واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: قسمت اول :
دستاشو محکم زد رو میز و گفت ندا چرا فکر می کنی من خرم ؟ مثه آدم بگو کجا بودی ؟ با کی بودی ؟
صدای شهروز تو سرم میخورد .. داشتم دیوونه میشدم .. خدا چجوری حالیش کنم ؟
- چقدر بگم ؟ گفتم که تو خونه بحث شده بود .. منم نمیتونستم اون موقع شب بهت زنگ بزنم .. چرا باید برای تو صد بار یه حرفی رو تکرار کرد شهروز ؟ .. بس کن دیگه ..
- اینجووریائه دیگه ندا خانوم ؟ اوکی .. باشه .. منم بلدم .. از این به بعد اون روی شهروزم میتونی ببینی .. خودت خواستی !
سوییچه ماشینو با عصبانیت بر داشت و بدون خدافظی از در کافی شاپ زد بیرون ..
سرمو تو دستام نگه داشتم .. جایی نبودم که بتونم راحت گریه کنم .. ولی اعصاب به هم ریخته ام .. آهنگ غمگینی که تو کافی شاپ گذاشته شده بود .. همه و همه دست به دست هم دادن تا اشکای من برای اولین بار جلوی یه جماعت ریخته بشه . نگاههای سنگین آدمها رو صورتم حس می كردم .
شهروزو دوست داشتم .. ولی اون آدم شکاکی بود .. نمی شد باهاش کنار اومد .. خسته ام می کرد یه موقع هایی .. دفعه اولش نبود .. هر دفعه هم متوجه اشتباهش میشد و می اومد عذر خواهی میکرد .. هر دفعه هم من قبول میکردم .. دیگه خسته شده بودم .. دستامو روی چشام گذاشتم و گذاشتم اشکام راحته راحت بیان و خودشونو آزاد کنن .. جامو عوض کردم نشستم روی صندلی که رو به دیوار بود كه كسی اشكامو نبینه.. دختر پسر بغلی خووب متوجه جریان شده بودن ..خیلی خجالت کشیدم .. سریع اشکامو پاک کردم .. زدم بیرون ..
سوز سرما باعث شد سریع تر خودمو برسونم به یه تاکسی و خودمو بندازم توشو برم سمت دانشگاه .. همیشه وقتی آدم دلش گرفته انگار تمام دنیا هم باش همدردن .. سوار تاکسی هم که شدم معین داشت می خوند .. عجیب غمگین می خوند ..
امشب از اون شباست که من دوباره دیوونه بشم
تو مستی وبی خبری اسیر میخوونه بشم
امشب از ان شباست که من
دلم میخواد داد بزنم
تو شهر این غریبه ها دردمو فریاد بزنم
دلم گرفت از آسمون
هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم چقدر غمه
دلم گرفته از همه
خوشبختانه تنها بودم تو تاکسی .. راننده انگار تو یه حال دیگه بود .. با یه قیافه ناله ای جولوشو نگاه میکرد که انگار تمام مصیبتای عالم سرش ریختن .. سرمو زدم به شیشه بخار گرفته ماشین و چشامو بستم .. تمام اتفاقات این 1.5 سال اومد جلو چشمم
چقدر اون اوایل شهروز خوب بود .. مهربون بود ... یاد یه جمله افتادم كه بالای در ورودی انتشارات دارینوش تو شریعتی خونده بودم :
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی
اصلا نمی تونستم یه روز بد شدن شهروز رو مجسم كنم . یه جورائی معصوم می دونستمش و فكر می كردم كه اصلا توانائی بد بودن نداره . ولی خوشی من 2.3 ماه بیشتر دووم نداشت .. نمیدونم چرا ؟ ولی یه دفعه عوض شد .. نمی دونم ، شاید دیگه احساس كرده بود صاحابمه و دائم بهم گیر می داد . اوایل از گیر دادناش خوشم می اومد . میگفتم غیرتیه ولی دیگه کار از غیرت گذشته بود .. کاراش دیوونه کننده بود .. هر جا میرفتم باید بش میگفتم... چکم میکرد .. کجا میرم ... با کی میام .. چرا زنگ نزدم ؟ چرا آنتن نداشتم .. چرا دیر جواب دادم .. چرا نتونستم جلو بابام باش حرف بزنم ؟ چرا کووفت ... چرا زهر مار .. خدایا چرا اینطوری شد ؟
چشمای نمناكمو باز کردم باید کم کم پیاده میشدم .. کرایه رو حساب کردم و اومدم بیرون .. دستامو تو جیب کاپشنم فرو کردم و سریع رفتم اون سمت خیابون .. اصلا نگاه به کسی نمیکردم .. هر کی میدیدم فکر میکرد من چقدر سر به زیرم! سرمو انداخته بودم پایین و تند تند راه میرفتم ..
بوق بوق
سرمو بلند کردم
- مستقیم سر بهار
راننده سرشو به علامت تائید تکون داد و منم سریع سوار شدم . چپیده بودیم به هم توصندلی عقب .. تو ماشین گرم تر بود .. اینجا دیگه خبری از غم و غصه و معین و گریه نبود .. ماشین ساكت بود و هركس تو حال و هوای خودش بود . سر خیابون پیاده شدم .. سر در دانشگاهو می شد دید .
تند تند تند رفتم تو دانشگاهو بدون هیچ نگاهی به این ور و اون ور رفتم تو نماز خونه .. پریدم دم شوفاژ و زانوهامو بغل کردم تو خودمو چشامو بستم .. هنوز زمستون نشده بود ولی سوز پاییزی شدید بود .. یادم افتاد که دو هفته دیگه تولدمه .. پوز خندی زدم و گفتم امسال شهروز نیست بهم تبریک بگه .. حیف .. چقدر دلم برای تولد و کیک و کادو تنگ شده بود .. ال تولدم شهروز خیلی مهربون بود .. خیلی خوش گذروندیم اون روز .. انقدر که هیچ وقت فراموشش نمیکنم .. ولی امسال ؟؟؟؟
...
...
اون شب سر جریانی مامان و بابا با هم بحث داشتن تو خونه .. منم قاطی بحثشون شدم و طبق معمول فحش خور اون خانواده من شدم و همه کاسه کوزه ها سر من شکسته شد .. دعوای شدیدی بود .. منم گوشیمو خاموش کردم تا یه وقت شهروز زنگ نزنه وسط دعوا .. دقیقا همون موقع زنگ زده بوده و تا صبح میگرفته و من خاموش بودم و این باعث آتیشی شدنش شده بود و حرفای منم باور نمی كرد ..
اوضاع خونه خوب شده بود ولی اوضاع منو شهروز به هم ریخته بود ..
کم کم احساس داغی تو کمرم کردم پا شدم کاپشنمو در آوردم یه نگاه این ور اون ور کردم ..
نگام به یلدا خورد.. منو دید .. طبق معمول مشغول آرایش کردن بود .. بش چشمک زدم .. گفت الاااااااغ اینجایی صدات در نمیاد ؟
خندیدم بش اشاره کردم سرم در میکنه .. پاشد اومد پیشم .. در حالی كه روی یه دستش یه وری تكیه داده بود پرسید : چی شده ؟ اروم گفتم هیچی هیچی .. با شهروز بحثم شده ..
ی : اه ه ه ه ه ه .. کی دعواهای شما دو تا تموم میشه ؟
ن : وا ما کجا همش دعوا داشتیم ؟
ی : ندا دهنتو ببند .. دیگه واسه من نمیخواد ادا بیای
یه کم فکر کردم دیدم راست میگه .. یلدا محرمم بود تو دانشگاه .. یه موقع هایی باهاش درد دل میکردم .. تو جریان دعواهای ما بود ..
خندیدم بش و گفتم تموم میشه . . به زودی تموم میشه
زد به پام با خنده گفت ایول میخوای به هم بزنی؟
با تعجب گفتم تو چرا حال میکنی ؟
- چون که تو لیاقتت خیلی بیشتر از شهروزه . واسه تو بهتر از اینا هست .. چیه خودتو اسیرش کردی ؟ اصلا پویا انقدر دووستای خووب داره .. خودم یكیشونو برات جور میکنم
با خنده بش گفتم کشتی ما رو با این دوستای پویا
یه نفس عمیق کشیدم و دستمو بردم زیر مقنعه مو کشیدمش بالا .. درش آوردم .. دکمه های مانتومم باز کردم .. یه دستی تو موهام کشیدم و سرمو گذاشتم رو کاپشنمو گرفتم خوابیدم .. خسته بودم .. هم جسمی هم روحی ..
- کلاس میای ؟
همونطوری كه چشمام بسته بود جواب دادم : آره .. هفته پیشم نیومدم .. دیگه پرتم میکنه بیرون ..
خندید و گفت زکی .. چی فکر کردی ؟ برات حاضری زدیم .
چشام 6 تا شد !!!!!!!!! کییییییی ؟ تو ؟
پشت چشمشو نازك كرد و با لوس بازی گفت بعله .. چی فکر کردی ؟ همه که مثه تو بی معرفت نیستن
پا شدم صورتشو گرفتم یه بوس گنده از لپش کردم ..
با خوشحالی گفتم ایووووووووووول یلدا .. قربوونت برم من .. نفهمید که ؟
ی : نه بابا اصلا تو باغ نبود .. اسمارو نوشتیم رو کاغذ دادیم بش
ن : ایول .. دستت در نکنه .. پس امروز میتونم برم خوونه ؟
زد به پامو با دلخوری گفت گم شوو .. بی خود .. مسخره شو در آوردیااااا .. پاشو بیا ببینم .. کلاس بدون تو اصلا حال نمیده .. پاشو پاشو فعلا بریم ناهار بخوریم الان تموم میشه .. بعدش حالت جا میاد میریم سر کلاس .. بعد از ظهر پویا میاد دنبالم میگم تو رو هم برسوونه .. دیدم خووبه .. دیگه سرما رو تحمل نمیکنم .. گفتم اوکی بریم
پاشد دستمو گرفت و کشیدم بالا مانتومو پوشیدمو مقنعه امم سرم کردم .. کیف و کاپشنمو دستم گرفتم رفتیم بیرون از نماز خونه ..
غذا گرفتیم و مشغول خوردن شدیم .. تمام مدت حرفای شهروز می اومد تو گووشم .. صداش ..داد و بیداداش .. تازه باز رعایت کرده بود تو کافی شاپ داد نزده بود .. تو ماشین منو سرویس کرد بس که داد زد .. دیگه عادت کرده بودم .. صدای آرومش برام عجیب بود .. فکر میکردم داره خرم میکنه وقتایی که آروم حرف میزنه !
قیمه مزخرف دانشگاه و خوردیم و یلدارو فرستادم بره چایی بگیره .. موبایلمو در آوردم دیدم نه زنگی نه اس ام اس .. هیچی .. نمیدونم تا کی باید قهر میکرد و دوباره می اومد و میگفت که اشتباه کرده .. خواستم براش اس ام اس بزنم ولی پشیمون شدم .. چی بگم ؟ بگم بیا تو روخدا آشتی کنیم ؟ مگه من کاری کرده بودم ؟اونه که همیشه اشتباه میکنه .. باید متوجه کارش بشه ..
تو فکر بودم که لیوان چایی رو جلوی خودم دیدم .. تمام وجودم شد عطش به این چایی .. قندو برداشتم و داغ داغ چاییه رو خوردم .. بدنم گرم شده بود ..
یلدا هم چاییشو خورد و گفت بریم ؟
ن : بریم .. ولی من هیچی نخوندماااااااا ..
ی : بیا بابا .. حالا انگار چقدرم میپرسه
ن : گفته باشم ..جزوه تو می ذاری جلوی من ببینم جلسه پیش چی گفته
ی : باشه بابا .. بریم
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 156]