- روزي بود و روزگاري مردي بود به نام نجف قلي كه خيلي بد اقبال بود. او آن قدر بد اقبال بود كه اگر لب دريا مي رفت آب دريا ته مي كشيد و خشك مي شد. نجف قلي بي چاره صبح تا شب با خودش فكر مي كرد كه چه كار كند و درد دلش را به چه كسي بگويد . سرانجام شال و كلاه كرد و رفت تا بخت خود را پيدا كند و از او بپر سد چرا اين قدر بداقبال است. نجف قلي رفت و رفت تا به يك گرگ رسيد. گرگ زير درختي دراز كشيده و چشم هايش را بسته بود. نجف قلي ترسيد و رنگ از رويش پريد. كفش هايش را درآورد تا پاورچين پاورچين از كنار گرگ رد بشود اما ناگهان گرگ از جا پريد دم خود را جنباند و به نجف قلي گفت: ميخواستي از دست من فرار كني؟ نجف قلي
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان