- محسن فرجی[/font][font=tahoma]مصطفي دلآشوبه داشت. ماري در دلش ميپيچيد، پايين ميرفت، نيش ميزد، بالا ميآمد تا حلقش. خستگي، مثل مورچهاي سمج، روي پلكهاش راه ميرفت. از ساعتي كه پا به شهر جديد گذاشته بودند دلآشوبه داشت.
گفت من حالم خوش نيست.
ديو ابرو درهم كشيد: اينجا كه همهش خرابه است. چهكار كنم؟
مصطفي كودك شده بود. معترض گفت نميدانم. يك فكري بكن.
و چشمهاش را بست. ديو ماشين را كشيد كنار خيابان. ترمز دستي را كشيد. دست گذاشت روي پيشاني مصطفي: تب هم داري.
ماشيني از خيابان نميگذشت. دستهاي سار، روي سيمهاي چراغ برق غمباد گرفته بودند.به بيمارستاني خاك گرفته رس
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان