محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1827910558
حكاياتي از بهلول حكيم
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: 1.بهلول در نزد خليفه
روزي بهلول، پيش خليفه " هارون الرشيد " نشسته بود . جمع زيادي از بزرگان خدمت خليفه بودند . طبق معمول ، خليفه هوس كرد سر به سر بهلول بگذارد.
در اين هنگام صداي شيهه اسبي از اصطبل خليفه بلند شد.
خليفه به مسخره به بهلول گفت:
برو ببين اين حيوان چه مي گويد ، گويا با تو كار دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت:
اين حيوان مي گويد:
مرد حسابي حيف از تو نيست با اين" خر ها "نشسته اي. زودتر از اين مجلس بيرون برو.
ممكن است كه : " خريت " آنها در تو اثر كند.
2. طول عمر
ابلهي از بهلول پرسيد :
آدمي را طول عمر چقدر باشد؟
بهلول گفت: آدمي را ندانم . اما تو
را طول عمر بس دراز باشد.....!
3. همنشيني با همنوعان
شاعري تازه كار كه تظاهر به احساس مي كرد
گفت: دلم از آدميان گرفته است....!!!!!!
بهلول گفت: پس برو با " همنوعانت " بشين....!!!!!
4.ارزش هارون الرشيد
روزي هارون الرشيد به اتفاق بهلول به حمام رفت.
خليفه از بهلول پرسيد: اگر من غلام بودم چقدر ارزش داشتم؟
بهلول گفت: پنجاه دينار.
هارون بر آشفته گفت: ديوانه ، لنگي كه به خود بسته ام فقط پنجاه دينار است.
بهلول گفت: منهم فقط لنگ را قيمت كردم . وگرنه خليفه كه ارزشي ندارد.
5.شكار آهو
روزي هارون الرشيد و جمعي از درباريان به شكار رفته بودند. بهلول نيز با آن ها بود.
آهويي در شكار گاه ظاهر شد. خليفه ، تيري به سوي آهو افكند ولي تيرش به خطا رفت و آهو گريخت.
بهلول فرياد زد:" احسنت. "
خليفه بر آشفت و گفت: مرا مسخره مي كني ؟.
بهلول گفت : " احسنت " من براي آهو بود، نه براي " خليفه".
6.گول زدن داروغه
داروغه بغداد در ميان جمعي مدعي شد كه تا كنون هيچ كس نتوانسته است او را گول بزند . بهلول هم كه در آنجا حضور داشت. به داروغه گفت : گول زدن تو بسيار آسان است ولي به زحمتش نمي ارزد.
داروغه گفت: چون از عهده بر نمي آيي چنين مي گويي.
بهلول گفت: افسوس كه اينك كار مهمي دارم، و گر نه به تو ثابت مي كردم.
داروغه لبخندي زد و گفت:
برو و پس از آنكه كارت را انجام دادي بر گرد و ادعاي خود را ثابت كن.
بهلول گفت: پس همين جا منتظر بمان تا برگردم ، و رفت.
يكي دو سا عتي داروغه منتظر ماند ، اما از بهلول خبري نشد...
آنگاه داروغه در يافت كه:
چه آسان از يك: " ديوانه " گول خورده است.
7.علم نجوم
شخصي در نزد خليفه هارون الرشيد مدعي شد كه علم نجوم مي داند.
بهلول هم حضور داشت در آنجا. پرسيد:
آيا مي داني در همسايگي ات كه نشسته است؟
مدعي گفت: نمي دانم؟
بهلول گفت: تو كه همسايه ات را نمي شناسي، چگونه از ستاره هاي آسمان ، خبر داري؟
8.سبك بودن انديشه
بهلول را گفتند :
سنگيني خواب را سبب چه باشد؟
گفت: " سبك بودن انديشه "، هر چه انديشه سبك باشد، " خواب سنگين گردد"...!!!!
9.جنون
كسي بهلول را گفت:
تا چند مي خواهي در جنون باشي ؟
لحظه اي بخود آي و راه عقل در پيش گير.
بهلول گفت: اين روز ها بدنبال عقل رفتن
خيلي: " جنون" مي خواهد...!!!!! "
10.نردبان دوطرفه
بهلول را پرسيدند:
حيات آدمي را در مثال به چه ماند؟
بهلول گفت: به نردباني دو طرفه ،كه از يك طرف : " سن بالا مي رود " و از طرف ديگر :" زندگي پايين مي آيد ".
11.اشتراك
بهلول را پرسيدند:
انسانها در روي زمين ، در كدامين چيز مشتركند ؟
گفت: در روي زمين ، چنين چيزي نتوان يافت !
اما در زير زمين : " خاك سرد و تيره " گورستان " مشترك " همه افراد بشر است....!!!!
12.عاقبت ثروتمندان و فقيران
روزي بهلول در قبرستان بغداد كله هاي مرده ها را تكان مي داد ، گاهي پر از خاك مي كرد و سپس خالي مي نمود.
شخصي از او پرسيد: بهلول ! با اين " سر هاي مردگان " چه مي كني؟
گفت: مي خواهم ثروتمندان را از فقيران و حاكمان را از زير دستان جدا كنم، لكن مي بينم همه يكسان هستند.
13.بهلول و طبيب
هارون الرشيد ، طبيب مخصوصي از يونان آورده بود، كه بسيار مورد تكريم و احترام بود.
روزي بهلول بر وي وارد شد ، پس از سلام و احوال پرسي از طبيب سوال نمود :
شغل شما چيست؟
طبيب از باب تمسخر، به بهلول گفت:
شغل من: " زنده كردن مرده هاست."
بهلول در جواب گفت: اي طبيب تو زنده ها را نكش ،" مرده زنده كردنت " ،پيش كش !
14.اين شهر چند عاقل دارد؟
بهلول وقتي در بصره بود به او گفتند: ديوانه هاي اين شهر را براي ما بشمار.
گفت: " ديوانه هاي " شهر آنقدر زيادند كه نمي شود شمرد ، اگر بخواهيد : " عاقلان و خردمندان " را براي شما ميشمارم كه " اندكند ".
15.حاضر جوابي بهلول
روزي وزير هارون به شوخي بهلول را گفت:مبارك است ، خليفه كه حكومت:" گرگها و خنزير ها " را، به تو واگذار كردند.
بهلول بي درنگ گفت:خودت حكومت مرا فهميدي و تصديق كردي . از اين به بعد مواظب باش كه از اطاعت من سر پيچي نكني.
حضار از سخن بهلول به خنده افتادند و وزير شرمنده شد.
16.حكايت
روزي بهلول بر هارون وارد شد. در حالي كه در ميان عمارت مجلل و نوساز خود مشغول گردش و تفريح بود . از بهلول خواست كه چند جمله ناب روي اين بناي جديد بنويسند.
بهلول روي بعضي از ديوارها نوشت.
اي هارون ! تو آب و گل را بلند داشتي و دين را پايين آوردي و خوار كردي ،گچ را بالا بردي: ولي ، فرمايش پبغمبر را پايين آوردي.
اگر مخارج اين ساختمان از مال خودت است ، خيلي اسراف كرد ه اي و خداوند اسراف كنندگان را دوست ندارد و اگر از مال ديگران است ، بر ديگران روا داشته اي ، خداوند ظالمان را دوست ندارد.
17.خليفه شدن بهلول
هارون الرشيد از بهلول پرسيد: دوست داري خليفه باشي؟
بهلول گفت: نه.
هارون پرسيد: چرا؟
بهلول گفت: از آن رو كه من به چشم خود تا به حال " مرگ سه خليفه " را ديده ام ، ولي تو كه خليفه اي ، " مرگ دو بهلول " را نديده اي.
18.تشييع جنازه قاضي
قاضي شهر فوت كرد و جمعيت انبوهي به تشييع آمده بودند .
كسي بهلول را گفت: زمان تشييع جنازه بهتر است آدم در جلوي تابوت قرار گيرد يا عقب تابوت؟
بهلول گفت: جلو يا عقب تابوت فرقي ندارد ، بايد سعي كرد: " توي تابوت قرار نگرفت!؟."
19.استراحت كردن
خواجه اي بهلول را گفت:مدتي است آنقدر استراحت كرده ام كه خسته شده ام.
بهلول گفت:پس قدري استراحت كن!
20.دنيا را چگونه مي بيني؟
ابلهي پرسيد، دنيا را چگونه مي بيني؟
بهلول گفت:
تو سعادتمند خواهي زيست!
ابله در حيرت شد و گفت:
اين چه جوابي است كه به پرسش من مي دهي؟
گفت: نيكو جوابي است ، زيرا عاقل آنچه را ميداند ، نمي گويد ، اما آنچه را كه بگويد ، مي داند...!!
21.دوستي بهلول
روزي هارون الرشيد از بهلول پرسيد:" دوست ترين " مردم نزد تو چه كسي است؟
بهلول گفت: همان كسي كه شكم مرا سير كند.
هارون گفت: اگر من شكم تو را سير كنم ، مرا دوست داري؟
بهلول پاسخ داد: دوستي به:" نسيه و اگر" نمي شود.
22.فلسفه كفشهاي بهلول
بهلول روزي به مسجد رفت و از ترس آن كه مبادا كفش هايش را بدزدند يا با ديگري عوض شود ، آنها را زير لباد ه اش پيچيد و در گوشه اي نشست.
شخصي كه كنارش بود چون بر آمدگي زير بغل او را ديد گفت:
به گمانم كتاب پر قيمتي در بغل داري؟ چه نوع كتابي است؟
بهلول گفت: كتاب فلسفه.
غربيه پرسيد: از كدام كتاب فروشي خريده اي؟
بهلول گفت:
از كفاشي خريده ام .
23. جواب بهلول به زن ""بدكاره""
زماني دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و در خرابه اي مشغول ذكر خدا بود. در ضمن لباسش را براي وصله زدن از تن در آورده بود.
زن بي عفتي چشمش به او افتاد: بهلول را دعوت به كار بد كرد.
بهلول گفت:
وزن دستهاي من چقدر است؟
وزن پاهاي من ؟
تا وزن تمام اعضا را پرسيد...
بهلول گفت:
كدام عاقل حاضر است بخاطر لذت عضو كوچكي ، تمامي اعضاي خود را در آتش جهنم بسوزاند.
و از جاي برخاست و نعره اي كشيد و فرار كرد.
24.ديوانه كشي هارون
روزي هارون الرشيد از كنار گورستان مي گذشت .
بهلول و عليان مجنون را ديد كه با هم نشسته اند و سخن ميرانند.خواست با ايشان مطايبه كند.
دستور داد هر دو را آوردند.
گفت : من امروز" ديوانه " مي كشم. جلاد را طلب كن.
جلاد في الفور حاضر شد با شمشير كشيده. و عليان را بنشاند كه گردن زند.
بهلول گفت : اي هارون چه مي كني؟
هارون گفت : امروز" ديوانه " مي كشم.
گفت : سبحان االه ، ما در اين شهر:" دو ديوانه " داريم، تو" سوم " شدي . تو ما را بكشي ،
" چه كسي تو را بكشد؟."
25. يك موي تو...
بهلول پاي پياده بر راهي مي گذشت . قاضي شهر او را ديد و
گفت:شنيده ام " الاغت سقط شده " و تو را تنها گذارده است!
بهلول گفت:
تو زنده باشي. يك موي تو به صد تا الاغ من مي ارزد.
26.بهلول و دزد
گويند روزي بهلول كفش نو پوشيده بود داخل مسجدي شد تا نماز بگذارد در آن محل مردي را ديد كه به كفش هاي او نگاه مي كند فهميد كه طمع به كفش او دارد ناچار با كفش به نماز ايستاد آن دزد گفت با كفش نماز نباشد. بهلول گفت ، اگر نماز نباشد كفش باشد!
27.بهلول و سوداگر
روزي سوداگري بغدادي از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زياد ببرم؟
بهلول جواب داد آهن و پنبه.
آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خريد و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهي فروخت و سود فراوان برد.
باز روزي به بهلول بر خورد . اين دفعه گفت بهلول ديوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟
بهلول اين دفعه گفت پياز بخر و هندوانه.
سوداگر اين دفعه رفت و سرمايه خود را تمام پياز خريد و هندوانه انبار نمود و پس از مدت كمي تمام پياز و هندوانه هاي او پوسيد و از بين رفت و ضرر فراوان نمود. فوري به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول كه از تو مشورت نموده، گفتي آهن بخر و پنبه ، نفعي برده . ولي دفعه دوم اين چه پيشنهادي بود كردي؟ تمام سرمايه من از بين رفت.
بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول كه مرا صدا زدي گفتي آقاي شيخ بهلول و چون مرا شخص عاقلي خطاب نمودي من هم از روي عقل به تو دستور دادم . ولي دفعه دوم مرا بهلول ديوانه صدا زدي ، من هم از روي ديوانگي به تو دستور دادم .
مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درك نمود.
28.بهلول و عطيه خليفه
روزي هارون الرشيد مبلغي به بهلول داد كه آن را در ميان فقرا و نيازمندان تقسيم نمايد بهلول وجه را گرفت و بعد از لحظه اي به خود خليفه رد كرد. هارون از علت آن سوال نمود. بهلول جواب داد كه من هر چه فكر كردم از خود خليفه محتاج تر و فقير تر كسي نيست. اين بود كه من وجه را به خود خليفه رد كردم . چون مي بينم مامورين و گماشتگان تو در دكان ها ايستاده و به ضرب تازيانه ماليات و باج و خراج از مردم مي گيرند و در خزانه تو مي ريزند و از اين جهت ديدم كه احتياج تو از همه بيشتر است لذا وجه را به شما بر گرداندم.
29.بهلول و امير كوفه
اسحق بن محمدبن صباح امير كوفه بود . زوجه او دختري زائيد. امير از اين جهت بسيار محزون و غمگين گرديد و از غذا و آب خوردن خود داري نمود چون بهلول اين مطلب را شنيد به نزد وي آمد و گفت: اي امير اين ناله و اندوه براي چيست؟ امير جواب داد من آرزوي اولادي ذكور داشتم متاسفانه زوجه ام دختري آورده است. بهلول جواب داد: آيا خوش داشتي كه به جاي اين دختر زيبا و تام الاعضاء و صحيح و سالم خداوند پسري ديوانه مثل من به تو عطا مي كرد؟ امير بي اختيار خنده اش گرفت و شكر خداي را به جاي آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تا مردم براي تبريك و تهنيت به پيشگاه او بيايند.
30. زن گرفتن بهلول
شخصي از بهلول سئوال کرد: چرا زن نمي گيري؟ بهلول در جواب گفت: زن پير دوست ندارم .
آن شخص گفت: زن جوان بگير !
بهلول جواب داد: زن جوان هم مرا دوست ندارد.
31. خليفه عادل
روزي بهلول در ميان جماعتي گفت: هارون الرشيد ، خليفه عادل وبا انصافي است.
همه آن جمعيت از اين حرف بهلول تعجب کرده و گفتند: به چه دليل اين حرف را مي گوئي؟
بهلول جواب داد: ديشب خدمت خليفه بودم و خودش شخصاً اين حرف را زد.
32.وحشت
روزي شاعري احمق به بهلول برخورد کرده و به او گفت: هروقت کاغذهاي سفيد را مي بينم ، وحشت مي کنم و تا موقعي که اشعاري روي آنها ننويسم ، در وحشت هستم.
بهلول جواب داد: بر عکس شما : من هر وقت کاغذها را مي بينم که تو روي آنها اشعارت را نوشته اي ، وحشت مي کنم!
33.نزديكترين راه
شخص تنبلي نزد بهلول آمده و پرسيد: مي خواهم از کوهي بلند بالا روم ، مي تواني نزديکترين راه را به من نشان دهي؟
بهلول جواب داد: نزديکترين وآسانترين راه :نرفتن بالاي کوه است.
34.تلخ ترين چيز
روزي شخصي از بهلول پرسيد: تلخ ترين چيز کدام است؟
بهلول جواب داد: حقيقت!
آن شخص گفت: چگونه مي شود اين تلخي را تحمل کرد؟
بهلول جواب داد: با شيريني فکر!
35.ارث
از بهلول پرسيدند:
وقتي برادر تو مُرد ، براي زنش چه چيزي ارث گذاشت.
بهلول جواب داد:چهار ماه و ده روز عدّه!
36.بهلول و دوست خود
شخصي كه سابقه دوستي با بهلول داشت روزي مقداري گندم به آسياب برد،چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزديك منزل بهلول رسيد اتفاقا" خرش لنگ شد و به زمين افتاد آن شخص با سابقه دوستي كه با بهلول داشت بهلول را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل به رساند.چون بهلول قبلا" قسم خورده بود كه الاغش را به كسي ندهد به آن مرد گفت:
الاغ من نيست . اتفاقا" صداي الاغ بلند شد و بناي عر عر كردن را گذارد. آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و مي گويي نيست. بهلول گفت عجب دوست احمقي هستي تو ، پنجاه سال با من رفيقي ، حرف مرا باور نداري ولي حرف الاغ را باور مي نمايي؟
37.بهلول و مستخدم
آورده اند كه يكي از مستخدمين خليفه هارون الرشيد ماست خورده و قدري ماست در ريشش ريخته بود بهلول از او سوال نمود چه خورده، مستخدم براي تمسخر گفت:كبوتر خورده ام بهلول جواب داد قبل از آن كه به گويي من دانسته بودم . مستخدم پرسيد از كجا مي دانستي؟ بهلول گفت چون فضله اي بر ريشت نمودار است.
38.بهلول و شیاد
آورده اند كه بهلول سكه طلايي در دست داشت و با آن بازي مي نمود. شيادي چون شنيده بود كه بهلول ديوانه است جلو آمد و گفت: اگر اين سكه را به من بدهي در عوض ده سكه كه به همين رنگ است به تو مي دهم!بهلول چون سكه هاي او را ديد دانست كه سكه هاي او از مس است و ارزشي ندارد به آن مرد گفت به يك شرط قبول مي نمايم! اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر كني . شياد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود. بهلول به او گفت: خوب الاغ جون چون تو با اين خريت فهميدي سكه در دست من است از طلاست. من نمي فهمم كه سكه هاي تو از مس است. آن مرد شياد چون كلام بهلول را شنيد از نزد او فرار نمود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 282]
-
گوناگون
پربازدیدترینها