واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: حاشيه ديدار شاعران با رهبر انقلاب شب شاعران بي دل...
محسن حدادي
چندباري ميز عسلي كناردست حضرت ميزبان، جمع شد و به فاصله چند دقيقه قد كشيد از دفتر شعر و كتاب و دست نوشته و نامه هايي كه شعرا تك تك بعد از احوالپرسي رو در رو به «آقا» تقديم مي كردند، جمع خودماني است و ميزبان هم دستي هنرمندانه بر آتش دارد؛ همين مي شود كه جناب شاعر 45ساله روبرويي ما از ابتدا تا انتهاي جلسه، دفتر شعرش را روي پايش بگذارد و با خودنويس مشكي سياه مشق بزند بر صدر و ساقه كتاب... آخر تحفه اين درويشان، خواننده اي دارد بس صاحب سبك و صاحب ذوق و خوش سليقه و خوش حافظه...
¤ ¤
اي حيات دل هر زنده دلي. چاشني بخش شكرگفتاران. برفرازنده فيروزه رواق. تاج بر سر نه زرين تاجان...
ساعد باقري كه مجلس را با شكرگفتار جامي آغاز كرد، از مرحوم قيصر امين پور يادي كرد و گفت دعاي خيري بدرقه احمد عزيزي كنيم كه حضرت ميزبان زير لب «ان شاءالله»ي گفته و آن كمرباريك استكان چاي كناردستشان را نوشيدند...
¤ ¤
- من هميشه يك احساس دوگانه اي دارم در اين محفل؛ از يك سو كباده كشان عرصه شعر را كه مي بينم سرخوش مي شوم و از اينكه ضيق وقت اجازه استفاده از اشعار دوستان را نمي دهد، بند دلم پاره مي شود...
]استكان چاي مي نشيند روي سر نعلبكي و بعد...[ شما اصلا نگران نباشيد، من يك مقداري هستم بعد مي روم و شما تا سحر ادامه بدين!
يخ سكوت جلسه با نخستين خنده جمع وا رفت!
¤ ¤
حميد سبزواري نازنين «تو عاشقانه سفر كن» را از دفتر شعر منتشر شده اش با همين نام خواند و گفت: مي خواهم اين كتاب را بياورم و تقديم كنم. ميزبان گفتند: بدهيد بياورند، شما زحمت نكشيد!
بي فايده بود، پيرشعر شكوهمند انقلاب، نرم و آهسته سمت جغرافياي مركز را نشانه گرفت... «مي خواهم دست شما را ببوسم...»
قرص ماهتاب آغوش گشود و بعد... «اجازه بدهيد صورتتان را ببوسم جناب آقاي حميد!»
عكاس ها خوب كاسبي مي كردند در اين ميانه احساس و تكريم...
¤ ¤
مرتضي بي غم را شايد بتوان غمگين ترين شاعر محفل شب گذشته دانست. او با اصرار خواست شعري را بخواند كه مجريان موافقت نكرده بودند. خواند اما... «اي حور بهشتي بر تو چاكر. وي روح تغزل تو را مسخر...» با شور و هيجان خاصي هم خواند اما... آقا لب به سخن گشود كه:
«علت مخالفت معلوم شد! زبان قوي و خوبي است، حيف است اين زبان و طبع روان را صرف اينطور چيزها كنيد، نكنيد! من خواهش مي كنم نپردازيد! خيلي مقولات ديگري هست كه زبان فاخر قصيده مي تواند از عهده اش برآيد...»
مشكل شعر مي دانيد چه بود؟ در مدح رهبر سروده شده بود؛ همين!
¤ ¤
استاد مشفق كاشاني و استاد گرمارودي هم خواستند وقت خود را به جوانترها بدهند اما با اصرار، قطعات كوچكي خواندند. استاد معلم و دكتر حداد اما فرصت خود را بخشيدند...
¤ ¤
حامد عسكري كه غزل- مثنوي درباره بم را براي حضرت ميزبان سوغات آورده بود، خوب مجلس را گرم كرد...
