تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833673021
داستان های تاثیر گذار2
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: آرزوی کافیاخیراً در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم
هواپیما درحال حرکت بود و آنها در ورودی کنترل امنیتی همدیگر را بغل کردندو مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوی کافی برای تو میکنم." دختر جواب داد: " مامانزندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاجداشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم."
آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستمببینم که می خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی خواستم که خلوت او را بهمبزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: " تا حالا با کسی خداحافظی کردید که میدانید برای آخرین بار است که او را می بینید؟ " جواب دادم: " بله کردم. منو ببخشیدکه فضولی می کنم چرا آخرین خداحافظی؟
او جواب داد: " من پیر و سالخورده هستماو در جای خیلی دور زندگی می کنه. من چالشهای زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینستکه سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود. "
" وقتی داشتید خداحافظی می کردیدشنیدم که گفتید " آرزوی کافی را برای تو میکنم. " میتوانم بپرسم یعنی چه؟
اوشروع به لبخند زدن کرد و گفت: " این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر ومادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن." او مکثی کرد و درحالیکه سعی می کردجزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: " وقتی که ما گفتیم " آرزوی کافیرا برای تو میکنم. " ما می خواستیم که هرکدام زندگی ای پرازخوبی به اندازه کافی کهالبته می ماند داشته باشیم. " سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که درپائین آمده عنوان کرد:
" آرزوی خورشید کافی برای تو میکنم که افکارت را روشننگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است.
آرزوی باران کافی برای تومیکنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد.
آرزوی شادی کافی برای تو میکنم کهروحت را زنده و ابدی نگاه دارد.
آرزوی رنج کافی برای تو میکنم که کوچکترین خوشیها به بزرگترینها تبدیل شوند.
آرزوی بدست آوردن کافی برای تو میکنم که با هرچهمی خواهی راضی باشی.
آرزوی از دست دادن کافی برای تو میکنم تا بخاطر هر آنچهداری شکرگزار باشی.
آرزوی سلامهای کافی برای تو میکنم که بتوانی خداحافظی آخرینراحتری داشته باشی."
بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت.
می گویند که تنهایک دقیقه طول می کشد که دوستی را پیدا کنید٬یکساعت می کشد تا از اوقدردانی کنید اما یک عمر طول می کشد تا او را فراموش کنید.
زائران آرامشعصر ما عصر فعالیت است ؛ ما سخت مشغول . متاسفانه جنجال بر انگیز هستیم. دوست داریم بلند مرتبه و فعال باشیم ؛ اما عمل ما در واقع موجب آشفتگی و گاهی نابودی است. بنابراین با همسایه های خود ؛ حتی با خودمان در آرامش به سر نمی بریم. لازم است که آرام و خاموش بایستیم .
سالها پیش دلم می خواست شنا کردن را یاد بگیرم بنابر این نزد یک معلم شنا آموختن شنا را آغاز کردم . وارد آب شدم و دست و پا زدم . هر چه بیشتر ستیز می کردم ؛ بیشتر در آب فرو می رفتم . آنقدر تقلا کردم که از پا افتادم. تلاش من به هیچ جا نرسیده بود.
آن گاه معلم مهربانم نزدم آمد و گفت :" پسرم تقلا مکن بگذار آب تو را ببرد. خودت را به اب بسپار و همین کار را کردم و چه تجربه مسرت بخشی.
در اقیانوس زندگی تمام مدت تقلا می کنیم ؛ با وقایع می جنگیم. در برابر بد اقبالی ها ستیز می کنیم. افسوس که خود را به آبها نمی سپاریم. اراده و خواست خداوند را نمی پذیریم. پذیرفتن خواست و مشیت الهی یعنی دانستن اینکه ما هیچ چیز نیستیم. او یگانه انجام دهنده است. و بنابر این در تمام رویدادهای زندگی خیر و خوبی ما نهفته است . هر چه بیشتر این باور را پرورش دهیم و به آن تکیه کنیم , آسوده خاطر تر خواهیم بود و به تدریج مفهوم با آرامش به سر بردن در حضور خداوند را فرا خواهیم گرفت .
منبع: کتاب برای ان به سوی تو می آیم
خلقت زناز هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.
فرشته ای ظاهرشد و عرض کرد : چرا اين همه وقت صرف اين يکی می فرماييد ؟
خداوند پاسخ داد : دستور کار او را ديده ای ؟
او بايد کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستيکینباشد.
بايد دويست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جايگزينیباشند.
بايد بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذاي شب مانده کارکند.
بايد دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جايشبلند شد ناپديد شود.
بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانویخراشيده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.
و شش جفت دست داشته باشد.
فرشته ازشنيدن اين همه مبهوت شد.
گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟
خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نيستند. مادرها بايد سه جفت چشم هم داشته باشند.
اين ترتيب، اين میشود يک الگوي متعارف برای آنها.
خداوند سری تکان داد و فرمود : بله.
يکجفت برای وقتی که از بچه هايش می پرسد که چه کار می کنيد،
از پشت در بسته همبتواند ببيندشان.
يک جفت بايد پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد !!
و جفت سوم همين جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند،
بتواندبدون کلام به او بگويد او را می فهمد و دوستش دارد.
فرشته سعی کرد جلوي خدارا بگيرد.
اين همه کار براي يک روز خيلی زياد است. باشد فردا تمامش بفرماييد .
خداوند فرمود : نمی شود
!!
چيزی نمانده تا کار خلق اين مخلوقی را که اينهمه به من نزديک است، تمام کنم.
از اين پس می تواند هنگام بيماری، خودش را درمانکند، يک خانواده را با يک قرص نان سير کند و يک بچه پنج سال را وادار کند دوشبگيرد.
فرشته نزديک شد و به زن دست زد.
اما ای خداوند، او را خيلی نرمآفريدی .
بله نرم است، اما او را سخت هم آفريده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنیکه تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد .
فرشته پرسيد : فکر هم می تواندبکند ؟
خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره همدارد .
آن گاه فرشته متوجه چيزي شد و به گونه زن دست زد.
ای وای، مثل اينکهاين نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در اين يکی زيادی مواد مصرف کرده ايد.
خداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نيست، اشک است.
فرشته پرسيد : اشک ديگر چيست؟
خداوند گفت : اشک وسيله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا اميدی،تنهايی، سوگ و
غرورش.
فرشته متاثر شد.
شما نابغه ايد ای خداوند، شما فکر همهچيز را کرده ايد، چون زن ها واقعا" حيرت انگيزند.
زن ها قدرتي دارند که مردان رامتحير می کنند.
همواره بچه ها را به دندان می کشند.
سختی ها را بهتر تحملمی کنند.
بار زندگی را به دوش می کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه میپراکنند.
وقتی مي خواهند جيغ بزنند، با لبخند مي زنند.
وقتی می خواهند گريهکنند، آواز می خوانند.
وقتی خوشحالند گريه می کنند.
و وقتی عصبانی اند میخندند.
برای آنچه باور دارند می جنگند.
در مقابل بی عدالتی میايستند.
وقتی مطمئن اند راه حل ديگری وجود دارد، نه نمی پذيرند.
بدون کفش نوسر می کنند، که بچه هايشان کفش نو داشته باشند.
براي همراهی يک دوست مضطرب، بااو به دکتر می روند.
بدون قيد و شرط دوست می دارند.
وقتی بچه هايشان بهموفقيتی دست پيدا می کنند گريه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گيرند، میخندند.
در مرگ يک دوست، دل شان می شکند.
در از دست دادن يکی از اعضای خانوادهاندوهگين می شوند،
با اينحال وقتی می بينند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجامی مانند.
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چهقدر برایشان مهم هستيد.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زن هادر هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و بوسيدن می تواند هر دل
شکسته اي را التيام بخشد
کار زن ها بيش از بچه به دنيا آوردن است، آنها شادی واميد به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو مي بخشند
زن ها چيزهای زيادی برایگفتن و برای بخشيدن دارند
خداوند گفت : اين مخلوق عظيم فقط يك عيب دارد
فرشته پرسيد : چه عيبی ؟
خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند
.•¤**¤•. بازی روزگار.•¤**¤•.
روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد. روزي متوجه شد كه تنهايك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. به طور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را بازكرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و به جاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوانبزرگ شير آورد. پسر با طمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت :
«چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.
مادر به ما آموخته كه نيكي، ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگزاري مي كنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا دربيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامي كه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبيدر چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرارداد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينهدرمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزينوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بودكه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»
فرشته بيكارمرديخواب عجيبيديد . او در عالم رويا ديد كه نزدفرشتگان رفته وبه كارهاي آنها نگاه مي كند هنگامورود ، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سختمشغول كارند و تند تند نامه هايي راكه توسط پيك ها از زمين مي رسند ، باز مي كنندو آنها را داخل جعبه هايي ميگذارند.
مرد از فرشتهاي پرسيد : شماداريد چكار ميكنيد ؟
فرشته در حاليكه داشت نامه ي رابازمي كرد ، جواب داد : اينجابخشدريافتاست ، مادعاهاو تقاضاهاي مردمزمين را كه توسط فرشتگان به ملكوت مي رسدبه خداوند تحويل ميدهيم.
مرد كمي جلوتر رفت . باز دستهبزرگ ديگري از فرشتگان را ديد كه كاغذهايي را داخل پاكت مي گذارند و آنها را توسطپيك هايي به زمين مي فرستند.
مرد پرسيد : شماها چكار مي كنيد ؟
يكي از فرشتگان با عجله گفت : اينجابخشارسالاست، ما الطاف ورحمات خداوند را توسط فرشتگان به بندگان زمين مي فرستيم.
مرد كمي جلوتر رفت و يك فرشتهراديد كه بيكار نشسته!!
مرد با تعجب از فرشته پرسيد : شما اينجا چكار مي كني و چرا بيكاري ؟
فرشته جواب داد : اينجابخش تصديقجواباست . مردمي كهدعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب تصديق دعا بفرستند ولي تنها عده بسيار كمي جوابمي دهند .
مرد از فرشته پرسيد : مردم چگونهميتوانند جواب تصديق دعاهايشان را بفرستند ؟!
فرشته پاسخداد : بسيار ساده است ، فقط كافيست بگويند :
خدايا متشكريم
گفتگوی چهار شمع
چهار شمع به آرامی می سوختند،محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت"من صلحهستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم"هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد.
شمع دوم گفت: “من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارمکه بیشتر از این روشن بمانم . “ حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن راخاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید“ من عشق هستم تواناییآن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمیفهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. “ با اندوه کفت: پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد .
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمیسوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمیسوزید؟»
چهارمین شمع گفت:” نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم میتوانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. “
چشمان کودک درخشید، شمع امید رابرداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم.
مادراثری از :هانس كريستين اندرسن
مادري بر بالين كودك خردسالش نشسته بود ، از اينكه او را در حال احتضار مي ديد غمگين و گريان بود،رنگ از رخ كودك پريده بود ، چشمانش را بسته ، آهسته نفس مي كشيد و گاه به گاه با تنفسي عميق كه به آه شبيه بود نفسي ميزد و مادر مغموم و محزون چشم به او دوخته بود ، در اين هنگام دستي به در خورد و پيرمردي وارد اتاق شد ، او بالاپوش بزرگي بدور خود پيچيده بود تا گرمش بدارد ،بيرون همه جا را برف و يخ گرفته بود و بادي سرد چنان مي وزيد كه سوزش آن صورت را مي بريد.
پيرمرد از سرما مي لرزيد ، كودك لحظه اي چشم بر هم گذاشت و خفت ، مادر قوري كوچك چاي را روي بخاري گذاشت تا با يك فنجان چاي مهمانش را گرمي بخشد.
پيرمرد نشسته بود و گهواره كودك را مي جنباند و مادر، كودك بيمارش را كه بسختي نفس مي كشيد و دست كوچكش را بلند نگاه داشته بود مي نگريست.
فكر ميكني اين بچه براي من بماند؟ آيا حداي رحيم او را از من خواهد گرفت؟
پير مرد كه همان پيك مرگ بود سرخم نمود وجوابش نه مثبت بود ، نه منفي.
مادر سر به گريبان فرو برد و اشك از گونه هايش روان شد ، سه روز و سه شب دركنار بستر فرزند چشم بر هم ننهاده بود و سرش درد مي كرد ، خواب لحظه اي در ربودش ، پس چشم برداشت و از سرما ناليد كه: چه شد؟ و همه جا را نگريست ولي پيرمرد رفته بود و كودك خردسال را نيز با خود برده بود صداي دنگ دنگ ساعت كهنه گوشه ديوار برخاست و ناگهان پاندول آن از جا كنده و متوقف ماند.
مادر بيچاره از خانه بيرون دويد و فرياد زنان فرزندش را مي طلبيد .
بيرون در ميان برف پيرزني كه با لباس مشكي بلندي نشسته بود گفت: مرگ دراتاق تو بود من او را ديدم كه چگونه با كودكت از آنجا گريخت آنچه را كه ربود ديگر پس نحواهد آورد.
مادر پريشان و متوحش پرسيد : فقط بگو از كدام راه گريخت؟ راه را به من نشان بده من او را خواهم يافت ، پيرزن گفت من راه را به تو نشان خواهم داد ولي شرطش اين است كه تو همه آوازهايي را كه شبها بر بالين كودكت برايش مي خواندي برايم بخواني من اين آوازها را دوست دارم و قبلا شنيده ام ، نام من شب است و تمام اشكهايي را كه بر بالين او نثار كرده اي ديده ام.
مادر گفت : من همه را برايت خواهم خواند اما مرا سرگردان مكن تا بتوانم كودكم را بازآرم و بيابم. ولي شب سنگين و ساكت نشسته بود، مادر دستها را به هم پيوست و خواند و گريست ترانه ها بسيار بودند ولي اشكهاي او بيشتر شب گفت: از سمت راست به جنگل تيره كاج برو ، من مرگ را با كودكت همانجا ديدم كه مي رفتند.
در اعماق جنگل راههاي بسياري يكديگر را مي بريدند و مادر مردد بود كدام را برگزيند ، ناگهان چشمش به بوته خاري افتاد كه نه برگ داشت و نه گل و يخها از شاخه هاي بوته آويخته بودند
مادر پرسيد: تو مرگ را نديدي كه با كودك من از اين راه بروند ؟
بوته گفت چرا ديدم ولي راه را به تو نشان نحواهم داد مگر اينكه مرا از حرارت سينه ات گرم كني وگرنه من از سرما خواهم مرد.
مادر بر زانوان نشست و بوته خار را به سينه اش فشرد خارهاي بوته به تنش فرو رفتند و قطرات خون جاري شد و بوته خار از نو جوان گرديد و در آن سرماي زمستان گل داد ، قلب شكسته و غمزده او چنين گرمايي معجزه آسا داشت. و بوته راهي را كه مي بايست مي رفت به او نشان داد.
او رفت و رفت تا بدرياچه بزرگي رسيد كه نه كشتي داشت و نه قايق و سطح آن را قشري نازك از يخ پوشانده بود و گذشتن از آن امكان نداشت ، اما او مي بايستي براي يافتن كودكش به ساحل روبرو مي رسيد، به ناگهان فرياد كشيد :مرگي كه بچه مرا با خود دارد كجاست؟ ناگهان درياچه به سخن آمد و گفت : من ميدانم كجاست بگذار ما هردو صميمانه با هم كنار بياييم ، دلشادي من در اين است كه مرواريدي داشته باشم و چشمان تو روشنترين چشماني هستند كه من تابحال ديده ام اگر تو چشمانت را نثار من كني ، من نيز تو را به گلشن ساحل روبرو خواهم برد آنجا كه مرگ خانه دارد و گلها و درختاني را مي پروراند كه هر يك عمر انساني است .
مادر گفت همه وجودم را نثار مي كنم تا كودكم را باز يابم .
او اين سخن را گفت و گريست و گريست تا اينكه چشمانش را بصورت دو قطره اشك به كف درياچه فرو چكاند و آنها به دو مرواريد گرانبها بدل شدند ، درياچه هم او را گرفت و گويي كه بر تخت رواني نشسته بود به يك لحظه او را به ساحل ديگر رساند آنجا كه خانه اي مجلل قرار داشت و فرسنگها وسعتش بود ، انسان نمي دانست كه آيا كوهي پوشيده از جنگل و غار بود ويا اتاقكهاي متعدد اما مادر مسكين قادر به ديدن نبود
او دوباره فرياد كشيد : مرگي كه بچه مرا با خوددارد كجاست؟
پيرزن گوركن جواب داد: او هنوز باز نگشته است و همچنان كه ميرفت تا گلشن مرگ را محافظت كند پرسيد: چگونه توانستي اينجا را بيابي و چه كسي تو را ياري داد؟
مادر گفت: خداي رحيم ياري ام داد او با شفقت و مهربان است پس تو هم بر من رحم كن و بگو فرزندم را كجا خواهم يافت؟ پيرزن گفت: من نمي دانم و توهم بينايي خود را از دست داده اي ، بسياري از گلها و درختان امشب پژمردند بزودي مرگ خواهد آمد تا آنها را جابجا كند تو حود مي داني كه هر بشري صاحب گل و يا درخت زندگي است اين گلها و درختها همانند ديگر گلها و درختها هستند ولي اينها قلبي درون خود دارند كه پيوسته مي زند ، برو بگرد شايد بتواني ضربان قلب كودكت را بشناسي ولي به من چه خواهي داد
كه بگويم هنوز بايد چه كاري بكني؟ مادر مسكين گفت: من چيزي ندارم ولي بخاطر تو تا پايان عالم خواهم رفت.
پيرزن گفت: من آنجا كاري ندارم فقط از تو مي خواهم كه گيسوان قشنگ و سياهت را به من بدهي خودت مي داني كه گيسوانت زيباست و من از آنها خوشم مي آيد در عوض موهاي سپيد مرا بگير كه بهتر ازهيچ است.مادر گفت اگر گيسوان مرا مي خواهي حاضرم با كمال ميل آنها را به تو بدهم و دست برگيسوان خود برد و آنها را برداشت و به پيرزن داد و موهاي سفيد او را گرفت. سپس هردو به گلشن مرگ رفتند آنجا كه گلها و درختان درهم روييده بودند ، جايي سنبلها زير شقايقها روييده بودند و جايي ديگر بوته هاي گل بزرگ ودرخت آسا شده بودند ، برخي كاملا تر و تازه و برخي بيمارگونه و زرد هر درخت و هر گل نام مخصوص خود را داشت جايي درختان بزرگي را در گلدانهاي كوچك نهاده بودند چنانكه بيم آن ميرفت كه از تنگي جا گلدان بشكند و جايي گلهاي كوچك و ظريفي را بر زمين خوابانده بودند و يا آنان را به گياهان ديگر آويخته و از آنان بي اندازه مراقبت مي كردند اما مادر مسكين بر همه گياهان كوچك خم مي شد و به ضربان دلي كه در آنها نهفته بود گوش مي داد و همچنانكه مي رفت در ميليونها گياه كودكش را بازشناخت.
(يافتمش) مادر فريادي زد و دستش را بسوي گل زعفراني كه بيمار مي نمود دراز كرد پيرزن گفت: دستت را از گل كوتاه كن و تامل كن تا مرگ بيايدمن هر آن انتظار او را دارم ، از من نشنيده بگير ولي مگذار كه او اين گل را بچيند او را تهديد كن كه اگر به گل تو دست بزند تو نيز گلهاي ديگر را ازجاي خواهي كنداو در پيشگاه خداي مهربان مسئول است و كسي را اجازه آن نيست كه گلي را بچيند تا او نخواهد.
ناگهان نسيم سردي وزيدن گرفت و مادر دريافت كه اين مرگ است كه از راه مي رسد.
مرگ پرسيد؟ راه اينجا را چگونه جستي؟ و چگونه آمدي؟
مادر جواب داد: من مادرم و مرگ دستش را بطرف گل كوچك دراز كرد تا آن را بچيند اما مادر با دستهايش محكم دست او را گرفت و از ترس مي لرزيد، مرگ بر دستهاي مادر نفس سرد خود را دميد و او حس كرد كه اين نفس سردتر از سوز زمستاني است و دستهايش فرو اقتادند
مرگ بانگ برداشت: تو نمي تواني بر خلاف قدرت من كار كني.
مادر جواب داد: اما خداي رحيم قادر است . مرگ گفت: من مجري مشيت و اراده اويم و فقط آنچه را كه او خواستار است از من ساخته است من باغبان گلشن اويم ، من همه درختان او را بر مي كنم و از نو آنها را در گلزار بهشت مي نشانم در سرزمينهاي دور و نامعلوم ، اما آنجا چگونه است و چگونه اينها از نو خواهند روييد رازش را بتو نخواهم گفت.
مادر گفت: كودكم را به من بازده و شروع به گريستن كرد و با دو دستش ساقه گل زيبايي را چسبيد و شيون كنان به مرگ گفت: من همه گلهاي تو را خواهم چيد كاسه صبرم لبريز گشته و نوميد شده ام.
مرگ نگران شد و گفت: دست از آن كوتاه بدار تو خود گفتي كه خوشبختي را از دست داده اي حال
مي خواهي مادراني ديگر را به خاك سياه بنشاني؟
مادر غمگين و متاثر گفت؟ مادراني ديگر را؟ و دستش را از ساقه گل برداشت.
مرگ گفت بيا چشمهايت را بگير من آنها را از درياچه پس گرفتم اكنون اينها روشنتر و بيناتر از سابقند و در كنار خودت به اين چاه عميق نگاه كن و من به تو نام اين دو گل را كه قصد چيدنش را داشتي به تو خواهم گفت و تو تمامي آينده آنان را خواهي ديد، تمامي عمر سرگذشت آدمي را بنگر و آنچه را كه مي خواستي نظمش را برهم زني چه بود
.مادر به عمق چاه نظر انداخت چنين ديد كه يكي از آن دو اسباب خير و سعادت را بتمامي فراهم داشت و خوشبختي گردش را فرا گرفته بود و ديگري بعكس در منتهاي ذلت و بدبختي غوطه ور بود
مرگ گفت: اين هر دو خواست خداوند است.و آنجه كه بايد بداني اين است كه يكي از اين گلها فرزند دلبند توست و آنچه را كه ديدي سرنوشت آينده اوست.
مادر متاثر گفت پس همان به كه از رنجها و مصائب آسوده اش كني ، و او را ببري به سراي جاودان خداوند ، بر خواهشها و زاريهاي من وقعي مگذار و همه را نشنيده بگير.مرگ گفت: نمي دانم چه مي خواهي ، آيا دوست داري او را باز يابي يا آنكه با خود ببرم به جايي كه از آن چيزي نمي داني و نحواهي دانست؟
مادر دو دستش را به هم پيوست و خداي رحيم را درود فرستاد:
اي خداي مهربان نشنيده بگير آنچه من خلاف ميل تو خواستم و آن را خير پنداشتم
از من مشنو و مرا ببخش. مادر سر به گريبان فرو برد و مرگ همراه كودك بعالم نامرئي شتافت.
در زندگي به سمت مستقيم و راست پيش برو ... هميشه و در هر راهي.
گواه خداوندمن نيك ژوويسك هستم . گواه خداوند هستم براي لمس هزاران قلب در دنيا!بدون هيچ دست و پاي
متولد شدم در حالي كه پزشكان هيچ تجربه پزشكي براي اين " نقص مادرزادي " نداشنتد، همانطور
كه تصور مي كنيد با موانع و چالشهاي بسياري روبه رو بوده ام.
