واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: ؛يكي بود، يكي نبود معلمي كار هر كسي نبود
هميشه قصه ها را از يكي بود و يكي نبود شروع مي كنند و خاطره ها را از آن جايي كه يادش به خير، عجب روزهايي داشتيم و حرف هاي روزمره را از همين امروز و ديروز و فرداها.حالا من هم مي خواهم قصه بگويم، هم خاطره تعريف كنم و هم حرف بزنم، هر ٣ را با هم و نمي دانم از كجا شروع كنم از يكي بود يكي نبود و آن روزي كه براي اولين بار غير از خدا و مدرسه و يك خانم معلم توي ذهن من هيچ چيز نبود، يا از يادش به خير، خانم محبوب، معلم كلاس اولمان، از در كه آمد توي كلاس، اول از همه شروع كرد به قصه گفتن براي بچه ها تا آن هايي كه گريه مي كردند آرام شوند و آن هايي هم كه آرام بودند بيشتر به صورت مهربانش خيره شوند و دل به صحبت هايش بسپارند. امروز، روز اول مهره خانم معلم ها! سلام. مي دانستيد كه شما چقدر قرار است در ذهن بچه ها باقي بمانيد؟ مي دانستيد كه الان چند تا ذهن دارند براي ديدن شما علامت سوال از خودشان توليد مي كنند؟ مي دانستيد...
يكي بود يكي نبودها
اول از همه يك جايي داشتيم به اسم مكتب و مكتب دار. آن هايي كه به مكتب خانه مي رفتند، در آينده هزار ساله بشريت هم جايي به اسم مدرسه را نمي ديدند. آن جا خبري از خانم معلم هاي مهربان اصلا نبود و فقط آقايي در راس امور به عنوان مدير و معاون و ناظم و معلم. آن هايي كه ديده اند مي گويند: تنها شاخص اين معلم هاي مكتب يا مكتب دارها چوب ها و تركه هاي رديف شده در كنار تشك هايشان بوده است. ترس از مكتب، ترس از مكتب دار و آن تركه هاي رديف شده اش، تنها دليل بود براي درس خواندن و يا از مدرسه گريختن، آن روزها كسي مكتب دارش را دوست نداشت.
يادش به خيرها
خيلي دوستش داشتم، خيلي دوستش داشتيم، فقط او را هم دوست داشتم. برداشتي شبيه به اين كه مي گويند: كپي برابر اصل شده بودم. اگر امانم مي دادند مدرسه هم راه مي انداختم كه سركلاس بروم و مثل او درس بدهم و معلمي كنم. كافي بود كه او بگويد تلخ ترين داروي عالم را بخور! با جان و دل مي خوردم، بهتر از مادر و دوست داشتني تر از هركسي كه روي كره خاكي ممكن بود وجود داشته باشد. كلاس دوم كه آمدم ديگر معلم و معلمي را دوست نداشتم.
كلاس دوم درس ها خيلي سخت بودند و نمره ها همه بد و من معلمم را هيچ جاي كره خاكي نمي ديدم، او بلد نبود كه چطور بخندد، بلد نبود كه چطور درس يادم بدهد و اگر سوال مي پرسيدم يا مي پرسيديم، فقط اخم هايش را درهم مي كشيد و گاهي هم مثل مكتب دارها به جاي تركه درخت آلو، خط كش چوبي و بلندش را كف دستانمان فرو مي آورد. آن سال ها من از مدرسه متنفر بودم و بزرگ ترين آرزويم اين بود كه كاش هميشه كلاس اولي باقي مي ماندم.
و در اين روزها
درست مثل همان روزها
كه مي گفتم و مي نوشتم توي انشاهايم كه دوست دارم معلم شوم، معلم شدم، و دارم مي روم سركلاس. تا آن چه را كه آموخته ام به بچه ها ياد بدهم، من معلم كلاس چهارم ابتدايي ام. دلهره را از دم در حياط در چشم تك تك بچه ها مي بينم. هر كه از در مي آيد تو، از خودش مي پرسد: كه يعني اين قرار است معلم ما باشد؟ واي خدا نكند يا شايد چه خوب! يك راست مي روم توي دفتر، اتاق معلم ها، بعضي بچه ها سرك مي كشند و من گهگاه سرك مي كشم تا ببينند كه مي بينم آن ها را.بچه ها به صف مي ايستند و مي روند سر كلاس. معلم هاي كلاس اول و دوم و سوم و چهارم و پنجم هم آماده رفتن به كلاس اند. نمي دانم چرا ولي يكي شان لباس مشكي پوشيده است، دلم سرد مي شود، شايد همان لباس هاي رنگي خانم محبوب بود كه دوست داشتني ترش مي كرد، يكي شان به شدت عصباني است، انگار پسرش زياد با درس و مدرسه رفيق نيست، براي همين اعصابش خرد است. يكي ديگر مدام لبخند برلب مي آورد و تلفن همراهش را جواب مي دهد، من اگر شاگردش بودم، شايد خيلي حسرت آن گوشي را مي خوردم، يكي ديگر هم از خانم معلم ها فهرست اسامي را چك مي كند، فلاني پارسال بود، امسال نيست. اين دختر كه اهل درس خواندن نيست، نمي دانم چرا مي فرستنش مدرسه، اين يكي هم ... و من با تمام نقص هايم دارم حسرت مي خورم، الان ديگران چه فكري درباره من مي كنند؟ معلمي پر از حرف است اولين نگاه، اولين لباس ها، اولين كفش ها، اولين حرف ها و اولين و اولين ها كه فقط شايسته عنوان معلمي است و بس همان عنواني كه مي گويند شغل انبياست.
سه شنبه 2 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 63]