واضح آرشیو وب فارسی:باشگاه خبرنگاران جوان: روي ميز سردبير مرز ميان آرزو و واقعيت
بهروز بهزادي
[email protected]
صبح با اتومبيل از خانه خارج مي شويد، مي بينيد اتومبيل ها در ميان خطوط خيابان حركت مي كنند، هيچ راننده يي خودرو خود را دوبله پارك نكرده است. رهگذران در جايي كه پل عابر پياده وجود دارد از اين پل استفاده مي كنند و در جاي ديگر از روي خطوط مخصوص عابران به آن سوي خيابان مي روند. صداي بوق خودروها شنيده نمي شود. همه چراغ هاي راهنمايي و رانندگي را رعايت مي كنند. تاكسي ها درون ايستگاه هاي خود ايستاده اند. خيابان ها نسبت به روز قبل خلوت تر شده است و شما با سرعت بيشتري حركت مي كنيد. همچنان كه مشغول حركت هستيد، مي بينيد اتوبوس هاي شهري در ايستگاه ها مسافراني شاد و خندان را سوار مي كنند و در هيچ ايستگاهي مسافر به جا مانده نمي بينيد، مگر به ندرت. به علت نظم و ترتيب در حركت اتومبيل ها زودتر به محل كار خود مي رسيد. يكي از ماموران خدمات اداره را مي بينيد با ديدن اتومبيل شما جلو مي آيد، سلامي مي كند و با لبخند كارتي به دست تان مي دهد و مي گويد امور اداري براي رفاه همكاراني كه اتومبيل دارند، پاركينگي را كه چند پلاك دورتر از محل كار است اجاره كرده و اين كارت پاركينگ شما است كه در آن محل پارك اتومبيل مشخص است. ناباورانه جلو مي روي، درهاي باز پاركينگ را مي بيني. به داخل آن مي پيچي كه نگهبان جلو مي آيد، كارت تان را مي گيرد، نگاهي به آن مي كند، جايي در بخش شمالي پاركينگ را به شما نشان مي دهد و مي گويد شماره 121 مخصوص شما است. اتومبيل را در همان جايي كه مخصوص شما است، پارك مي كنيد و به اداره مي رويد. هنگام ورود نگهبان با لبخند از شما استقبال مي كند و پس از خوشامدگويي او به محل كارتان مي رويد.
روي ميز كار بخشنامه يي از رئيس تان مي بينيد كه در آن نوشته شده است، همه ما نوكران ارباب رجوع هستيم. كار آنها طي يك روز بايد تمام شود. اگر به مشكلي برخورديد بدانيد شما بايد آن را رفع كنيد نه ارباب رجوع. حق نداريد ارباب رجوع را مجبور به پيگيري كار كنيد. آنان را به احترام در كنارتان بنشانيد، وقتي كار تمام شد نامه امضاشده را با احترام تقديم كنيد و بگوييد ان شاءالله كه از كار ما راضي هستيد. در بخشنامه مي خوانيد كه هر كارمندي اگر از اصول تخطي كند، بار اول تذكر مي گيرد، بار دوم جريمه مي شود و بار سوم اخراج.
سرعت تغييرات تا همين جا شما را گيج كرده است. براي اطلاع از كم و كيف ماجرا از پشت ميز بلند مي شويد، نزد همكارتان كه دست راست شما نشسته است، مي رويد و مي گوييد حسين سلام و مي خواهيد شوخي هر روزه را با او بكنيد كه مي بينيد، انگشت سبابه اش را كنار بيني خود نگه مي دارد و مي گويد هيس، مگر نمي بيني ارباب رجوع دارم. نگاهي به او و ارباب رجوع مي كني و با صدايي بلندتر مي گويي، حسين جان از اين بازي دست بردار و... كه ناگهان مي بيني همه مثل اينكه يك آدم با بيماري مسري ديده باشند، متعجبانه نگاهت مي كنند و فضا برايت به قدري سنگين مي شود كه خجالت مي كشي و پشت ميزت مي روي و كز مي كني. هنوز مسائل را در مخيله ات مرور نكرده يي كه مي بيني، مستخدم اداره با شخصي كه چند روز پيش كارش را تمام نكرده بودي روبه روي ميزت ايستاده اند و مستخدم با احترام يادداشتي را به دستت مي دهد كه در آن آقاي رئيس نوشته است انداختن كار امروز به فردا يعني چه؟ كاري كه بايد در چند دقيقه تمام شود نبايد اينقدر طول بكشد. تكرار نشود وگرنه... خواندن بقيه نامه تو را گيج مي كند. از ارباب رجوع مي خواهي بنشيند تا نفسي تازه كني، باز مي بيني ساير همكاران مثل وصله يي ناجور به تو نگاه مي كنند. به سرعت نامه ارباب رجوع را مي گيري، زير آن را امضا و مهر مي كني، قصد آن داري كه بگويي اين نامه را نزد آقاي معاون ببر و خودت پيگيري كن كه ناگهان يادآوري جملات بخشنامه مثل برق تو را مي گيرد. به او مي گويي شما در جايتان تشريف داشته باشيد. خودت مي روي، به سرعت امضاي آقاي معاون را مي گيري، سپس به اتاق رئيس مي روي، بعد از گرفتن موافقت رئيس بازمي گردي، نامه موافقت شده را در يك پاكت مي گذاري و به مراجعه كننده تعظيمي مي كني و مي گويي بفرماييد. او نيز تشكر مي كند و مي رود. كارت كه تمام مي شود، مي خواهي به همسرت تلفن كني كه به ياد مي آوري در بخشنامه مكالمات طولاني با بيرون منع شده است و تو تنها حدود سه دقيقه وقت مكالمه داري. موضوع را به وقت استراحت موكول مي كني و هنوز سرت را بالا نكرده يي كه مي بيني مراجعه كننده دوم جلوي ميزت ايستاده است. اين بار وظيفه ات را خوب مي داني، در حالي كه در ذهنت چند بار تكرار مي كني ما نوكر مردم هستيم كار مراجعه كننده را با سرعت برق و باد راه مي اندازي، بدون اينكه مثل روزهاي قبل سرش را به طاق بكوبي و به فردا حواله اش بدهي.
اين قصه ادامه پيدا مي كند و تا ساعت دو بعدازظهر كه اداره تعطيل مي شود كار 15 نفر را راه مي اندازي. وقت خارج شدن از اداره همكار دست راستي به كنارت مي آيد و مي گويد؛ داريم بدبخت مي شويم. وقتي همه ما با اين سرعت كار مراجعان را راه بيندازيم، ارباب رجوع كم مي آوريم و چند نفر از ما زياد مي آييم. هر دو مي خنديد و از اداره خارج مي شويد، در حالي كه نگهبانان با گفتن خسته نباشيد بدرقه تان مي كنند. به همكارت مي گويي بمان، مثل هر روز تو را مي رسانم كه پاسخ مي شنوي؛ با اتوبوس راحت تر مي رسم. اتوبوس ها سر وقتي كه روي تابلو ايستگاه نوشته شده، مي آيند و ظرف 20 دقيقه دم در خانه پياده مي شوم. خداحافظي مي كني. يادت مي آيد ديروز و پريروز كار بانكي داشتي كه تا به بانك رسيدي در را بسته بودند و فقط كار ارباب رجوعي كه در داخل مانده بودند انجام مي شد. با خودت مي گويي يك بار ديگر شانسم را امتحان كنم. نزديك بانك مي روي مي بيني در باز است. كسي داخل نيست، با احتياط وارد مي شوي. پشت گيشه كه مي رسي مي بيني صندوقدار مي گويد بفرماييد در خدمتم. خوشحالي ات را از اينكه بانك شلوغ نيست ابراز مي كني كه مي شنوي امروز مشتريان زيادي داشتيم ولي كار هر كدام در چند دقيقه انجام شد و صندوقدار خنده يي تحويلت مي دهد و قبضي هم در دستت مي گذارد و مي گويد بفرماييد، تمام شد.
خواننده محترم، بقيه اين مطلب را خودت تصور و تخيل كن. از بانك به خانه مي روي، از خيابان هاي خلوت در ميان نظم و ترتيب ماشين ها مي گذري و... تا به خانه مي رسي، مي بيني به اندازه كافي انرژي داري كه با اعضاي خانواده بگويي و بخندي و... اگر داشتن چنين جامعه يي به افسانه مي ماند، مي توانيم راه هاي رسيدن به اين افسانه را تصور و تخيل كنيم، شايد واقعاً دور از دسترس نباشد. قلم را برداريد و بنويسيد، چگونه مي توان به جامعه يي مرتب و منظم، مثل آنچه در اين نوشته تصوير شده است، رسيد. به 10 درصد آن برسيم راه براي درصدهاي بعدي هموار مي شود. گام اول را برداريم. ياالله .
جمعه 26 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: باشگاه خبرنگاران جوان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 143]