تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):بر زبان مؤمن نورى (الهى) است و درخشان و برزبان منافق شيطانى است كه سخن مى‏گويد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826561301




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

زندگي؛ از فلسفه تا معنا


واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: زندگي؛ از فلسفه تا معنا


اشاره: زندگي يكي از بنيادي‌ترين مباحثي است كه اين قابليت را دارد كه گفتمان‌هاي علمي و فلسفي چندي را همزمان به خود معطوف نمايد.‌

گفتگويي كه پيش‌رو داريد بحثي است كه چندي پيش با استاد محترم دكتر احمد احمدي در ميان نهاديم. در اين گفتگو، دكتر احمدي از زواياي مختلف از در پاسخ به پرسش‌هاي ما برآمده است.

‌***

بحثي كه مي‌خواهم با شما مطرح كنم، معناي زندگي است. به نظر شما آيا زندگي داراي معناست يا نيست؟

اين سوال چون كلي است، جوابش هم كلي است:به كوه آواز خوش ده، تا خوش آيد! نمي‌دانم، آيا مراد از معناي زندگي، خود زندگي طبيعي است مثل غذا خوردن و خوابيدن و در يك كلمه حيات ارگانيك، يا نه، منظور حالات روحي آدم است، مثل اعتقادات و دلبستگي؛ چه دلبستگي معنوي و چه دلبستگي دنيايي. آن وقت بايد توضيح بدهيم كه زندگي اگر اين باشد كه آدمي غذايي بخورد و نيازهاي بعد از دوران بلوغ خودش را برطرف كند و روابط خوبي با مردم داشته باشد كه حاصل همه اينها اين مي‌شود كه انسان يك زندگي خوش داشته باشد؛ به اين صورت كه وضع مالي خوبي داشته باشيم و به كسي نياز نداشته باشيم. بيشتر مردم چنين زندگي مي‌كنند. آدمهاي غيرديني هم چنين ديدگاهي دارند، مبني بر اينكه خانه خوبي داشته باشند، زندگي مرفهي داشته باشند و هرچه مي‌خواهند بتوانند بخرند و مشكلي نداشته باشند.‌

به نظر حضرت‌عالي حاصل اين زندگي چيست؟

حاصل اين تفكر و اين زندگي اين است كه انسان هر چه مي‌خواهد بخورد، برايش آماده است و اگر كسي اهل فسق و فجور هم باشد، به اين صورت راضي است. اگر انساني اهل فسق و فجور هم نباشد، از داشتن همسر و فرزندان و زندگي و لذت بردن از اين قضايا، راضي است و كاري هم با معنويت ندارد. چه بسا، صاحبان اين تفكر و زندگي، خوش‌ نام هم باشند، مورد اعتماد اطرافيان شناخته شوند و به اصطلاح داشته باشند، اما حاصل همه اينها برمي‌گردد به مسائل مادي زندگي! خوشنامي لذت‌بخش است و در مقابل بدنامي بسيار بد است. انسان خوشنام دستش را به هر طرف دراز كند، مي‌تواند قرض يا امانت بگيرد و بعد بپردازد. در بازار، خيلي‌ها از همين كرديت و اعتبار خودشان استفاده مي‌كنند و لذت مي‌برند. انسانها و صاحبان زندگي كه بحث‌شان را مي‌كنيم به داشتن خانه خوب و زن و فرزندانشان شادمانند و خانه‌شان به گونه‌اي است كه به قول معروف: يخچالشان هر روز پر است و آنها هر چيزي كه بخواهند، مي‌توانند از آن بردارند و استفاده كنند. اينها هر وقت، هر چيزي خواستند مي‌خرند و هيچ مشكلي ندارند ...: اين يك معنا از زندگي است، اما همه آن به تن و لوازم تن برمي‌گردد كه براي يك عده‌اي، معناي زندگي خوب است.‌

نقطه مقابل اين گروه چه كساني يا چه معنايي از زندگي قرار دارد؟

در مقابل اين گروه، كساني هستند كه گرفتارند و براي نان معمولي‌شان مشكل دارند. از اين طيف بگيريد، تا آن طيف: آن طيف همه چيز را در اختيار دارد ولي اين طيف كمبودهايي دارد. اشخاص اين طيف از صبح كه بلند مي‌شوند، بايد به فكر اين باشند كه نان خود و خانواده‌شان را چگونه تامين كنند. اگر آدمهاي ملاحظه‌كاري باشند، به كارهاي آبرومندانه روي مي‌آورند و اگر چنين هم نباشند، مجبورند از هر طريقي ناني دربياورند. در وقت ازدواج خود و يا فرزندانشان معمولا به جهت نداشتن پول، تن به فساد مي‌دهند. به لحاظ مسكن خانه‌اي ندارند و مجبورند جايي را اجاره كنند و چاره‌اي جز خانه به دوشي و از اينجا به آنجا نقل مكان كردن ندارند. خود خانه به دوش بودن و رفتن به دنبال آپارتمان يا خانه‌اي و ماجراي جابجا شدن، خودش كلي مشكل دارد، از بردن اثات و چيدن اثات جديد تا فكر كردن به اينكه خانه بعدي را چگونه بايد پيدا كند و مشكلاتي از اين دست. اين قبيل انسانها نيز كاري با معنويت ندارند و دارند زندگي مي‌كنند، اما زندگي براي آنها، معناي زندگي گروه قبلي را ندارد و با رنجها و دشواريها توام است.

گذشته از نوع زندگي و ظاهر اين زندگي، درباره شيوه اين زندگي چه مي‌توان گفت؟

خوب،آنچه عرض كردم، يك شيوه از زندگي است كه جز ظاهر زندگي، هيچ معناي ديگري ندارد، چه در حالت دارايي‌اش و چه در حالت ناداريش. حيوانات هم‌چنين‌اند. مي‌بينيم كه يك حيوان، گرسنه مي‌ماند و رنج مي‌برد و حتي گاهي از گرسنگي مي‌ميرد و حيواني ديگر را مي‌بينيم كه به عنوان مثال در يك جنگل زندگي مي‌كند و وقتي به شكار روي مي‌آورد، همه چيز را در اختيار دارد و لذت مي‌برد. حيوانات بي‌لذت نيستند.

اما آن چيزي كه مورد بحث است كه واقعاً معناي زندگي چيست،‌ آن به چيزهايي فراتر از اين مسائل برمي‌گردد. اگر زندگي در واقع به همين چيزهايي كه گفتيم محدود باشد، به نظر مي‌آيد آدمي تفاوت چنداني با حيوانات نداشته باشد و از نظر تمتع و لذت بردن، شايد در مواردي هم از حيوانات پايين‌ باشد، چون در برخي از موردها حيوانات لذتي بيشتر از انسان مي‌برند، منتها به گونه‌اي ديگر. يك نهنگ - به فرض - و قتي طعمه‌اي را در دريا به چنگ مي‌آورد و مي‌خورد و گرسنگي‌اش تا مدتي برطرف مي‌شود، لذت مي‌برد. هم‌چنين، يك شير وقتي آهويي را شكار مي‌كند و يك يا دو روز و يا بيشتر از آن تغذيه مي‌كند، لذت فراوان مي‌برد و بقيه مسائل. حيوانات در مسائل جنسي محدوديت ندارند!

آيا مقصود شما اين است كه زندگي در يك رتبه در يك معنا نظير حيات حيوانات است؟

بله. اين حيات آدمي، با اين صورتي كه توضيح داديم، با حيات حيوانات نزديك است. البته تفاوتهايي هم در اين ميان هست؛ به عنوان مثال، شهرت براي انسان لذت‌بخش است. قدرت، سروري، اداره كردن جامعه، و رياست و فرمانروايي براي عده‌اي خيلي لذت‌بخش است. نمي‌دانم آيا حيوانات، همگي اين حس را دارند يا ندارند؟ مي‌گويند شير از اينكه خودش را سلطان جنگل بداند، لذت مي‌برد؛ ولي معلوم نيست كه آهو نيز چنين باشد و از فرمانروايي لذتي ببرد؛ بنابراين در اين جهت، آدميان، چيزهايي فراتر از حيوانات دارند؛ اما وقتي مي‌‌گوييم: معناي زندگي، قاعدتاً مرادمان اين است كه آيا چيزي فراتر از اين حدود هست يا نيست؟ وگرنه اين معنا از زندگي احتياج به تفصيل ندارد، اما آن چيزي كه معناي زندگي است، حقيقت آن فراتر از اين بحثهاست.