" هر زمان با ناملايمات متعدد روبه رو مي شويد ، با مسرت رفتار كنيد "
( آيه اي در انجيل)
در شمارش دردها و سختي هايم آيا جايي براي شادي و مسرت مي ماند ؟زماني كه پدر و مادرم مسيحي بودندو پدرم كشيش كليسايمان ، آنها اين آيه را خوب مي شناختند . اگر چه ، در يك روز صبح 4 دسامبر1982 در ملبورن( استراليا) " پروردگارا تو را سپاس" تنها كلماتي بود كه مي توان از آنها شنيد .
اولين فرزند پسري آنها بدون دست و پا متولد شد ! هيچ هشداري كه آمادگي آنها را در برداشته باشد
وجود نداشت .پزشكان از اينكه هيچ پاسخي براي آن نداشتند در حيرت بودند!! هنوز هيچ دليل پزشكي دال بر چرايي اين اتفاق وجود ندارد و نيك در حال حاضر برادر و خواهري دارد كه مانند هر نوزاد معمولي ديگري بدنيا آمدند.
تمام عالم مسيحيت از تولد من افسوس مي خوردند و والدينم كه بسيار گيج و مبهوت از من بودند .
هر كسي مي پرسيد " اگر خداوند ، خداي عشق است " ، پس چرا خدا مي بايستي اجازه دهد
چنين اتفاق بدي نه براي هر كس ديگر ، بلكه براي مسيحيان ايثار گر افتد ؟ پدرم تصور مي كرد من براي ساليان طولاني زنده نخواهم ماند ، ولي آزمايشها نشان مي داد كه من يك نوزاد كاملاً سالم هستم تنها با نقص عضو دست و پا.
همانطور كه قابل فهم است ، والدين من نگراني عميق و ترس آشكاري داشته اند ، از آن نوع زندگي كه من به دنبال خواهم داشت .خداوند به آنها استقامت ، دانش، و شجاعت عطا كرده بود ، در سالهاي اول زندگي و سالهاي بعد وقتي كه آنقدر بزرگ شدم كه بتوانم به مدرسه بروم . قانون استراليا به دليل معلوليت جسماني ،اجازه رفتن به مدرسه عمومي را نمي داد .خداوند معجزه اي كرد و قدرتي به مادرم تا در برابر آن قانون مبارزه كند و سرانجام آن را تغيير دهد . من يكي از اولين دانش آموز معلولي بودم كه در آن مدرسه به تحصيل پرداختم. رفتن به مدسه را دوست داشتم و تمام تلاشم اين بود كه كه مانند هر فرد عادي زندگي كنم ، ولي اين مربوط به سالهاي اوليه مدرسه بود تا زماني كه به دليل تفاوت فيزيكي با احساس طرد شدگي و غير طبيعي بودن مواجه نشده بودم . عادت به آن شرايط بسيار برايم مشكل بود ، ولي با حمايت والدينم ،شروع به رشد نگرشها و ارزشهايم كردم كه براي روبه رو شدن با موقعيتهاي چالش بردار بسيار مفيد بود.
من بر اين مسئله واقف بودم كه تفاوت دارم وليكن از سوي ديگر من شبيه هر فرد ديگر بودم . بارها اتفاق افتادكه من احساس حقارت داشتم به طوري كه نمي توانستم به مدرسه برم ، فقط به اين دليل كه نمي توانستم به توجه هاي منفي آنها روبه رو شوم .با كمك والدينم تلاش مي كردم آنها را ناديده تصور كنم و بتوانم براي خود دوستاني بيابم.
به محض اينكه دانش اموزان متوجه مي شدند من هم دقيقاً مثل انها هستم موهبت الهي شامل حالم مي شد و باآنها دوست مي شدم .
بارها شده كه من احساس افسردگي و عصبانيت داشتم ، چرا كه من نمي توانستم راهي را كه در آن قرار داشتم تغيير دهم، و يا هر كسي را به خاطر آن سرزنش مي كردم . من به مدرسه يكشنبه ( براي آموزش ) مي رفتم .
آموختم كه خدا ما را بسيار دوست دارد و مراقب ماست . فهميدم كه بچه ها را بسيار دوست دارد . ولي اين را نفهميدم كه خدا اگر مرا دوست دارد چرا مرا اينگونه آفريد ؟ آيا دليلش ان بود كه از من اشتباهي سر زده است؟
انديشيدم كه بايستي اين گونه باشم زيرا در مدرسه ، من تنها فرد غير طبيعي بودم . سرباري بودم براي همه افرادي كه در كنارشان بودم . سر انجام بايستي مي رفتم اين بهترين كاري بود كه بايد انجام مي دادم . مي خواستم به همه دردهايم و به زندگي ام در سن جواني پايان دهم . اما دوباره شكر گزار والدين و خانواده ام هستم كه هميشه براي آرامش من بوده اند و به من شجاعت داده اند .
خداوند شرح مصيبت هاي عيسي را در زندگي من نهاد تا ازآن تجربيات براي ارشاد ديگران استفاده كنم براي آنكه بر مشكلات فائق آيند و همواره شكرگزار خدا باشند .نيروي خداوند الهام بخش زندگي شان باشد و اجازه ندهند هيچ مسئله اي بر سر برآورده شدن آرزو ها و رؤياهايشان قرار گيرد .
و همه ما بر اين امر واقفيم كه خداوند بهترين ها را انجام ميدهد براي كساني كه او را دوست دارند ""
اين ايه با قلب من صحبت مي كند و مرا به اين نقطه مي رساند كه من مي دانم اتفاق هاي بد در برابرخوشبختي ، شانس يا توافق هيچ است . من به نهايت آرامش رسيدم، همينكه آگاه شدم از اينكه خداوند اجازه نخواهد داد ، هيچ چيزي اتفاق افتد در زندگي مان مگر اينكه او هدف خوبي در آن قرار داده باشد .
در سن 15 سالگي زندگيم را كاملاً وقف كليسا كردم بعد از اين كه در انجيل خواندم عيسي فرمود:
دليل آنكه فرد نابينايي به دنيا مي آيد آن است كه " خداوند از طريق آنها قدرتش را اشكار مي كند "
من به راستي اعتقاد دارم خداوند به من سلامتي خواهدبخشيد ، چه بسا كه من بتوانم گواه عظيم
او باشم از قدرت بهت انگيز او .
بعد ها بنابر درايتم متوجه شدم كه اگر ما براي خواسته اي به درگاه خداوند دعا كنيم، اگر او بخواهد
اجابت خواهد شد . و اگر او نخواهد كه اجابت شود ، مطمئناً امر بهتري در آن بوده است .مي دانم
شگرفي خدا در اين است كه مرا به كار گيرد فقط در ايت هيأت و نه در شكل ديگر .
در حال حاضر 21 ساله هستم. كارشناس بازرگاني در رشته حسابداري و برنامه ريزي امور مالي .يك
سخنور قابل هستم و اميد آن دارم كه به خارج بروم و داستانم را براي ديگران تعريف كنم . مباحثم را
به سمت تشويق دانش آموزان و جوانان امروزي سوق دهم .همچنين در گروه هاي جمعي سخنراني
مي كنم . من شرح حال مصيبت هاي عيسي هستم براي جوانان . و خودم را براي مشيت الهي و آنچه كه او مي خواهد و آنچه كه به او منجر مي شود قرار داده ام .
رؤيا ها و اهدافي كه در سر دارم را دنبال مي كنم . مي خواهم بهترين گواه عشق و اميد خداوند باشم.
ويك سخنور الهام بخش در خدمت مسيحيان و غير مسيحيان .
در صدد هستم كه در سن 25 سالگي به استقلال مالي برسم و با سرمايه گذاري هاي جدي به توليد
ماشيني بپردازم كه بتوانم با آن رانندگي كنم . نوشتن چندين كتاب پر فروش از ديگر رؤيا هاي من است و
اميدوارم در پايان امسال اولين نوشته ام را با عنوان " بدون دست ، بدون پا، بدون دلهره "
به اتمام برسانم .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 410]
-
گوناگون
پربازدیدترینها