واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: مردي كه از آرزوهايش شرمنده است
لطفا قلبت را به من بده!
جام جم آنلاين: شماره تماسش را از طريق يكي از دوستانم پيدا كرده بودم. نگاه متفاوتي به خود و زندگياش داشت. به سختي هم توانسته بودم از او اجازه ملاقات بگيرم. يك مرد ميانسال كه حرفهايش يكي در ميان طنز بود و با همسرش در غربيترين منطقه تهران زندگي ميكرد تمايلي به مصاحبه نداشت.
ميگفت دوبار ديگر هم از طرف نشريات با او مصاحبه كردهاند. نميخواستم حرفهايمان شبيه مصاحبههاي ژورناليستي باشد و گفتم خودش باشد. خواستم كمي از خودش بگويد. حرف زيادي نزد. در همين حد كه وضع عمومياش بهتر از چند سال پيش شده و به محدود شدنش در فضاي اتاق 12 مترياش عادت كرده و اين كه كلي گل و گياه آپارتماني پرورش داده است.
پرسيدم زندگياش چطور پيش ميرود؟
گفت: زندگي راه خودش را ميرود. من فقط تعيين ميكنم كجاها با او همراه شوم و كجاها مخالفش باشم.
او خواسته كه شرايط من به اين شكل باشد و من چون مخالفم، دارم تلاش ميكنم مسيرم را جدا كنم.
پرسيدم چه قدر اميدواري كه همه چيز به حالت عادي برگردد؟
گفت: وقتهايي كه درد اذيتم ميكند با تمام وجود آرزو ميكنم حالم خوب شود ولي گاهي اوقات از داشتن اين آرزو احساس شرمندگي ميكنم.
چرا؟!
گفت: وقتي داري اناري را در دستت فشار ميدهي، داري آن را براي خوردن خودت نرم ميكني ولي در همان لحظهاي داري دانههاي داخل آن را با له كردن از بين مي بري و من الان همين حس را دارم.
ارتباط حرفش با موضوع را پيدا نكرده بودم ولي به نشانه تاييد سري تكان دادم.
پرسيد: تا حالا شده كه براي اين كه به جايي برسي بخواهي كار و بار كسي را به هم بزني!؟
و دوباره خودش ادامه داد: همه آرزو ميكنند حالت دوباره خوب شود. يعني آرزو ميكنند قلب زوار در رفتهات را با يكي بهتر عوض كني. خود تو هم همين آرزو را داري. يعني آرزو ميكني يكي پيدا شود كه خودش به قلبش نياز نداشته باشد كه آن را به تو بدهد.
نميدانستم از حرفهايش چه نتيجهاي ميخواهد بگيرد ولي همچنان فقط گوش ميكردم...
گفت: اين بهبودي كامل لايه رويي آرزوي توست. دوباره به داستان انار اشاره كرد و گفت اين كه آرزو ميكني حالت بهتر شود، خيلي خوب است اولي اگر يك لايه داخلتر از آن را ببيني، ميبيني داري غيرمستقيم آرزو ميكني يك نفر از بين برود تا قلبش را به تو بدهند و اين باعث شرمندگي من است. چه حسي داري وقتي تصور ميكني قلب كسي در سينه تو ميزند كه تو آرزو كردهاي بميرد!
پرسيدم پس چرا در ليست بيمارستان اسم نوشتي؟
لبخند كمرنگي زد و گفت به دو دليل. اول اين كه در هر حال ميخواهم زندگي كنم و زندگي را دوست دارم. بعد هم اين كه سعي ميكنم خودم را متقاعد كنم كه زندگي مسير خود را مي رود و موقعيتها را او ايجاد ميكند و اگر ميخواهي در مسيرش حركت كني و غرق نشوي، بايد موقعيتها را بشناسي. بعد دوباره لبخند زد و به شوخي گفت: گفتم كه! گاهي احساس شرمندگي ميكنم، نه هميشه.
خيلي جدي مسائل مرتبط با پيوند قلب در ايران و جهان را تبادل ميكرد. كمي هم از پيوند همزمان قلب و ريه و پيوند قلب در حال تپش برايم صحبت كرد و طوري آنها را تشريح ميكرد كه هر كس ميشنيد فكر ميكرد عضو تيم جراحي بوده است.
از ساخت قلب مصنوعي هم خبر داشت. ميگفت احتمالا تا يه سال آينده آنها را در بدن انسان هم آزمايش ميكنند. دوست داشت آنقدر بيماري را تحمل كند كتا بالاخره به او هم يك قلب مصنوعي نو برسد. به شوخي گفت: «اين قلبهاي دست دوم خوب نيست. اگه قرار بود درست كار كنن كه براي صاحب اولشون كار ميكردن».
از مشكلاتش پرسيدم. گفت: مشكلات خيلي زيادست ولي سعي ميكنم به آنها فكر نكنم. همين كه بخواهي دخترت را قلمدوش بگيري و در پارك بدوي ولي نتواني، رنج ميكشي. اين كه نتواني هيجان را تجربه كني، خيلي موقعيتها را از تو ميگيرد. حتي نميتواني مثل خودت باشي.