سوال اصلي اين است كه اين معنا چيست كه زندگي را معنادار مي‌كند؟

اول اعتقاد آدمي است كه آيا انسان فراتر از اين محسوسات انسان اعتقادي دارد يا خير؟ اگر انسان اعتقاد داشته باشد، طبيعي است كه حياتش رنگي ديگر پيدا مي‌كند. مي‌‌توانيم اسلام را مثال بزنيم. وقتي خداوند مي‌فرمايد:‌ انالله و انااليه راجعون، موضوع چنين مي‌شود كه: اگر كسي خدا را آغاز زندگي بداندو خودش را وابسته به خدا بداند كه معناي است و به سوي او هم برمي‌گردد. همين دو جمله، معنايي ويژه به انسان و زندگي انسان مي‌دهد ، به اين صورت كه همواره خودت را به خداوند متصل كن! خدا ياالله به لحاظ لغوي، اسمي است كه جامع همه صفات كمال است. عارفان مي‌گويند: اسم الله، جامع‌ترين اسم است، يعني شامل هر اسم نيك ديگر مي‌شود؛ از رحيم و رحمان گرفته تا ديگر اسم‌ها و صفت‌ها و شفابخش بودن و مشكل گشايي خداوند و ... طبق آيه خداوند به هنگام گرفتاري دست آدم را مي‌گيرد و هر انساني در هرحالي كه به خدا تكيه كند، خود را در پناه يك قدرت نامتناهي مي‌بيند. اين موضوع، اگر به اين صورت مورد اعتقاد آدمي باشد، ديدگاههايش عوض مي‌شود و مي‌فهمد كه خداوند از انسان، كار خير و بندگي مي‌خواهد و از ما به ما نزديك‌تر است و رحيم است و دوست است. يكي از اسماي خداوند حبيب است؛ يعني خداوند محبوب و محب است. وقتي چنين است، شما هميشه با يك چنين موجودي در ارتباط هستيد و مي‌‌توانيد هر وقت كه خواستيد، با او مناجات كنيد. يعني فرصت مناجات داريد. امام سجاد(ع) در مناجات خمسه عشر مي‌‌فرمايد: اللهم اذقني طعم حبك و لذه` مناجاتك: خدايا مزه دوستي‌ات را به من بچشان و لذت مناجاتت را به ذائقه من برسان؛ روشن است كه چنين باوري، معناي ديگري به زندگي مي‌‌دهد. اين نيز هست كه اگر چنين باشيم، نتيجه اعتقادمان، هم در اين دنيا و هم در آخرت، بروز و ظهور پيدا مي‌‌كند واليه راجعون متحقق مي‌‌شود، يعني به سوي او بر مي‌‌گرديم. اگر در دنيا نتوانستيم خدا را بيابيم و خودمان را در حضور او ببينيم، در آخرت به او مي‌‌رسيم.‌

يكي ديگر از جمله‌هاي مناجات خمس عشر اين است كه: اللهم اقررعيني يوم لقائك برويتك: خدايا چشم مرا به ديدنت روشن كن، روزي كه تو را ملاقات خواهم كرد. حالا، اين كه رويت و ديدار خداوند چه مراحلي دارد، بحثي ديگر است.در ادامه دعا آمده است: واخرج حب‌الدنيا من قلبي: خدايا دوستي دنيا را از قلب من خارج كن، كما فعلت بالصالحين من صفوتك: همان‌طور كه با بندگان شايسته و پاكت چنين نموده‌اي.

آيا معناي اين فراز از دعا ترك دنيا و دنيا گريزي است؟

دعا هرگز به اين معنا نيست كه انسان براي دنيا كار نكند. براي دنيا بايد كار كرد، ولي دلبستگي مورد اشاره در اول بحث كه انسان از صبح تا غروب كار كند، تا فقط زندگي‌اش خوب باشد، مراد نيست بلكه مراد اين است كه در عين تلاش براي گذران زندگي، دل به جايي ديگر بستگي داشته باشد، زيرا مي‌‌داند كه پاداش اعمالش را مي‌‌بيند. مي‌‌داند كه بايد به خاطر خدا كار بد انجام ندهد. از اين رو، هر كاري كه انجام مي‌‌دهد، براي خداست و به تعبيري اياك‌نعبد و اياك نستعين را محقق مي‌‌كند كه در واقع نشان توحيد است. يعني فقط تو را مي‌‌پرستيم و از تو ياري مي‌‌جوييم، چون كسي غير از تو نيست. بزرگ‌ترين امتياز اسلام توحيد است. بايد با اين ديد به زندگي نگاه كرد. اگر كسي يك چنين خدايي را بپذيرد، باورش اين خواهد بود كه: همه موجودات مخلوق اين خدا هستند و اين خدا كار بيهوده انجام نمي‌دهد. هرچيزي را كه بيافريند، حساب شده مي‌‌آفريند: ان في خلق‌السموات والارض و اختلاف الليل والنهار لآيات لاولي الالباب. اين انسان و صاحب اين نگاه در همه جا و همه چيز آيت و نشان خداوند را مي‌‌بيند:

به هر جا بنگرم، كوه و در و دشت‌

نشان از قامت رعناي تو بينم‌

عارفان، به‌جايي مي‌‌رسند كه تسبيح موجودات را درك مي‌‌كنند. ابيات بسيار زيباي مولانا در اين باره، بسيار رساست كه آيه را تفسير مي‌‌كند و اين كه: . هيچ چيزي نيست مگر اينكه تسبيح خدا را مي‌‌گويد؛ ولي شما آن را مي‌‌فهميد. اگر كسي به اين مرحله برسد، به مرتبه والايي مي‌‌رسد. مولانا مي‌‌گويد:

فاش تسبيح جمادات آيدت‌

وسوسه‌ي تأويل‌ها بزدايدت‌

مرحوم شيخ محمدكاشي و مرحوم جهانگيرخان قشقايي، هر دو در مدرسه صدر اصفهان فلسفه تدريس مي‌‌كردند. مرحوم كاشي فقط فلسفه صدرا را درس مي‌‌داد؛ ولي جهانگيرخان هم حكمت متعاليه درس مي‌‌داد و هم اخلاق و هم فقه و مرحوم آيت‌الله بروجردي هم به درس ايشان مي‌‌رفت. آن وقت گاهي بود كه طلبه‌هايي كه طبقه پايين بودند، مي‌‌ديدند كه مرحوم كاشي در طبقه فوقاني قدم مي‌‌زند. يكدفعه مي‌‌بينند كه تمام در و ديوار و درخت و همه‌چيز تسبيح خدا مي‌‌گويند. آنها وحشت مي‌‌كنند. فردا كه شيخ را مي‌‌بينند، مي‌‌گويند كه: ظاهراً اين اتفاق بيش از يك بار روي داد و مرحوم كاشي خيلي بي‌اعتنا جواب داده بود: ‌

توجه كنيد كه اين معنا از زندگي با آن معنا از زندگي چه نسبتي و چه تفاوت مهمي دارد؟ اين دو معني را در كنار هم بگذاريد و نتيجه بگيريد كه زندگي چيست! اين را هم بگويم كه شنيدن ناشنيدني‌ها، متعلق به اولياي خداست و نه تنها شيخ محمد كاشي بلكه بسياري از عارفان تسبيح موجودات را شنيده‌اند. مرحوم حاجي سبزواري مي‌‌گويد:

موسيي نيست كه آواي اناالحق شنود

ورنه اين زمزمه اندر شجري نيست كه نيست‌

اين معنا از زندگي مربوط به اولياءالله است. اوج معناي زندگي متعلق به علي‌بن ابيطالب و معصومين و فراتر از همه پيامبر اكرم اسلام است كه عاليترين مرحله كمال انساني را دارد تا برسيم به طيف پايين زندگي و بياييد و بياييد و برسيد به مردم عادي كه اعتقادي دارند و براساس اعتقادشان يك زندگي سالم دارند. اميدوار هستند و هميشه با اعتقاد و اطمينان زندگي مي‌‌كنند: يا ايتهاالنفس المطمئنه ارجعي الي ربك راضيه مرضيه. پس بايد در مسئله زندگي از آن طيف بگيريم و پايين بياييم تا افراد معمولي كه زندگي سالم دارند و سلامت آن به اين برمي‌گردد كه خودشان را همواره در پناه قدرت قاهره خداوند مي‌‌بينند. اگر كار خيري مي‌‌كنند و مسجدي هم مي‌‌روند، زندگي برايشان معنا دارد.

معنا را چگونه معنا مي‌‌كنيد؛ وقتي مي‌‌گويند زندگي يك گروه معنا دارد؟

معنا يعني آن تكيه‌گاه و آن معنويت و فراتر رفتن از حد خواب و خورو خشم و شهوت.

وقتي گفته مي‌‌شود: معناي زندگي، بايد منظور اين باشد والا اگر اين تكيه‌گاه و اين ساحت را از زندگي برداريد، به نظر من اين مطلب جاي سوال ندارد.

هيچ احتياجي به سوال ندارد، براي اين كه همه كس آن را مي‌‌فهمد.

تعريف چطور؟ آيا زندگي را مي‌‌توان تعريف كرد؟

نه!

يعني زندگي قابل تعريف نيست؟

زندگي طبيعي همين چيزي است كه من و شما آن را داريم كه در واقع حيات ارگانيك است. كنه و واقعيت اين را من و شما نمي‌دانيم: ماده از مراحل اوليه‌اي كه تحول پيدا مي‌‌كند، مي‌‌رسد به جايي كه شيمي حياتي پيدا مي‌‌شود. تحولات يك وقت شيمي آلي است، يك وقت شيمي حيواني است. اين بخش از حيات مولود دگرگوني‌هايي است كه در ماده صورت مي‌‌گيرد. البته همه اين مسائل بدون ترديد كار خداست. اگر منظور از تعريف اين باشد، بله، حيات از يك مرحله ارگانيك آغاز مي‌‌شود. از ماده شروع مي‌‌شود و تا عالي‌ترين مرحله تكامل مادي ادامه پيدا مي‌‌كند و بيش از اين نيست.

برمي‌گرديم به بحث معنا كه از طيفي والا شروع مي‌‌شود و به طيفي در پايين خاتمه پيدا مي‌‌كند. در اين چهره از زندگي، غير از حيات ارگانيك، مهمترين مسئله زندگي چيست؟

محور اصلي زندگي و چيزي كه بايد باشد و اگر كسي آن را به دست نياورد زندگي او پوچ است، همان اعتقاد است: اعتقاد به حقيقتي وراي اين حقايق و امور محسوس است كه به همه چيز معنا مي‌‌دهد. پاسكال، آن نابغه نامور مدتي به جستجو پرداخت و اين در و آن در زد و به دنبال بسياري از افكار فيلسوفان هم رفت ولي در نهايت، نيمه‌شبي فرياد كشيد: آتش، آتش. يعني آتش طور، آتشي كه موسي(ع) در طور در وادي ايمن ديد. بعد از آن پاسكال آرام شد، صاحب يك زندگي بسيار آرام و مطمئن شد، با اينكه عمر زيادي هم نكرد و 39 ساله از دنيا رفت؛ ولي از آن به بعد زندگي برايش معنا پيدا كرد. تا آن وقت، تمام زندگي پاسكال اضطراب و بود ترديد در اينكه: اين درست مي‌‌گويد يا آن درست مي‌‌گويد؟ آن وقت فيلسوفان يكي دو تا هم نيستند كه شما همه را بخوانيد و همه را سبك سنگين كنيد و ببينيد چه كسي درست ديده نشده گفته است! هزاران فيلسوف تقلا كرده‌اند؛ ولي بسياري از آنها در پايان هم نتوانسته‌اند با عقل معمولي و اين فهم متعارف به جايي برسند. بنابراين كمابيش به راه پيامبران تمسك جسته‌اند و زندگي‌شان معنايي پيدا كرده است والا واقع اين است كه آدمي اگر بخواهد با تنها فهم متعارف خودش كار كند، بسيار دشوار است كه بتواند به معناي درست زندگي دست پيدا كند. به همين جهت است كه عارفان مي‌گويند: قدمها را فراتر بگذاريد و به چيزي ديگر و جايي ديگر فكر كنيد:‌

به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست‌

عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست‌

اين بهترين غزل سعدي است:

به غنيمت شمر اي دوست، دم عيسي صبح‌

تا دل مرده مگر زنده شود كاين دم از اوست‌

نه فلك راست مسلم نه ملك را حاصل‌

آنچه در سرّ سُويداي بني‌آدم از اوست‌

سر سويدا همان قلب است و خداوند فرموده است: من در زمينها و آسمانها نمي‌گنجم؛ ولي در قلب بنده مومنم مي‌گنجم!

در واقع شما قائل به اين هستيد كه زندگي را مي‌توان با عرفان حل و فصل كرد، نه با فلسفه!

عرفان يعني دين، دين به معناي واقعي دين. من نمي‌گويم عرفان... كاسبي كه صبح از خواب بلند مي‌شود، رو به خدا مي‌آورد، تكيه‌گاه دارد. بعضي از آنها چندان اهل عبادت زياد هم نيستند؛ ولي اعتقاد دارند. خيلي وقتها من خودم ديده‌ام اهل حجاب و طاعت و تقوا به آن معني نيستند؛ اما خير و خيرات مي‌كنند. بي‌ترديد اينها به جايي اعتقاد دارند. بله، اگر اين خير و خيرات را كوركورانه و براي سلامت بچه‌اش يا خودش بدهد، چندان ارزشي ندارد ولي باز هم معلوم مي‌شود به جايي مرتبط است. معناي خير و خيرات اين است كه: من اين را براي خدا مي‌دهم تا او به من پاداش بدهد والا آدم ملحد كه خير و خيرات ندارد.

غرض اينكه: كساني كه به يك نحوي به يك تكيه‌گاه دل بسته باشند و تكيه كرده باشند، به همان اندازه معني پيدا مي‌كنند، اما فيلسوفان چند گروه‌اند: بعضي از آنها اعتقاد ندارند، بعضي از آنها هم اعتقاد دارند. همين ويتگنشتاين كه فلسفه بسيار پيچيده‌اي هم دارد، و فلسفه را از دستيابي به حقيقت عاجر مي‌داند، كساني را كه حقايق مابعدالطبيعه و الوهي را انكار مي‌كنند ،سخت نكوهش مي‌كند و خود هم به گونه‌اي به آنها معتقد است. آقاي دكتر لگن‌هاوزن، دوست بزرگوار ما كه در قم است، مسلمان شده و خيلي هم خوب كار مي‌كند، مي‌گفت: انجمني را در آمريكا تشكيل داده‌اند تا فيلسوفان معتقد به خدا را در يك جا جمع كنند. اوايل كار بعضي بسيار مي‌ترسيدند كه آيا بگويند به خدا اعتقاد دارند؟ چند نفري محور و هسته مركزي كار شدند. بعد وقتي معلوم شد چنين مركزي وجود دارد، ايشان چند سال پيش مي‌گفت حدود دو هزار نفر و بيشتر نامه نوشته‌اند كه: ما به خدا اعتقاد داريم. آنتوني فلو، از فيلسوفان ملحد سرسخت بود. من هر وقت نوشته‌ها و كتابهاي فلو را مي‌ديدم، از همان اول مي‌دانستم كه با سرسختي تمام مي‌خواهد براهين مربوط به وجود خداوند را نفي كند. الان حدود پنج سال است كه او برگشته است. او برگشت و با صراحت تمام به خدا معتقد شد كه در آمريكا و كشورهاي اروپايي بسيار هم سر و صدا كرد كه: آنتوني فلو برگشت و به خدا ايمان آورد. يكي از دانشجويان دانشگاه الزهرا رساله‌اي درباره آنتوني فلو نوشت كه من داورش بودم.

اين دانشجو حرفهاي او را درباره ‌‌D.N.A و ماده اوليه آورده بود كه گفته است:‌

بنابراين برخي از فيلسوفان ملحدند و بعضي از آنها نيز اعتقاد دارند و به همان اندازه هم تكيه‌گاه دارند و به همان اندازه هم زندگي برايشان معني پيدا مي‌كند. عده‌اي هم هستند كه اساساً با دين زندگي مي‌كنند. يعني در عين حال كه فيلسوف‌اند، با دين زندگي مي‌كنند، مثل كي‌يركگورد. او فيلسوفي اگزيستانسياليست است. او مدتي كوتاه به دنبال كارهاي نامشروع رفت؛ ولي بعد برگشت و يك مسيحي دوآتشه شد. اين از غربيها. ‌

اما در اين سو، تقريبا اكثريت قاطع فيلسوفان ما، در عين حال كه فلسفه خوانده‌اند، با دين زندگي كرده‌اند، از ابن سينا بگيريد تا ملاصدرا و ... از زكرياي رازي گذشته كه بيشتر طبيب است تا فيلسوف. بقيه فيلسوفاني هستند كه فراتر از هر چيز، از دين مايه مي‌گيرند. ملاصدرا از اين دسته است. او كسي است كه درباره اتحاد عاقل و معقول در اسفار مي‌گويد: مطلب به اين اهميت، زماني كه براي زيارت كريمه اهل بيت عليها السلام از كهك به قم رفته بودم، در يك نيم روز جمعه برايم آشكار شد. او مردي است اهل دعا و تضرع و اهل نماز شب و سحرخيزي. بنابراين نمي‌توان گفت فيلسوفان راه به جايي نمي‌برند. بايد ديد كدام فيلسوف و در چه مرحله‌اي؟ پاره‌اي از فيلسوفان ملحدند و بعضي اهل عبادت نيستند ولي خدا را قبول دارند و تكيه‌گاهي دارند. عده‌اي ديگر هم فيلسوفاني متاله متعبد عارف هستند، مثل ملاصدرا، علامه طباطبائي(ره) و ...‌

با نظريه فلسفه زبان ويتگنشتاين چه نسبتي ميان زندگي و زبان وجود دارد؟

از فلسفه زبان چيز خاصي به دست نمي‌آيد. فلسفه زبان، نوعي منطق زباني است. در واقع ويتگنشتاين مي‌خواهد مسئله شناخت را حل كند، آن هم از راه زبان. از اين رو، خودش به ناچار فراتر از فلسفه زبان رفته است. او با اينكه در پايان رساله تراكتاتوس مي‌گويد: اين نوشته مثل نردباني است كه با آن به پشت‌بام آمده باشيد. به پشت بام كه رسيديد، به نردبان نياز نداريد. بنابراين هر كس اين فلسفه را بخواند، بايد آن را به دور بيندازد، چون مي‌فهمد كه: ‌فلسفه كژتابي زبان است؛ولي او خطا مي‌كند. فلسفه كژتابي زبان نيست.

گذشته از زبان اين فلسفه، آيا ميان زبان ما و زندگي‌معنادار ما نسبت وجود ندارد؟

اين زندگي از طريق زبان به دست نمي‌آيد. زبان ابزار ارتباط ما با همديگر است. ما اول بايد با خود عالم مرتبط بشويم، چه عالم حسي و چه عالم فراحسي. من اسم عالم غيرحسي را مي‌گذارم. ما با اين عالم روبرو مي‌شويم و معمولا در حوزه حواس كار مي‌كنيم و در مواردي هم، من و شما و بسياري از مردم و عارفان و سالكان و اولياي خدا، با امور فراحسي مرتبط مي‌شوند. ما نخست با عالم مواجه مي‌شويم و شناختي به دست مي‌آوريم و بعد آن امر عيني و ابژه، چه ابژه حسي و چه ابژه فراحسي در ما تاثير مي‌گذارد و ما از آن تصوري برمي‌داريم. اين تصور در ذهن ماست. بعد ما براي اينكه اين تصور را به مخاطب‌مان منتقل كنيم، از انواع علايم استفاده مي‌كنيم. به عنوان مثال، من اگر بخواهم آبشار نياگارا را براي شما تعريف كنم، آن را چگونه بايد بيان كنم؟

با تشريح و تشبيه و تبيين، آن را به من منتقل مي‌كنيد.

سوال اين است كه آن را چگونه تشبيه مي‌كنم؟ پس ناچارم بگويم: چند درياچه است. شما به ناچار بايد تصوري از چند درياچه داشته باشيد، چون پنج درياچه آب شيرين در نياگارا وجود دارد و كف آن سنگ صخره است. در طول قرنها و قرنها و شايد صدها هزار سال، آب همان‌گونه كه از درياچه‌ها آمده، به جايي رسيده است كه به آن نعل اسبي مي‌گويند. در اينجا شما تصوري نيز بايد از نعل اسب داشته باشيد. والا اگر من اين سخن را به بچه سه ‌ساله‌اي كه نه اسب ديده و نه نعل اسب ديده است بگويم، نمي‌فهمد. خوب، آب مي‌رسد به جايي كه حدود 800 متر است و از ارتفاعي حدود 50 متر فرو مي‌ريزد. براي اينكه بتوانم آبشار نياگارا را توضيح بدهم، شما بايد درياچه‌اي ديده باشيد، ريزش آب و نعل اسب و 800 متر و 50 متر و ... را بدانيد و چيزهايي در ذهن شما باشد و تصويري در ذهن خودتان بسازيد. يعني من با حرف‌هايي كه مي‌زنم مرتب به شما سيگنال و علامت مي‌دهم، مثل: نعل اسب، آب، درياچه، آب شيرين، سنگ صخره‌اي، كف درياچه. حالا من يك چيز ديگر را هم اضافه مي‌كنم و مي‌گويم: جنوب آبشار نياگارا آمريكاي شمالي است، شمالش هم به قطب مي‌خورد و از آنجا تا قطب فاصله زيادي وجود دارد. شما با شنيدن اين آگاهي بيشتري كسب مي‌كنيد. مي‌گويم: در آنجا درختهاي خوبي هست. چمن است و سرسبز، خانه‌هايي در آن است كه مردم در آن ساكن‌اند و... به اين ترتيب اطلاع شما بيشتر مي‌شود.

اين زيادي اطلاع چگونه صورت مي‌گيرد؟

به اين صورت كه از صورتهاي ذهني كه خودتان داريد، شبيه چيزي را كه من مي‌گويم، مي‌سازيد. آن وقت در ذهن‌تان تصويري ناقص مي‌سازيد. من هر كاري هم بكنم، نمي‌توانم يا بسيار دشوار است كه آنچه را كه در ذهن دارم، دقيق منتقل كنم، تا شما آن چيزي را بسازيد كه در ذهن من است. اين كار بسيار دشوار است. تازه من هم كه آبشار نياگارا را ديده‌ام، ناقص ديده‌ام و شناخت من، با شناخت كساني كه در كنار آن آبشار زندگي كرده‌اند، بسيار متفاوت است. آنها هر روز در كنار نياگارا هستند و گوششان با آن ريزش آب آشناست.

بنابراين زبان در حقيقت علائم است، براي اينكه صورت ذهني را كه در ذهن متكلم است، شبيه آن را در ذهن مخاطب ايجاد كند و اين كار با تصوير و سيگنال صورت مي‌گيرد، يا با نوشتن روي تخته يا با اشاره دست يا فلش گذاشتن و صورتهاي مختلف ديگر كه يكي از آنها الفاظ است. انسانها با سه چهار هزار زباني كه در روي زمين وجود دارد، به همديگر علامت مي‌دهند تا شبيه آن چيزي را كه در ذهن متكلم است، مخاطب براي خودش بسازد و اين مي‌شود زبان.

اين ساختن چقدر شناسايي مي‌دهد؟

زبان، فرع شناختي است كه شما اول از عالم خارج پيدا مي‌كنيد، نه اينكه زبان خودش معرفتي به آدم بدهد. اين ماهيت زبان است. بر اين اساس، اگر بگوييد: فلسفه‌هاي زباني چه چيزي به ما مي‌دهند؟ مي‌گويم: هيچ چيزي نمي‌دهند. زبان صرفاً ابزار انتقال است و اگر متكلم آدم زبردستي باشد، نهايت كاري كه مي‌كند اين است كه علايمي را به مخاطب مي‌دهد كه او خطا نكند و خودش هم در تبيين خطا نكند. فرجام موضوع هم اين است كه مخاطب چيزي را كه در ذهن متكلم است پيدا مي‌كند. حالا خود اين هم جاي بحث دارد كه آنچه در ذهن متكلم است، چقدر با واقعيت مطابق است. اين بحث، بحثي بسيار مهم است و نبايد تصور شود كه فلسفه‌هاي زباني معرفتي چنان و چنين به آدم مي‌دهد. همه بحث‌هاي اين فلسفه روي زبان است. خود ويتگنشتاين، وقتي كتاب تراكتاتوس را نوشت، فكر مي‌كرد، فلسفه را به پايان رسانده است. او دوستي اقتصاددان داشت كه ظاهراً ايتاليايي بود. ويتگنشتاين فلسفه خودش را براي آن دوستش مي‌خواند و بسيار هم مغرور بود كه: با اين شيوه، كار فلسفه را تمام كرده‌ام و نشان داده‌ام كه فيلسوفان كژتابي زبان دارند و چون نمي‌دانند حرفهايشان را چگونه بزنند، در ذهن مخاطب باعث شبهه شده‌‌اند! اگر اين كتاب خوانده شود، مسئله حل مي‌شود... دوست ويتگنشتاين براي او شكلكي درآورد و پرسيد: جناب ويتگنشتاين ماند كه با اين تراكتاتوس اين حركت را چگونه حل كند. از اين رو كتاب ديگري به نام تحقيقات فلسفي نوشت و در واقع بسياري از مطالبي را كه در گفته بود، پس گرفت و گفت: من در آنجا اشتباه كرده‌ام. همه چيز را نمي‌توان با الفاظ بيان كرد! مثلا در سلام ارتشي كه شخص دستش را بالا مي‌آورد، چه مفهومي وجود دارد و در كدام جمله مي‌آيد؟ يا برداشتن كلاه و خم شدن و... معناي اين كارها اين است كه: من از شما پايين‌ترم و شما را محترم مي‌دارم. اين كار به لفظ درنمي‌آيد. به قول مولوي:

اي بسا هندو و ترك همزبان‌

اي بسا دو ترك چون بيگانگان‌

پس زبان همدلي خود ديگر است‌

همدلي از همزباني خوشتر است‌

بعضي‌ها اشتباه مي‌كنند و مي‌گويند: آن چيزي كه من در ذهن دارم به شما منتقل مي‌كنم. چنين نيست آن چيزي كه منتقل مي‌شود، صورت ذهني من و حالت من است، مثل خشم من و شادي من. خشم و شادي من هرگز به شما منتقل نمي‌شود.مگر اينكه شما چهره مرا ببينيد و از آن دريابيد كه من شادم و چيزي را در ذهنتان بسازيد. يا ببينيد كه من خشمناك و اندوهگينم، چيزي را در ذهنتان بسازيد. تازه اين چيزي است كه خود شما ساخته‌ايد. اما نمي‌توانيد چيزي را كه من دارم، بسازيد.

يك مثال محسوس نمي‌زنيد تا مطلب روشن شود؟

فرض مي‌كنيم كسي فرزندش مرده است و اضطراب دارد. يا كسي را كه جراحي مي‌كنند. اضطراب اين شخص را هيچ كس ندارد. ديگري كه آنجا ايستاده است، نمي‌تواند اضطراب او را داشته باشد. معلوم است كه چيزي شبيه آن اضطراب را مي‌سازد. حتي در محسوسات نيز چنين است. من وقتي مي‌گويم: اين قند شيرين است، شما از اين عبارت من چه چيزي مي‌فهميد؟

با كلمه چيزي معلوم نمي‌شود، ولي با سابقه ذهني چرا.

بله، اگر سابقه ذهني داشته باشيد، در آن صورت مي‌گوييد: من و فلاني مثل هم فكر مي‌كنيم. او كه مي‌گويد قند شيرين است، چون من فيضي و احمدي شبيه هم هستيم، او چيزي مي‌يابد، مثل آنچه من مي‌يابم. اما اگر شما پير باشيد و من جوان، تفاوت خواهيم داشت. لذتي كه يك بچه و خردسال از خوردن قند مي‌برد، يك پيرمرد 90 ساله نمي‌برد. البته از اينجا بايد خاطرمان باشد كه نسبيت پيش نمي‌آيد.

منظورتان از اينكه نسبيت به وجود نمي‌آيد چيست؟

نسبيت يك حرف غلط است. بايد بگوييد: انسان پير تا اين سال و سن از قند خوشش نمي‌آيد و هر كس كه در اين سن و سال از پيري باشد، همين جور خواهد بود.

مي‌گوييم: هر كس مثل اين باشد، چون بعضي از پيرها، تا صدسالگي نيز ممكن است از قند و شيريني خوششان بيايد و آن بچه و هر كس كه مانند بچه باشد، از شيريني خوشش مي‌آيد. بعضي‌ها فراوان آب مي‌خورند، يكي ديگر ممكن است از صبح تا غروب آب نخورد. مرحوم دكتر كاردان مي‌گفت: من اصلا از آب خوشم نمي‌آيد! اين برمي‌گردد به اينكه ساختارها فرق مي‌كند. نبايد بگوييم: نسبي است، بلكه بايد بگوييم: هر كس كه مثل دكتر كاردان باشد و آن ساختار بدني را داشته باشد، از آب خوشش نمي‌آيد. هر كس هم كه مثل احمدي باشد و ساختار او را داشته باشد، از آب خوشش مي‌آيد و هر ساعت يكبار بايد آب بخورد. پس نسبيت غلط است. اينكه بعضي‌ها مدام از نسبيت حرف مي‌زنند، لم آن را نفهميده‌اند. لم آن اين است كه ما كلي را چگونه مي‌سازيم؟ ساختن كلي از فرد شروع مي‌شود. يعني: مي‌گوييم اين يا هر چيزي كه از هر حيث مانند اين باشد، چنين خواهد بود. اين حرفي درست است. بنابراين، ما اول معرفت پيدا مي‌كنيم و اين، با همين اموري ايجاد مي‌شود كه در پيرامون ماست: يا پيرامون حسي و يا پيرامون فراحسي. ما اول معرفت پيدا مي‌كنيم، بعد آن را به مخاطبمان منتقل مي‌كنيم. اين انتقال گاهي امكان دارد و گاهي امكان ندارد. يك انسان بالغ نمي‌تواند حس خودش را به بچه سه ساله تفهيم كند.

عارفي هم كه راه رفته و چيزهايي يافته است، نمي‌تواند آن را براي كساني كه آنگونه نيستند، تفهيم كند. بنابراين ناچار از تشريح است...‌




 دوشنبه 29 مهر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 681]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن