنديدند... يكدفعه پژمان سعيدي دو دستش را روي گوش هايش گذاشت و سريع برداشت! چند بار اين كار را تكرار كرد و به بچه ها گفت: خيلي بامزه اس! اينجوري بكنيد... دست ها را كه روي گوش مي گذاشتيم و برمي داشتيم؛ صدا قطع و وصل مي شد و حال و هواي خاصي ايجاد مي كرد؛ من هم شروع كردم. حواسم بود كه آقاي مهدوي دارد به من نزديك مي شود اما سرعت باز و بسته شدن دريچه گوش هايم و صداهاي ايجاد شده اش خيلي كيف داده بود؛ آقا معلم روبرويم ايستاد، من نيشم باز بود و دست هايم باز و بسته مي شد... سيلي محكم آقاي مهدوي،كل كلاس را ساكت كرد؛ داغي و سرخي سيلي روي صورتم ماسيد، مثل خنده هاي چند ثانيه قبلش ... نشستم؛ در سكوت كلاس غرق شدم؛ غرق در ميان آن چند قطره اشك تكرار ناشدني؛ اولين و آخرين تنبيه دوران مدرسه ام همين بود، همين هم شد كه كلاسم را عوض كردم؛ عليرضا كريمي؛ معلم كلاس چهارم من شد و شد دفترچه اي از بهترين خاطرات دوران تحصيلم... تازگي ها پدربزرگ شده؛ خدا برايش حفظ كند! هر جا هست با عشق برايش سلام مي فرستم؛ براي آقاي مهدوي هم سلام مي فرستم؛ براي تمام آنهايي كه كودكي ام را شكل دادند؛ همه آنهايي كه مرا تا آخر عمر بنده خود كردند...
¤¤¤
نمي دانيد كه چقدر حرف براي نوشتن دارم؛ چقدر اسم؛ چقدر خاطره؛ چقدر اشك و لبخند... اما از كجا معلوم شما هم دوست داشته باشيد خاطرات و كودكي از دست رفته مرا بخوانيد؟! محسن حدادي
دوشنبه 29 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 63]