واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: محسن فرجی[/font][font=tahoma]مصطفي دلآشوبه داشت. ماري در دلش ميپيچيد، پايين ميرفت، نيش ميزد، بالا ميآمد تا حلقش. خستگي، مثل مورچهاي سمج، روي پلكهاش راه ميرفت. از ساعتي كه پا به شهر جديد گذاشته بودند دلآشوبه داشت.
گفت من حالم خوش نيست.
ديو ابرو درهم كشيد: اينجا كه همهش خرابه است. چهكار كنم؟
مصطفي كودك شده بود. معترض گفت نميدانم. يك فكري بكن.
و چشمهاش را بست. ديو ماشين را كشيد كنار خيابان. ترمز دستي را كشيد. دست گذاشت روي پيشاني مصطفي: تب هم داري.
ماشيني از خيابان نميگذشت. دستهاي سار، روي سيمهاي چراغ برق غمباد گرفته بودند.به بيمارستاني خاك گرفته رسيدند . تابلوش سوراخ سوراخ بود. پياده شدند. از حياط بيمارستان كه باغچهاش گلهاي خشكيده داشت گذشتند. هيچكس در بيمارستان نبود. ديو زير بغل مصطفي را گرفت. از پلههايي خاكستري بالا رفتند. طبقهي دوم، روبهرويشان راهرويي باريك دهان باز كرد، با ديوارهاي آبي فيروزهاي تَرَك خورده و لامپهاي مهتابي چركمرده كه بعضيهاش سوخته بود.
وارد راهرو شدند. همهي درها بسته بود. ته راهرو روي نيمكتي چوبي زني نشسته بود. روي نيمكتي ديگر، پيرزني با چشمهاي آبي نگاهشان ميكرد. نزديكتر كه شدند آهي كشيد و رو گرداند.
زن دويد طرف مصطفي و ديو. با لبهاي لرزانش گوشهي خيس چادر سياهش را گرفته بود. به مصطفي گفت خسته نباشيد آقا. شما نويسندهايد؟
استيصال بود در كلماتش.
مصطفي حس كرد مار رسيده به دور گردنش، چنبره زده است: نه.
ديو پرسيد خانم اين بيمارستان دكتري، پرستاري ،چيزي ندارد؟
صورت زن در چادرش پنهان شد. شانههاش لرزيد. از توي تاريكي مچالهي چادرش گفت نه آقا. اينجا هيچكس نيست.
ديو گفت پس چرا شما اينجا نشستهايد؟
زن جوابي نداد. پا كشان رفت به طرف نيمكتي كه روش نشسته بود. رها شد روي نيمكت.
ديو دست داغ مصطفي را گرفت. برد به طرف همان نيمكت. نشستند.
زن خودش را كنار كشيد. به ديو گفت شما هم نويسنده نيستيد؟
ديو بيحوصله سيگاري از جيب شلوارش درآورد. فندكش روشن نميشد. چند بار كوبيد روي پاش: نه. نويسنده ميخواهيد چهكار؟
زن چيزي نگفت.
ديو پك زد به سيگارش: با شما بودم. گفتم نويسنده ميخواهيد چهكار؟
زن روي نيمكت جابهجا شد: چهطوري بگويم. آخر من آدم راستكي نيستم. يعني قبلاً بودم. ولي الان نيستم. يعني الان هم هستم. ولي خود خودم نيستم.
مصطفي فكر كرد زن هذيان ميگويد. بعد فكر كرد شايد خودش هذيان ميشنود و دهانش تلختر شد.
ديو خاكستر سيگارش را ريخت روي مرمر رگه رگهي كف بيمارستان. كلافه گفت خانم درست صحبت كن ببينم چه ميگويي. دوست من مريض است. حوصلهي اين چرت و پرتها را هم نداريم.
زن آب دهانش را قورت داد. سعي كرد صداش را صاف كند: به خدا من چرت و پرت نميگويم. من يك آدم راستكي هم هستم كه الان نميدانم كجاست. يك نويسنده ماجراي آن آدم را نوشت. ولي نصفهكاره ولش كرد. تقصيري هم نداشت. چون داشت خاطرات خودش را مينوشت. من كلمه هستم. كلمهاي كه به شكل آدم درآمده.
ديو زهرخندي زد. سيگارش را زير پا خفه كرد: حالا فكر كنم فهميدم چي شد. حالا چرا به دنبال نويسنده ميگردي.
زن صدايش قرص شده بود: من كه گفتم. من كلمه هستم. منتظرم يك نفر سرنوشتم را كامل كند. آخر من كه نميتوانم تا آخر عمر بلاتكليف توي اين بيمارستان بنشينم.
مصطفي از لاي پلكهاي نيمهبازش به هالهي سياه زن نگاه كرد: حالا كي اين داستان را نوشته؟ نويسندهاش كي بوده؟
زن ذوقزده چادرش را كه سُر خورده روي شانههاش، كشيد روي سرش: داستان نيست آقا، خاطره است. همهاش واقعي است. برايتان تعريف كنم؟
مصطفي گفت من حالم خوش نيست. اما اينجا حسّ بدي ندارم. تعريف كن.
ديو گفت تو حالت خوب نيست. پاشو برويم يك دكتر پيدا كنيم.
و دست مصطفي را گرفت كه بلندش كند.
مصطفي تكان نخورد: نه. بگذار گوش كنيم.
به زن گفت بگو.
زن به ديو نگاه كرد. ديو چيزي نگفت.
زن گفت نويسنده ي خاطرهها، يعني كسي كه خاطراتش را نوشته، خانمي بوده به اسم سهيلا فرجامفر. بندهي خدا زمان جنگ پرستار بوده توي جنوب. خاطراتش را توي يك كتابي به اسم كفشهاي سرگردان نوشته.
ديو با ناخن انگشت، عرق پيشانياش را كه شرّه كرده بود روي ابروهاش، گرفت. قرصي از جيب كتش درآورد. قورت داد. گفت خواندهام. شما كجاي كتابش هستي؟
زن به پيرزن نگاه كرد كه به حرفهاي آنها گوش ميكرد: صبر كنيد. الان به آنجا هم ميرسيم. اين كتاب را انتشارات سورهي مهر درآورده.
ديو حرف زن را تكميل كرد: انتشارات سوره مهر، دفتر هنر و ادبيات مقاومت.
زن به نشانهي تأييد سر تكان داد: اولش هم نوشته كه نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازهي رسمي از ناشر است. پس من از خودم چيزي كه توي كتاب نوشته شده، برايتان ميگويم. چون نميتوانم عين نوشتهها را نقل كنم.
مصطفي فكر كرد چرا زن تلاش ميكند ماجرا را ديرتر تعريف كند.
زن فكر مصطفي را ناتمام گذاشت: خانم پرستار، يعني خانم فرجامفر، نوشته كه توي يكي از بمبارانهاي دزفول يك بچه ي نيمهجان را به بيمارستان ميآورند. بچه يك دستش شيشهي شير بوده، دست ديگرش يك بسته پفك. تركش يك قسمت از صورتش را برده بوده. خانم پرستار زل ميزند به صورت بچه. فكر ميكند چقدر شبيه بچهي خودش است. اما كوچكتر. بچه را از مادرش ميگيرد. فوري ميرود به طرف اورژانس. دكتر ميگويد كه زود بچه را بفرستند اتاق عمل. خانم پرستار بچه را به پرسنل اتاق عمل ميسپرد. مادر بچه هم پشت درِ اتاق عمل راه ميرفته و زار ميزده. دكتر چند دقيقه بعد از اتاق عمل ميآيد بيرون. ميگويد طاقت نياورد. دسه شد. يعني مرد.
زن سكوت كرد.
مصطفي گفت بقيهش را تعريف كنيد.
ديو با حركت ابرو به مصطفي اشاره كرد كه چيزي نگويد. مصطفي چشمهاش را بست. نديد.
زن نفساش را که حبس شده بود بيرون داد: خانم پرستار توي كتابش نوشته مادر بچه را ديده كه چهارزانو روي زمين نشسته بوده. مادر بچه پرسيده بوده خواهر، عمل تمام نشد؟ خانم پرستار نميتوانسته حرف بزند. به زحمت سرش را به علامت منفي تكان ميدهد. پرستار شنيده بوده كه زن ميگويد چقدر طول كشيد؟ خدا رو شكر بچهام خوب سير شده بود وگرنه الان زير عمل ضعف ميكرد. پرستار نوشته كه كنار زن، روي زمين، دوزانو نشسته. دلش ميخواسته دلدارياش بدهد اما نوشته چه داشته كه بگويد. مادر بچه دوباره بريده بريده پرسيده بوده عمل... تمام... شد؟ پرستار دستش را به طرف زن دراز كرده بوده و او را در آغوش گرفته بوده و زار زده بوده. مادر بچه هم زار زده بوده. خانم پرستار نوشته كه سرهايشان را روي شانههاي يكديگر گذاشته بودند . هيچ كلامي هم بين شان رد و بدل نشده بوده.
زن با چادر صورتش را خشك كرد: من مادر آن بچهام كه تبديل به كلام شدهام. حالا ميخواهم نويسندهاي پيدا شود كه ادامهي زندگي من را بنويسد. وگرنه همين طور بين كلمات كتاب ميمانم.
ديو بلند بلند گريه كرد. بعد به هقهق افتاد. بعد آرام شد.
مصطفي چشمهاش را باز كرده بود. مار رفته بود يا خوابيده بود.
مصطفي دستش را روي شانهي ديو گذاشته بود. آرام فشار ميداد.مصطفي نگاهش به پيرزن افتاد كه با تعجب به آنها نگاه ميكرد. از زن پرسيد اين از كجا آمده؟
زن گفت چه بگويم؟ ميگويد اسمش خانم كونسوئلوست. يك همچين چيزي. ميگويد از توي يك كتابي درآمده به اسم آئورا. اسم نويسندهاش را هم چند بار گفته ولي من يادم.
ديو آمد توی حرفش: فوئنتس، كارلوس فوئنتس. كتابش را خواندهام. فوقالعاده است.
زن به چيز ديگري فكر ميكرد. چند لحظه بعد گفت آها، همين بود. البته اينجا همه كلمهاند. ولي اين زن خارجي چهطور از اينجا سر درآورده، من نميدانم.
ديو تند گفت حتماً آمده اينجا جوان بشود. فكر كرده اينجا جراحي پلاستيك دارند، جراحي ميكنند، ميشود آئورا.
و منتظر شد خنده را روي صورت مصطفي و زن ببيند، سنگيني فضا كمي سبك شود، اما هيچ كدام نخنديدند.
ديو متوجه نگاه خانم كونسوئلو شد كه با غم به او نگاه ميكرد. سرش را پايين انداخت.
چند لحظه بعد آرام سرش را از ميان بازوهاي پهناش بيرون آورد. زير لب به مصطفي گفت پاشو برويم. بايد دكتر پيدا كنيم.
مصطفي گفت من خيلي بهترم. فكر كنم خوب شدم.
ديو دست مصطفي را گرفت، بلندش كرد: بالاخره اينجا كه نميخواهي بماني.
زن هم بلند شد: اگر اشكالي نداشته باشد من هم با شما بيايم. آخر اينجا كه نويسنده پيدا نميشود.
ديو و مصطفي به هم نگاه كردند. ديو سوئيچ ماشين را از جيبش درآورد. جوري كه انگار با سوئيچ حرف ميزند، گفت اشكالي ندارد.
زن چادر را روي سرش کشید. پا به راهروي خاكستري گذاشتند.
خانم كونسوئلو خيره مانده بود به صداي رفتن آنها.زن گفت فقط اجازه بدهيد من با شهرم خداحافظي كنم.
مصطفي از شيشهي ماشين به بيرون نگاه كرد: اينجا كه چيزي نيست. همهاش خرابه است.
ديو به مصطفي اشاره كرد كه حرفش را ادامه ندهد.
از خيابانهايي با آسفالت چاك چاك گذشتند.
زن گفت همينجاست. خودش است. بيزحمت نگه داريد.
ديو ماشين را كنار نخل سوختهاي پارك كرد: ما هم ميآييم. مصطفي پياده شو.
ميان خانههاي ويران راه افتادند. باد بوي پلاستيك سوخته ميآورد.
مصطفي ديواري كاشي شده ديد كه آينهي كوچك خاك گرفتهاي داشت. دوش آب نصفهاي به ديوار چسبيده بود. به ميلهي دوش، جايي بود براي گذاشتن صابون و تيغ و شامپو. قوطي شامپو هنوز آنجا بود.
زن و دیو از ميان انبوه پشهها گذشته بودند. جلوتر رفته بودند. مصطفي از روي خاك و سنگ، بالا و پايين پريد. خودش را به آنها رساند.
زن پا به خانهاي كه نبود گذاشت. گفت اينجا خانهي ما بود.
و نشست روي خاك ها. باد لبههاي چادر سياهش را تكان ميداد. ديو دست مصطفي را گرفت، برد دورتر كه زن تنها باشد.
چند لحظه بعد، صداي زن را شنيدند كه پشت آنها ايستاده بود، لبخند ميزد: برويم.
راه افتادند. زن گفت از همين كوچه هم كه برويم دوباره ميرسيم به خيابان.
مصطفي و ديو كوچهاي نديدند.
جلوتر، ديو گفت يك خانهي سالم.
و از لنگهي دري كه روي لولايش تكان ميخورد گذشت. زن و مصطفي پشت سرش رفتند. ديو آرام پا به اتاق گذشت. در اتاق چرخيد.
زن و مصطفي در حياط ايستاده بودند. صداي ديو را از اتاق خانه شنيدند. دويدند سمت اتاق. توي اتاق نبود. به اتاق پشتي رفتند كه سقف نداشت. ديو گوشهي اتاق روي زانوهاش نشسته بود، عق ميزد.
مصطفي رفت طرفش، پاش سُر خورد، خم شد: چي شده؟
ديو باز عق زد. بعد با دست يكي از ديوارهاي اتاق را نشان داد: دو تا گوش با كمي مو چسبيده بود به ديوار.مصطفي گفت زودتر برويم سوار.
اما آوازي نازك نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. مصطفي فكر كرد حتماً اشتباه شنيده است. اما وقتي ديد كه زن و ديو هم زل زدهاند به او، فهميد اشتباه نشنيده است. راه افتادند به طرف صدا.
پشت ديواري، يك دشت بزرگ درست شده بود از خانههايي كه ديگر نبودند. دختربچهاي وسط دشت راه ميرفت. آواز ميخواند براي خودش. چيزي از زمين جمع ميكرد، ميريخت توي زنبيل كوچكي كه دستش بود.
مصطفي به ياد دخترش افتاد و سخت دلش تنگ شد براي حرفهاي دخترش، براي بوي گردن و صورتش.
به طرف دخترك رفتند. دخترك بياعتنا به آن ها آواز كودكانه اش را ميخواند و چيزهايي از روي زمين برميداشت، ميريخت توي زنبيلاش.
زن پرسيد دخترجان اينجا چهكار ميكني؟
دختر انگار تازه متوجه آنها شده باشد. كمر راست كرد. به هر سه نگاه كرد. باد سر زلف خرمایی اش را روی پیشانی اش می لرزاند.
دیو سوال زن را تکرار کرد.
دخترک گفت دارم مامانم را جمع ميكنم. مامانم ريزريز شده. دارم جمعش ميكنم كه دوباره درست بشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 503]