بعد با چشم به عكس همسرش اشاره كرد و گفت: و تازه وقتي فكر كني كه حالا بعد از ده دوازده سال، سربار كسي هستي كه يك روز به او قول داده بودي خوشبختش كني و تازه اصلا به روي خودش هم نميآورد، در خودت مچاله ميشوي.
چشمهايش خيس شد و ادامه داد وقتي انسان از امكاناتي كه ميتوانست داشته باشد، محروم باشد، نميتواند احساس چندان جالبي داشته باشد. من براي يك پياده روي ساده هم دچار مشكلم.
از حسهاي بدي كه داشت پرسيدم. گفت: همه هميشه ميگويند آينده روشن است و به خدا توكل داريم و لبريز از حسهاي مثبتيم. بقيه را نميدانم ولي براي من همه اينها فقط يك شعار كليشهاي است. نه اين كه اميدوار نباشم ولي نميتوانم بگويم هميشه سرشارم از انسانيت. اولين حس بدي كه شايد من و افراد مثل من با آن مواجهاند حسادت است. نه اين كه از قصد بخواهم اين طور باشد. هميشه ناخودآگاه وقتي آدمهايي را مي بينم كه با سن خيلي زيادتر از من ميتوانند خيلي راحت به فعاليتهاي روزمره خود برسند ولي من بايد همه جا «كژ دار و مريز» رفتار كنم تا به اين موتور نيمسوز فشار نياورم، حتما حق دارم كمي حسادت كنم. البته فقط اين نيست. گاهي زندگي شديدا تكراري و خستهكنندهاي دارم و بايد تلاش كنم خودم را به شرايط معمولي و ايدهآل نزديك كنم و وقتي چندان موفق نميشوم حس عذابآوري همه تنم را ميگيرد.
پرسيدم فكر ميكني كي نوبت به پيوند تو برسد؟ نميدانم ولي اميدوارم تا آن روز زنده باشم. در كل اين انتظار خيلي آزاردهنده است. در ليستها هميشه بيش از دويست نفر در انتظار دريافت پيوند هستند ولي تعداد اهدا كننده خيلي كمتر از اين ميزان است. اين انتظار طولاني باعث ميشود كه بدبيني هم به وجود بيايد. ترديد در اين مورد كه آيا واقعا ترتيبي براي ليست انتظار وجود دارد يا اين كه ... بگذريم. ولي در كل اميدوارم.
از علاقههايش پرسيدم و او بلافاصله جواب داد پيش از همه فوتبال كه البته در حال حاضر ديدن آن هم برايم مضر است. بعد از آن گل و گياهان آپارتماني و موازي با آن مطالعه و اينترنت.
علاقه فوقالعادهاي به رمان داشت و ميگفت عاشق داستايوفسكيام. ميگفت اصلا انگار داستانهاي او را برحسب علاقه من نوشتهاند. نماهاي كمتحرك و آن همه اتفاق واقعا زيباست.
از اينترنت سوال كردم و كاربردهايش براي او.
گفت: اين پل ارتباطي من با آدمها است. به علاوه با اين وسيله هميشه اخبار را در اختيار دارم. خيلي از كتابها را هم به صورت كتاب الكترونيك از سايتهاي مختلف اينترنتي دانلود ميكنم.
ميخواستم بدانم چه اخباري را دنبال ميكند. گفت بيشتر اخباري را دنبال ميكند كه مربوط به اعمال جراحي پيوند قلب باشد. ميگفت وقتي اين اخبار را ميخوانم حس ميكنم ديگر تنها نيستم. حس ميكنم يكي از اجزاي دنيا هستم كه هنوز عدهاي تلاش ميكنند كه بمانم.
درباره آخرين اخبار جالبي كه خوانده بود پرسيدم.
گفت آخرين خبر جالبي كه در اين مورد خوانده، خبري بوده در مورد جريان پيوند قلب از نوزادي به نوزاد ديگر است كه قرار بود در كانادا انجام شود. پزشكان بيمارستان كودكان تورنتوي كانادا، عمليات پيوند قلب به يك نوزاد دختر يك ماهه را به دليل زنده ماندن نوزاد اهدا كننده متوقف كردند. پدر و مادر اين نوزاد دو ماهه كه نارسايي تنفسي داشت، به دليل قطع اميد پزشكان نسبت به زنده ماندنش، با پيوند قلب او به نوزادي ديگر موافقت كرده بودند اما پس از آن كه دستگاههاي كمك تنفسي از نوزاد اهداكننده جدا شد، برخلاف انتظار پزشكان، او به تنفس طبيعي ادامه داد و اين امر باعث شد هر دو نوزاد به بخش مراقبتهاي ويژه منتقل شدند.
و بعد با صداي بلند خنديد گفت: فكر كن! روزي كه نوبت پيوند من برسد هم همين طور شود.
گفتم براي پايانبندي كارمان حرفي نداري؟
گفت: وقتي به پرندهها و وسعت حركت آنها نگاه ميكنمدلم ميگيرد ولي با اين حال خيلي خوشحالم كه به جاي درخت نيستم.
پيمان صفردوست
فصلنامه نداي محيا - شماره هفتم
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 221]