واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: نام کتاب:ابلیس کوچک
تعداد صفحات:320
تعداد فصول:25سلام ای آشنا.گرمترین سلام اخلاصم را پذیرا باش
آنجا که عشق همراه یک طوفان به بلندای آسمان می رودو چون ریگهای روان به همه جا می نشیند .قصه ای آغاز می شود.قصه ای که در تنگترین و داغترین قفس تعصب اسیر و بیمار است.گر چه باد بوی گلهای محمدی را با خود دارد،گر چه خاک زبان یکرنگی و صداقت است ،گر چه آسمان پاک و گسترده است.اما این هنگام که در هر کدام جای خالی امید پیداست ،به کجا می تواندبگریزد؟و آیا در میان این تاریکی که هر طلوع و غروب با زبان غم آغاز می شود،می تواندشاهد طنین دل انگیز فرشته ای از آسمان مهر باشد و او را به خود بخواند؟آیا با مرهم صدایش می تواند صد زخم را درمان کرده ،دست لطفش موی پریشانشانهزند؟
کنون ای آشنا با دل ،با کوله باری که برشانه نحیف اش سنگینی می کند بسویت آمده ،او را بپذیر تا در طولانی ترین راها ،مرید مکتب محبت تو باشد.
فصل اول
باید می گذاشت برود! همانطور که همیشه امده بود؛بی هیچ خبر و نشانی از خود .اما وقتی رویرویش سبز شد لحظه ای مات و مبهوت نگاهش کرد، آنچه را که چشم می دیدعقل باور نمی کرد،نفس اش قطع شد و بخوبی احساس کرد که قلبش از طپش باز ایستاده است .پیشتر تصور می نمود،که خود را برای رویارویی با چنین صحنه ای آماده کرده است و شوکه نخواهد شد،ولی اکنون می دیدکه این تصور خیالی بیش نبوده است.درست در یک لحظه ،تمام پندارها یش نقش بر آب شدند،خود را باخت .اینک او را می دید که روبرویش ایستاده بود،ساکت و معصوم ؛گویی برای اولین بار است که او را می بیند ،با همان نگاه صادقانه و همان صورت محج.ب که سرخی شرم گلگونش ساخته. برلبش تبسمی نیست،یعنی هیچ نیست؛اما چرا....نگاهش حرف می زندآنگونه که پنداری ،هم اکنون او را در دریایی از کلمات غرق خواهد کرد.باید خود را از آنموج بلند سهمگین مصون بداد و اجازه ندهد که مغلوبش سازد
احساس می کرد اوراق روی میز به پرواز درآمده اند ،روی هر برگ کلمه ای درشت و خوانا به چشم می خورد،توبیخ ،ملامت،سرزنش،افسوس و یک علامت بزرگ چرا؟.بی اختیار به خود پاسخ دادنمی دانم!از خود پرسید :آیا او می داند؟ صدایش در اعماق وجودش پیچید،اما از لبانش آوایی برنیامد. به خود قبولاندکه مقصر اوست و هود را تبرئه کرد.من نمی توانم برنجانمش،نه!ابدا،هرگز! اما او؟بااطمینان از خود به او نگریست.همچنان ایستاده بود و تکان نمی خورد،محکم و استوار .چرا متزلزلنیست؟ نکند که می داند بردبا اوست!احساس خفگی کردو براستی خود را مغروق دانست.به سختی روی از او برگرداند و به پنجره خیابان نگریست.او همچنان که ایستاده بود ،آرام زمزمه کرد :اجازه می دهی بنشینم؟
به خود امدو دریافت که او را مدتی سرپا نگه داشته است.درست مثل یک ارباب رجوع ،اما فاقد پرونده ای در دست.به مبل نزدیک میز کارش اشاره کرد تا بنشیند.دلش می خواست حرف بزند،از غیبت طولانی اش و از بی هبر و بی نشان رفتم اش ،و باز کند گره کور چراها را.و نگر سخت است ،لااقل بگوید متاسفم!تنها ک پوزش ساده! اما اگر چنین کند ،چه باید بگوید؟در کلام کوتاهش غم موج می زند، انا نه...همان شیطنت همیشگی و شاید پر صلابت .چراچیزی نمی گوید؟چرا لب به سخن باز نمی کند و مرا از انتظار بیرون نمی آورد؟آه اگر بداند چقدر تشنه شنیدن صدایش هستم!اگر لب نگشوده ترکم کند چه باید بکنم؟بنشینم و فقط خارج شدنش را تماشا کنم؟یا اینکه به دنبالش بشتابم و از رفتن باز دارمش؟ نبایدخود را گول بزنم،اگر بی توجهی ام را ببیندخواهد رفت،بدون اینکهگره ای گشوده شده باشد.باید یکبار دیگر نگاهش کنمفشاید در چشمانش آثار پشیمانی ببینم.آنگاه خود سخن سخن آغاز خواهم کرد.صورتش وجاهت گذشته را دارد،ساده و بی آرایش.کمی رنگ پریده است، اما پوستش همچنان می درخشد.هیچ زیبا نیست!خیلی هم معمولیست ،ولی نه،آه خدا،این دختر چقدر زیباست!ساکت و شلوغ ، متین و و لنگار، مصممو متزلزل، می خندد ولی اخموست ،همه چیز در او جمع استو من با پوست و استخوانم دوستش دارم.چقدر ریا کار است و برای رسیدن به مقصود رنگ عوض می کند.از سلاح مظلومیت استفاده می نماید.آیا به نقطه ضعف من آگاه استو می داند که طاقت ناراحتی اش را ندارم ،و حاضرم زمین و زمان را بهم بدوزم تا غنچه لبخند بر لبش بنشانم ؟نمی دانم اکنون که روبرویم نشسته چگونه موجودی است و در زیر نقاب به ظاهر آرامش ،چه چیز نهفته ،آیا گربه دست آموز و رام است،یا پلنگی آماده حمله .باید صحبت کند و این قفل سکوت را بشکند ، تا چهره واقعیش عیان شود.چگونه برخوردی باید با او داشته باشم؟
چشم نمی دوزد و مسیر نگاهش اطاق را در می نوردد،گویی برای اولین بار است که گام به اینجا گذارده و با محیط نامانوس است ،بی اختیار واژه (خب)از لبانش خارج می گردد،این حرف می تواند آغازگر واژه دیگری باشد
***
زن به مرد می نگرد ،از صورت خشک و سرد او دلش می گیردو از آمدن پشیمان می شود .اما مگر نه آنکه در تمام طول سفر به او اندیشیده و چشم به راه دوخته تا بسویش بازکردد؟چرا در نگاهش آن شور و شوق گذشته نیست؟آ یا آتش اشتیاق ،به خاکستر مبدل شده و به سردی گرائیده؟به نظر او هنوز هم (متین) زیباترین مرد دنیاست .چقدر موهای آشفته به صورت استخوانی اش می آید ،با آن چند تار موی سپید رها شده روی پیشانی بلند. همیشه در خواب و بیداری همین چهره او را دیده است.حتی عکس دسته جکعی که با هم دارند،همین حالت را نشان می دهد تهنا لباسش تغییر کرده .چرالب به سخن باز نمی کند و نمی گوید از دیدنم خوشحال است؟تا به کی این سکوت غروز آمیز را حفظ خواهد کرد!
بازگشت نومیدانه و بی حاصل.چقدر نگرانم از تردیدها و بدبینی ها و این نگاههای پرسشگرانه اش،و چقدر می ترسم که در آن دو چشم میشی بنگرم.گمان های نادرست از سفر هایی که می روم، او باید مرا درک کند، با روحم ارتباط متجانس برقرار کند و از من بخواهد که در کنارش بمانم.با اولین دیدار مجذوبش شدم ،روزی که در دفتر روزنامه دیدمش خشمگینبودو از شدت غضب می جوشید،راضی نبود مطابق میل سر دبیر تغییراتی در نوشته اش بدهد.از خود و از نوشته اش دفاع می کرد و هیچ عذر و بهانه ای را نمی پذیرفت،کاغذهایش را آنچنان به خود چسبانده بود مانند کسی که می خواهند به کودکش تعرض کنند. وقتی از خروش افتاد با نومیدی بلند شد و گفت:
من به این دستمزد ناعادلانه گردن نمی نهم ،و تا شرایطم را نپذیرید کار نخواهم کرد، فکر کردم یک مرد استثنایی ست. حتی به سخن سر دبیر که گفت یک پیشنهاد تازه!اعتنا نکرد و از در خارج شد.از همان لحظه احساس کردم این موجود نحیف ،و مصمم برایم ارزش پیدا کرد. او به باورها و اعتقادات خود ایمام داشت و اجازه نمی دادکه کسی و یا کسانی اعتقادات او را به سودس ناچیز بی ارزش سازند او خود را قلم به مزد سر دبیر نمی دانست .همین روحیه وی را کنجکاو کرده بود که بداند در نهایت چه کسی پیروز می شود،و آیا این مرد می تواند در برابر غول احتیاج ایستادگی کند،و اعتقاد به فکرو قلمش را به سادگی نفروشد؟زن برتی این ،آنجا بود تا قراردادی با سردبیر امضاء کند و شرح سفرهایش را که به عنوان یک راهنمای ایرانگردی جمع آوری کرده بود ،در اختیار سر دبیر بگذارد . بر حسب اتفاق با او روبرو شده بود و پس از آن به دنبال اینکه چه خواند کرد،در صدد ملاقات دیگر برآمده بود .با پیگیری زیاد توانسته بود خانه محقرش را بیابد و دوستانش را شناسایی کند و مترصد زمان مناسبی شود تا با او روبرو گردد.آنروز بارانی در مقابل نگارخانه چقدر انتظار کشیده بود که بیاید .هرگز دلش نمی خواست که (متین)بفهمد برای این ملاقات چقدر برنامه ریزی کرده و چگونه با حیله مختلف پی برده بود که به نگار خانه می رودوبهنگام تماشای نمایشگاه سایه به سایه او در مقابل هر تابلو ایستاده بود و البته خودش می دانست که نگریستن به تابلوها فقط برای در کنار او بودن بوده است .مشتاق بود که بالاخره متین متوجه او گرددو به رسم آشنایی به رویش لبخند زند و حالش را بپرسد ،اما او چنان از پیرامونخود غافل بود که گویی در دنیای دیگری زندگی میکند.عاقبت کار بازدید به اتمام رسیده بود بدون آنکه مرد حضورش را حس کرده باشد.زمانی که از نگارخانه خارج می شدند،باران به شدت می باریدمتین به سوی اتومبیل خود رفت و او در کنار آسفالت خیابان شاهدرفتنش بود.هرگز تصور نمی کرد که بتواند در مقابلش دست بلند مندو با زبان خواهش بخواهد که او را سوار کرده ،به مقصد برساند .وقتی چتر را بسته و در اتومبیل نشسته بود به هنگام قدردانی با سردی تمام همینن نگاه گذرای امروز را بر او افکنده ،و گفته بود مسیرمان یکی است! با این اندیشه که همیشه من او را به حرف واداشته ام و او هیچگاه پیش قدم نبوده است،چشم به رطراف اتاق گرداند تا به قطرات اشک اجازه تجمع ندهد و در همان حال با خود گفت:
لعنت بر هر چه خواب است!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 389]