واضح آرشیو وب فارسی:الف: دردسرهاي يك دامپزشك گراز دريايي (شيرماهي كودن)
هومن ملوك پور
www.drhooman.com
واقعيت اين است كه در هر حرفه و شغلي دردسرهايي وجود دارد كه گاه باورنكردني است. هميشه همه تصور مي كنند كه دامپزشكان به ويژه آن دسته از دامپزشكاني كه با حيوانات خانگي سر و كار دارند راحت ترين شغل دنيا را دارند. هر هفته در اين ستون دردسرهاي يك دامپزشك را با هم مي خوانيم.
حتماً شما هم اصول اوليه يي را براي كارتان در برنامه روزانه داريد. اگر مهندس هستيد كلاه ايمني مي گذاريد، اگر جوشكاريد عينك مخصوص مي زنيد، اگر گارسون هستيد پيشبند مخصوص تان را مي بنديد و ما دكترها هم بالطبع، روپوش سفيدمان را مي پوشيم، به هر حال ما توانايي و تخصص آدم ها را معمولاً از روي لباسشان تشخيص مي دهيم. بچه هاي فاميل همه جمع هستيم. دوازده سيزده بچه از 7 تا 11 سال كه من كوچك ترين آنها هستم. زير پله خانه مادربزرگ جمعشان كرده بودم و ترقه يي كه از تهران با خود به آنجا برده بودم در دستم بود. تمام بچه ها مانند سربازاني كه در كمينند پشت سرم سنگر گرفته بودند. وقتي همه بزرگان فاميل پدرم، روي پله جمع بودند براي خداحافظي، من ترقه را تركاندم. بووووم، هر كس به سمتي فرار مي كرد و بعضي ها زمين مي خوردند و بچه ها در غش و ضعف از خنده كه در اين ميان ناگهان گوشم را در ميان انگشتان مادرم احساس مي كردم كه هي بر پيچشش اصرار داشت و مدام اين جمله را تكرار مي كرد كه «بچه آخه تو چه جونوري هستي؟»
---
خاطره امروز از آنجا شروع شد كه در آن روز خاص پرمشغله، «خانم خورسند» در آخرين روز صفحه بندي اعتماد منتظر مطلبم بود. بعد از طي ترافيك لعنتي، سريع پله هاي كلينيك را دوتا يكي آمدم بالا و وصل شدم به اينترنت. عادت مالوف اين بود كه قبل از هر كاري روپوشم را بپوشم، اما زمان تنگ بود و با عجله مشغول فرستادن مطلب شدم. خانم انصاري پرونده به دست آمد بالا و بعد از گذاشتنشان روي ميزم گفت؛ «اين خانم بار اول كه آمده. خيلي وقت هم هست كه نشسته. بگم بيان تو؟» عادت بدي كه دارم اين است كه وقتي ذهنم مشغول كاري است، اصلاً متوجه اتفاق هاي پيرامونم نيستم. همين طور كه صفحات اينترنت را باز مي كردم سري از روي باري به هر جهت تكان دادم و او رفت. نمي دانم چقدر گذشت، اما وقتي سرم را بلند كردم ديدم خانمي ميانسال با دختر نوجوانش روبه رويم نشسته اند. خودم را جمع و جور كردم و آمدم عذرخواهي كنم كه معطل شده اند، كه ديدم مادر و دختر مشغول سير و تفحص عكس ها و نقاشي هاي حيوانات بر ديوار اتاقم بوده اند. خوشبختانه ما دامپزشك ها از حيث سوژه براي تزيين در و ديوار مطبمان كم نمي آوريم. از عكس هاي رنگارنگ حيوانات بزرگ و كوچك گرفته تا نقاشي و كاريكاتور از آنها. بلند شدم و بعد از سلامي خواستم كه بيمار را روي ميز بگذارند تا معاينه را آغاز كنم. دختر سر در گوش مادر كرد و چيزي پچ پچ كرد و در جواب او، مادرش گفت؛ «چرا خجالت مي كشي عزيزم.» و بعد رو به من كرد و گفت؛ «ببخشيد، دخترم ميگه خود آقاي دكتر كي ميان؟ آخه ما از چند روز پيش وقت گرفته بوديم كه خود دكتر...» من لحظه يي پا به پا شدم و تا آمدم چيزي بگويم، خانم انصاري چون نجات بخشي، روپوش سفيد را به دستم داد. وقتي روپوش سفيدم را از دستش گرفتم و پوشيدم ديدم كه ديد آنها به من 180 درجه تغيير كرد. مادر رو به دخترش كرد و گفت؛ «اا ديدي گفتم؟ ايشون دكترن.» و پوشيدن روپوش مانند آبي بود بر آتش بي اعتمادي آنها.
معايناتم كه تمام شد نشستم تا نسخه شان را بنويسم. دختر خجالتي زير گوش مادر پچ پچ و به يكي از عكس هاي روي ديوار اشاره مي كرد. (همين عكس كه اينجا مي بينيد) مادر بعد از لب ورچيدن ها با صدايي كه من هم بشنوم، گفت؛ «خب از خود آقاي دكتر بپرس.» بعد در حالي كه عكس را نشانم مي داد، گفت؛ «آقاي دكتر، اين چه حيوونيه توي اين عكس؟» خوب مي دانستم كه راجع به كدام عكس حرف مي زنند، سرم را بالا نياوردم و همين طور كه نسخه را مي نوشتم براي شوخي، بدون آنكه نگاه كنم گفتم؛ «كدوم يكي جونور رو مي گين؟ بالايي يه يا پاييني يه؟» منتظر بودم لبخندي بزنند و «اين حرفا چيه آقاي دكتر»ي بگويند. اما مادر و دختر خيلي جدي بلافاصله به عكس نگاه مجددي انداختند و اين بار دخترك مثل داوطلبان مسابقات تلويزيوني كه مي خواهند سريع پاسخي دهند، گفت؛ «بالايي يه رو مي دونيم چيه. ميشه بگين اوني كه پايينه، اون قهوه يي يه كه معلوم نيستش، اون چه جونوريه؟»
با انگشتانم روي ميز ضرب گرفته بودم و به آن عكس و دخترك زير چشمي نگاه مي كردم. ياد مادرم افتادم كه بنده خدا سي سال پيش دنبال اين جواب بود. بالاخره يك نفر فهميد من چه جانوري هستم،
پنجشنبه 28 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: الف]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 108]