واضح آرشیو وب فارسی:مردم سالاری: داروينيسم ارتباطي
تا حالا از خودتون پرسيديد كه نظريه هاي جامعه شناسي موجود چه آنهايي كه تاريخ مصرفشون گذشته و چه آنهايي كه فكر مي شه هنوز محلي از اعتنا دارند، چطور مي توانند دنياي ارتباطي را كه ما آدم ها براي خودمون به وجود آورديم ترسيم كنند. پناه بردن انسان ها به كامپيوترها و غرق شدنشون در شاهراه هاي ارتباطي، كم رنگ شدن نهاد خانواده، كم رنگ شدن ارتباط هاي چهره به چهره، وقت نداشتن انسان ها براي هم و خيلي چيز هاي ديگر كه هر كدام مبناي يك نظريه بودند و حالا خودشان را حل شده در مسئله اي بزرگتر مي بينند! راستي چطور بايد به تحليل قضايا پرداخت؟ بايد همه چيز را رو به تكامل و پيشرفت ديد يا رو به سقوط و اضمحلال؟ بايد به سير تحولات خوشبينانه نگاه كرد يا بدبينانه؟ براي رسيدن به هدفم دو جامعه شناس را مورد بررسي قرار خواهم داد; ابتدا با اسپنسر و چگونگي نگريستن او به تحولات اجتماعي شروع مي كنم و مطلبم را با نظرات سوروكين ادامه خواهم داد و بعد هم به بررسي شرايط موجود خواهم پرداخت.
اسپنسر به عنوان يك داروينيست، معتقد به اين نظر تكاملي بود كه جهان پيوسته به سوي وضعيت پيشرفته تر رشد مي كند; بنابراين بايد آن را به حال خود گذاشت زيرا دخالت خارجي تنها مي تواند وضع را بدتر كند. او اين نظريه را پذيرفته بود كه نهادهاي اجتماعي نيز مانند گياهان و جانوران خود را با محيط اجتماعي شان به گونه مثبت و پيشرفت آميزي تطبيق مي دهند.
اسپنسر همانند داروين بر اين نظر بود كه فراگردي از انتخاب طبيعي و بقاي اصلح در جهان اجتماعي در كار است .اين بدان معناست كه اگر دخالت خارجي در كار نباشد، آدم هايي كه صالح ترند ابقا و تكثير مي شوند،حال آنكه افراد ناصالح تر سرانجام از صحنه بقا حذف مي شوند. او همچنين به اين مي پردازد كه چرا برخي جوامع باقي مي مانند و برخي ديگر نابود مي شوند. او اساسا نظرش بر اين بود كه جوامع صالح تر از طريق بقا، سطح قدرت تطبيقي كل جهان را بالا مي برند. او عوامل متعددي را در احتمال موفقيت يك جامعه دخيل مي داند كه از آن جمله مي توان به حجم جامعه، سطح باروري،كارايي ارتباطات، ميزان نظارت اجتماعي بر منابع، سازمان نظامي و نظاير آن اشاره كرد.
درست در نقطه مقابل اسپنسر نظريه پردازاني مانند سوروكين و همفكران او وجود دارند كه بر خلاف او كه در صدد تشريح دگرگوني هاي اجتماعي از طريق نظريه هاي تكاملي بود; نظريه اي چرخه اي را سامان بخشيدند كه بر طبق آن جوامع بشري را در ميان سه گونه ذهنيت در نوسان مي ديدند:
1- ذهنيت حسي 2-ذهنيت مفهوم پردازانه 3- ذهنيت آرمانگرايانه
جوامع مبتني برذهنيت حسي بر نقش حواس در درك واقعيت تاكيد مي ورزند،جوامعي كه تحت تسلط شيوه هاي متعالي تر و مذهبي تر فهم واقعيت قرار دارند، ذهنيت مفهوم پردازانه دارند و جوامع مبتني بر ذهنيت آرمانگرايانه از نوع گذاري اند و تعادل ميان دو گونه ديگر را برقرار مي كنند.
سوروكين محرك دگرگوني اجتماعي را در منطق دروني هريك از اين جوامع جستجو مي كند; به اين معنا كه جوامع بشري تحت فشار داخلي براي بسط شيوه تفكرشان به آخرين حد منطقي اش قرار دارند. بدين سان كه يك جامعه سنتي سرانجام آن قدر حسي مي شود كه زمينه براي سقوطش فراهم مي گردد. وقتي ذهنيت حسي به آخرين حد منطقي اش مي رسد، مردم به نظام هاي مفهوم پردازانه پناه مي برند.اما همين كه اين نظام تازه تفوق مي يابد، باز دوباره به آخرين حدش سوق داده مي شود و در نتيجه،جامعه بيش از حد مذهبي مي شود. در اين هنگام صحنه براي پيدايي يك فرهنگ آرمانگرايانه آماده مي گردد و سرانجام، همان چرخه پيشين دوباره تكرار مي شود.
چهارشنبه 27 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مردم سالاری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 185]