واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: سفر به قبله
.... بالاخره تونستم برم حجر اسماعيل و نماز بخونم ... حجر اسماعيل محل دفن صدها پيامبره ... دوست نداشتم از اون جا بيرون بيام و هي قامت مي بستم و نماز مي خوندم اما مأموراي مسجدالحرام كم كم هر كي كه اون جا بود رو بيرون مي كردن!اولين پنج شنبه شب در كنار خانه خدا و خوندن دعاي كميل چقدر نفسم رو تازه كرد و يه حال و هواي ديگه اي به هم دست داد ... عصر روز جمعه به همراه بچه هاي كاروان تونستيم بريم طبقه دوم مسجدالحرام و نزديك يه ساعتي فقط به كعبه نگاه مي كردم، چقدر اين جا زيباست! اگه همه زيبايي هاي دنيا رو جمع كني در مقابل زيبايي كعبه هيچ هيچ هيچه ... بچه هاي كاروان گفتن بريم طبقه سوم مسجدالحرام اما اين اجازه رو به ما ندادن و گفتن طبقه سوم مخصوص خانوما نيست! نا اميد شديم و با يكي از بچه ها رفتيم و رو به روي كعبه نشستيم، نزديك، نزديك، نزديك ... واي كه نمي دونيد تنها نگاه كردن به كعبه چه لذتي داره! تسبيحم رو توي دستم مي چرخوندم و ذكر مي گفتم كه يك دفعه ديدم، يه آقاي مسني كنارم نشست و به من گفت: دخترم قدر خودت رو بدون، تو جووني و اومدن به اين جا توي اين سن و سال واقعا لياقت مي خواد! دلم لرزيد، اون پيرمرد زد زير گريه و هاي هاي اشك مي ريخت (با خودم گفتم خدايا اين آقا كيه؟) اون پيرمرد دوباره به من نگاه كرد و گفت: دخترم تو خوش بخت مي شي!! قلبم داشت از جا كنده مي شد.بغض گلومو گرفت و زدم زير گريه ... پيرمرد گفت: دخترم تا مي توني براي امام زمان (عج) دعا كن!!! ... خدايا اين مرد كيه؟!! بند بند وجودم مي لرزيد ... اون پيرمرد از پيشم بلند شد و رفت و من هاج و واج موندم ... بعد از چند لحظه بايه ليوان آب برگشت و گفت: دخترم، آب زمزم برات آوردم! بيا و بنوش! نوش جونت ... دخترم، مواظب خودت باش ... خداحافظ ... اون پيرمرد رفت، نمي دونم چرا نتونستم ازش بپرسم شما كي هستيد؟! ... تا شب كه به هتل برگشتم، همش در فكر اين بودم كه خدايا اين آدم كي بود؟ نكنه ....! نمي دونم ... كاش ازش مي پرسيدم كه كيه؟ ... در همين فكرا بودم كه يكي از بچه ها اومد به اتاقمون و گفت كه يكي از بچه هاي دانشجوي كاروان تهران گم شده و مسئولاي كاروان و هتل خيلي دنبالش گشتن اما نتونستن پيداش كنن ... گفتم: مسجدالحرام هم رفتن شايد اون جا باشه؟ دوستم گفت: نمي دونم؟ ... فردا صبح با بچه هاي كاروان كه براي نماز صبح به مسجدالحرام رفتيم به بچه ها گفتيم بياين بريم طبقه دوم مسجد ... وقتي كه رفتيم اون جا، اون دانشجويي كه گم شده بود رو پيدا كرديم، بنده خدا مي گفت من ديشب واسه نماز اومدم اين جا موقع برگشتن از مسير صفا به طرف مروه رفتم و راه برگشت رو يادم رفته بود و از ديشب تا حالا اين جا نشستم ... بعد از خوندن نماز صبح، مي خواستيم بريم هتل كه دوباره صداي اذان بلند شد و منبري برپا كرد و اون موقع متوجه شديم كه قراره نماز بارون (استغاثه) بخونند ... ما هم قامت بستيم و به جماعت نماز خونديم ... خيلي جالب بود كه شب بارون اومد، اون هم چه باروني كه با شدت مي باريد ... دلم مي خواست موقع اومدن بارون زير نادون طلا نماز بخونم! ... ظهر روز يك شنبه براي انجام طواف مستحبي به مسجدالحرام رفتم، تازه دور دوم بودم كه يكي دستم رو محكم گرفت و به من چسبيد، نگاه كه كردم، ديدم يه خانوم مسني كه اهل تركيه است و نمي تونه خوب راه بره دستم رو گرفته و از من مي خواد كه كمكش كنم ... زير آفتاب شديد مكه، طواف كردن واقعا سخت بود، حالا كه اين خانومه هم دست منو گرفته بود، طواف كردن واسم خيلي مشكل شده بود اما به هر حال كمكش كردم تا بتونه طواف كنه تلاش مي كردم تا به انگليسي دست و پا شكسته بهش بفهمونم كه طواف من تموم شده اما متوجه نمي شد بالاخره با اشاره سر و دست بهش فهموندم كه دور هاي طواف من تموم شده اون خانوم منو بوسيد و ازم تشكر كرد ... عصر قرار بود كه به زيارت دوره بريم البته تعداد بچه هاي كاروان براي اين زيارت ها كم بود، بيشتر بچه ها واسه خريد، بازار رفته بودن!! به مسجد حديبيه و قبرستان ابوطالب رفتيم و از اون جا به موزه مكه رفتيم ... موقع برگشتن، راننده اتوبوس براي خوندن نماز مغرب كنار مسجدي توقف كرد و ما هم پياده شديم و به طرف مسجد رفتيم اما به در ورودي خانم ها كه رسيديم با درهاي بسته رو به رو شديم به روحاني كاروانمون گفتيم كه يكي رو پيدا كنه تا بياد و اين در رو باز كنه ... بعد از چند دقيقه يكي اومد و درهاي مسجد رو باز كرد اما چنان خاكي روي فرش هاي مسجد بود كه فكر مي كردي 10 ساله كه كسي پاشو توي اين مسجد نذاشته است.موقع برگشتن از زيارت دوره روحاني كاروانمون واسه هر كدوم از ما يه بستني قيفي بزرگ خريد، چقدر خوشمزه بود! ... كم كم به لحظه هاي وداع با مكه نزديك مي شديم ... روز سه شنبه ساعت 9 صبح با تموم بچه هاي كاروان براي طواف وداع در مسجد الحرام قرار گذاشتيم ... از صبح زود به مسجدالحرام رفته بودم، نزديك ساعت 9 همه بچه هاي كاروان به همراه روحاني كاروانمون اومدند و طواف وداع رو شروع كرديم ... واقعا سخته، دل كندن از اون جا واقعا سخته!!! روحاني كاروانمون از امام زمان (عج) مي خوند و ... همه بچه هاي كاروان گريه مي كردن، همه مون زار مي زديم، انگاري قرار بود يه چيز مهم و بزرگ يا نه يه كسي رو از دست بديم .. توي دلم داد مي زدم مي گفتم: خدايا دلم نمي خواد برم .. خدايا اين آخرين بار اومدنم به اين جا نباشد .. خدايا ممنونم ..به خاطر همه چيز ممنونم .. خدايا منو لحظه اي به حال خودم رها نكن .. همه اونايي كه واسه طواف، گرد كعبه مي گشتن با تعجب به ما نگاه مي كردن ... دور آخر طواف ديگه توان قدم برداشتن نداشتم .. كاش هيچ وقت اين لحظه از راه نمي رسيد .. هنوز نيومده بايد مي رفتيم ... صداي تپش هاي قلبم رو مي شنيدم، نفسم به شماره افتاد ... طواف تموم شد و نماز خونديم و بعد از اون رفتم كنار كعبه و پرده كعبه رو با دستام گرفتم تا توان داشتم گريه مي كردم .. هيچ چيزي جز اشك ريختن مرهم اين درد فراق نبود .. تا ظهر مسجدالحرام موندم و گوشه گوشه اون جا رو خوب خوب نگاه كردم و حتي يواشكي از اون جا عكس گرفتم ... موقعي كه مي خواستم برم هتل بارون گرفت، برگشتم و زير بارون نماز خوندم ... مي دونم وقتي كه بارون مياد درهاي آسمون بازه بازه .. دلم نمي خواست حتي لحظه ها زود بگذره .. هنوز فرصت داشتم نزديك اذان مغرب دوباره با بچه ها اومديم به مسجدالحرام .. در برابر عظمت بي نهايت مهربان خدايم سجده كردم و كلي حرف ناگفته بهش گفتم .. قدرت خداحافظي كردن نداشتم اما .. با خودم مي گفتم خدايا تو هميشه با مني، و پيش مني، من با كي با چي بايد خداحافظي كنم .. ديگه وقت رفتن بود .. بايد مي رفتم، هر آمدني يه رفتني هم داره .. خدا مي دونه كه به همه اونايي كه ميان اين جا و هر لحظه اي كه دارن خداحافظي مي كنن، چي مي گذره؟ آخرين دعام توي اين مكان مقدس اين بود كه خدا اين فرصت رو به همه بنده هاش بده!!! دلم براي هر چي كه اون جا ديدم و حس كردم تنگ مي شد .. به هتل كه برگشتم، همه بچه ها رو در حال جمع كردن وسايلشون اما با چشمان گريان ديدم .. انگاري هيچ كدوم دلمون نمي خواست كه از اون جا بريم .. مدير كاروانمون اعلام كرد كه ديگه بايد راه بيفتيم ... بچه ها يكي يكي از همديگه خداحافظي مي كردن و تو بغل هم گريه مي كردند ... مسئولاي هتل همه ما رواز زير قرآن رد كردن و واسه همه مون اسپند دود كردن ... سوار اتوبوس شديم ... اما .. خدايا ... هيچ كلمه اي گوياي اون لحظه سخت رفتن نيست!!! از شدت خستگي توي راه مكه تا جده خوابم برد ... وقتي به جده رسيديم چند ساعت معطل شديم و بالاخره ساعت 5 صبح سوار هواپيما شديم .. آه .. چقدر آروم شدم .. يه حس غريب و نا آشنا توي قلبم داشت جوونه مي زد .. بالاخره هواپيما توي فرودگاه مشهد روي زمين نشست، وقتي از هواپيما پياده مي شدم هنوز باورم نمي شد كه من لياقت رفتن به اين سفر رو داشتم ... از همون لحظه تصميم گرفتم اوني بشم كه خدا مي خواد .. پشت درهاي بسته فرودگاه چهره منتظر مامان و بابام منو به شوق آورد ...!!
سه شنبه 9 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 529]