واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: روزي بود و روزگاري مردي بود به نام نجف قلي كه خيلي بد اقبال بود. او آن قدر بد اقبال بود كه اگر لب دريا مي رفت آب دريا ته مي كشيد و خشك مي شد. نجف قلي بي چاره صبح تا شب با خودش فكر مي كرد كه چه كار كند و درد دلش را به چه كسي بگويد . سرانجام شال و كلاه كرد و رفت تا بخت خود را پيدا كند و از او بپر سد چرا اين قدر بداقبال است. نجف قلي رفت و رفت تا به يك گرگ رسيد. گرگ زير درختي دراز كشيده و چشم هايش را بسته بود. نجف قلي ترسيد و رنگ از رويش پريد. كفش هايش را درآورد تا پاورچين پاورچين از كنار گرگ رد بشود اما ناگهان گرگ از جا پريد دم خود را جنباند و به نجف قلي گفت: ميخواستي از دست من فرار كني؟ نجف قلي به التماس افتاد و گفت:اي گرگ بزرگ ميدانم كه تو زرنگي تيز دنداني تيز چنگي تيز پايي تيز هوشي تيز چشم و تيز گوشي امــــا رحم كن مرانخور من بد اقبالم بيچاره ام، به دنبال چاره ام. مسافرم و راه درازي در پيش دارم. گرگ گفت: به جاي آه و ناله کردن بگو داري كجا مي روي. نجف قلي گفت به سفري سخت مي روم، به دنبال بخت مي روم مي خواهم آن را پيدا كنم و بپرسم كه چرا اين قدر بد بختم. گرگ گفت پس به يك شرط اجازه ميدهم كه بروي آن شرط هم اين است كه وقتي بختت را پيدا كردي از او بپرسي من چه كار بكنم كه سر دردم خوب شود. نجف قلي گفت: باشد حتما مي پرسم. بعد هم از گرگ خدا حافظي كرد و رفت و رفت تا به باغي رسيد پيرمرد باغبان كه خيلي هم خوش قلب و مهربان بود، به نجف قلي گفت: مثل اين كه مسافري و از راه دور مي آيي پس حتما خيلي خسته و گرسنه هستي. بيا آبي به دست و رويت بزن و زير اين درخت گردو بنشين و كمي خستگي در كن. نجف قلي دست و صورتش را شست و زير درخت نشست. باغبان بقچهي نانش را باز كردو با هم نان و پنير خوردند. پيرمرد پرسيد: از كجا ميآيي؟ اهل كدام شهر و دياري. نجف قلي تمام ماجرا را براي پيرمرد تعريف كرد. پيرمرد باغبان گفت: اگر بختت را پيدا كردي مشكل من را هم بگو. من در دنيا يك درخت گردو دارم اين درخت را وقتي جوان بودم كاشتم اما تا به حال ميوه نداده است. نجف قلي گفت: باشـــــــد وقتي به بخت رسيدم مشكل تو را هم مي گويم. بعد هم با پيرمردخدا حافظي كرد و رفت و رفت تا به يك رود رسيد رود خيلي بزرگ بود مي غريد و مثل مار پيچ و تاب مي خورد و مي رفت. نجف قلي با خود گفت اين هم يك بد اقبالي ديگر حالا چه طور از رود رد بشوم؟ در همين وقت ماهي بزرگي سرش را از آب بيرون آورد و گفت: تو كي هستي؟ چرا اينجا نشستي؟ چرا افسرده و غمگيني؟ نجف قلي گفت: مي خواهم از رود بگذرم و به دنبال بختم بروم ماهي گفت اگر قول بدهي كه مشكل مرا هم از بختت بپرسي، تو را به آن طرف رود مي برم. نجف قلي قول داد آن وقت ماهي آن وقت ماهي گفت: من با اين كه هميشه در آبم، خيلي بي تابم. هميشه بيدارم و چشم هايم تا صبح بازاست. شب هم طولاني است، از تنهايي حوصله ام سر مي رود. هيچ وقت هم خستگي از تنم بيرون نمي رود. دلم ميخواهد مثل همه بخوابم و در خواب از آسمان ستاره بچينم. ماهي نجف قلي را روي پشتش سوار كرد و به آن طرف رود برد. نجف قلي رفت و رفت تا به پيرمردي رسيد كه ريش سفيدش تا زانويش مي رسيد. به او سلام كرد و گفت: اي پيرمرد دانا، ميداني من كجا مي توانم بختم را پيدا كنم پيرمرد گفت: من بخت تو هستم جف قلي با خوش حالي گفت: ميداني كه من مرد بد بختي هستم، اگر لب دريا بروم دريا خشك مي شود. آمده ام از تو بپرسم كه بايد چه كار بكنم. پيرمرد گفت از همان راهي كه آمدي برگرد، چون بخت تو در راه معلوم مي شود نجف قلي مشكل ماهي و باغبان و گرگ را هم به بخت گفت. بخت دستي به ريش بلند و سفيد خود كشيد و گفت: بي خوابي ماهي به دليل مرواريد درشي است كه توي بيني اش گير كرده است. اگر كسي آن را در بياورد، اهي راحت ميشود و شب ها مي خوابد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 160]