بنويسيد كه با عطر وضو آوردند. نعش دلدار مرا لاي پتو آوردند. زلف ها گرچه پر از خاك و لبش گرچه كبود. دوش مي آمد و رخساره برافروخته بود...
- آفرين... خيلي خوب...بود، تضمين ها اغلب خيلي قشنگ به كار گرفته شده بود و جا افتاده بود... شما ساكن بم هستين؟
- نخير! پدرومادرم ساكن بم هستند...
- زنده باشين ان شاءالله موفق باشين!...
محمدحسين نعمتي كه از ارسنجان براي آقا سوغات شب ميلاد كريم اهل بيت(ع) آورده بود، قبل از شعرخواني تك بيتي را پيش پيش فرستاد...«تو قرص ماهي و من كودكي كه مي خواهم. به قدر كاسه اي از قرص ماه بردارم»
و بعد شعري را در مدح قيصر امين پور خواند؛ شعري كه خيلي به دل نشست...
صبح سه شنبه هشتم آبان، آغوش باز سيد و سلمان. آغاز قيصر بود يا پايان؟ پايان قيصر بود... اما نه!
«مرگ قيصر امين پور، حقيقتا ما را داغدار كرد، دلمان خوش بود كه بعد از مرحوم حسيني او هست كه متاسفانه رفت...»
اين جمله را حضرت آقا در پايان جلسه گفتند و بعد هم به مزاح ادامه دادند: «حالا بايد قدر شما را بدانيم كه بالاخره... مثل معروفي است، آن پيرمرد فرانسوي كه با ويلچر به جلسه اي آمده بود. جوانكي به پيرمرد مي گويد: ان شاءالله سال آينده هم ببينمتان و پيرمرد هم نگاهي به جوان مي اندازد و مي گويد بعله! شما كه البته هنوز خيلي جوانيد!
¤ ¤
نوبت به سيمين دخت وحيدي كه رسيد، گفت به جاي من كوهمال جهرمي شعر بخواند. ساعد باقري گفت حالا شما بخوانيد تا... خانم شاعر بلندتر از قبل به مثابه يك تذكر آيين نامه اي گفت: اگر به اش وقت نمي دين، نمي خونم! جوان كه بين جمعيت مشخص شد، آقا گفتند: شما هستين؟ پارتي خوبي دارين! معلوم شد اينجا هم پارتي كار مي كنه! خانم وحيدي خوب كردين، جوان ها را بايد تشويق كرد... شعر جوان جهرمي درباره حضرت كوثر(س) بود و يك مصرع بي نظير داشت كه تشويق جمع را برانگيخت:
«خورشيد، نسخه بدل چشم هاي توست»
¤ ¤
نام استاد دست پيش كه آمد، حداد عادل سر تاباند به سمت ماهتاب و چند جمله اي گفت و آقا هم گويا شناخت شاعر سپيدموي ترك زبان را. به زبان و لهجه شيرين تركي شعرش خواند و همراهي سراپا شوق رهبري را هم داشت، آنقدر كه آقا به جناب مجري اشاره كردند كه اين شعر بايد به تصنيف و آهنگ تبديل شود... پيرمرد مي گفت: من 20سال از اين محافل عقب هستم و به جايش امشب در اوجم...
¤ ¤
فريبا يوسفي تنها شاعر جواني بود كه ترانه خواند؛ چي بهتر از زمزمه هاي عاشقونه با تو. قسم به لحظه اذون كه دوست دارم صدا تو...
محمدرضا طاهري اما با نوآوري حرفه اي اش رنگ نويي بر امواج شيرين جلسه پاشيد:
نگاه مي كنم از نو به راه طي شده تا خاك
از بهشت برين. گناه مي كنم از نو مرا دوباره همانگونه عاشقانه ببين
من از سلاله كوهم، شكسته هاي شكوهم
به زير پاي تو ريخت. تو از قبيله ماهي هميشه چشم به راهي از آسمان به زمين
چه زخم هاي عميقي، چه نكته هاي دقيقي درون چشم تواند. چه خط كارگشايي، چه ماه راهنمايي نشانده اي به جبين
تمام كه شد، آقا از قالب خوب شعر و طبع روان شاعر تقدير كرد.
¤ ¤
«به نيشابور احساسم تب چنگيز افتاده است. كه جز عطار چشمانت ندارد هيچ دارويي...
خدابخش صفادل با همين بيت شيرين زباني اش را آغاز كرد و ترانه اي خواند كه قالب و گفتارش به سن و سالش نمي آمد و رهبر هم گفت با اين موي سپيد شعرتان اما جوانانه است...
رفته بوديم شبي سمت حرم، يادت هست؟ .خواستم مثل كبوتر بپرم، يادت هست؟
توي عكس به جا مونده عصا دستم نيست
پيش از اون حادثه پاي دگرم يادت هست؟
¤ ¤
محمدكاظم كاظمي را كه صدا كردند، گفت بگذاريد جوانترها بخوانند. آقا روي صندلي جابه جا شدند و: خيلي وقت است از شما شعر نشنيدم، از شعراي افغانستان هم همين طور... بخونيد!
بغض حماسي كاظمي اينگونه تركيد:
شام از تو آبگينه روياست شهر من
دلخواه و دلفريب و دلاراست شهر من
...يعني عروس حجله دنياست شهر من
از اشك هاي يخ زده آيينه ساخته
از خون ديده و دل خود خينه ]حنا[ ساخته
اندوهگين نشسته كه آيند در برش
دامادهاي كور و كر و چاق و لاغرش
ولوله اي انداخت در جمع از بس كه صداي آفرين بلند شد برايش... و جمله اي كه آقا گفت آبي بود بر آتش شعر كاظمي: چه توصيف گريه آوري!
¤ ¤
جمشيد شيباني به كل فضاي جلسه را عوض كرد. قبل از اينكه شروع به خواندن شعر كند، آقا همه را يك بيت تركي از شعرهاي او، ميهمان كرد و شاعر جان گرفت و واژه هايش طعم ذوق گرفتند و همان شعر را براي رهبر خواند... ميانه هاي شعر بود كه حضرت ميزبان يك «تايم اوت تركي» درخواست كردند و به ساعد باقري گفتند، اين بيت را ترجمه كنيد براي جمع:
چشم انتظار ماندم آنقدر كه فرزند آمد، قلبم، جانم، دلم به حال آمد
شهيد شد و بازگشت، گل رفت و لاله برگشت
شيباني مي خواند و آقا هم زير لب زمزمه مي كرد... خودش البته قبل از شعرخواني گفته بود، زبان شعرهايم تركي تبريزي است و از ترجمه اش هم عاجزم!!
¤ ¤
قاسم رفيعا، شاعر جوان طرقبه اي، گفت شعر طنزي دارم كه بايد به لهجه مشهدي بخوانم، آقا گفتند: طرقبه اي بخوانيد كه ما مشهدي ها هم متوجه نشويم!»
اين طليعه خنده هاي جمع بود براي شعر اين شاعر جوان:
دروغ، مروغ نيست ميون ما با هم. الان به عنوان مثال تو حرم. چند روزه كه تو نخ كفترايم. بچه محله امام رضايم...
كفتراره كه بردم از رو گنبد. مرم مو از تو نخ رفت و آمد. تو نخشه او گنبد طلايم. بچه محله امام رضايم...
قاسم خان كه گل از گلش شكفته بود، در جواب شوخ طبعي آقا كم آورد و از ته دل فقط خنديد: اين شرح حال طرقبه اي ها بود گويا!
¤ ¤
اميري اسفندقه هم كه شعرش را خواند، همه به وجد آمدند. آقا به او گفت: قبلا هم از شما شعر شنيده بوديم اما امشب انصافا خيلي خوب و شسته رفته بود شعرتان... كتابش را برداشت و رفت تا خودش تقديم حضرت ميزبان كند...
زهرا از هرچه گفته آمد، سر بود. ما ديگر گفته ايم و او ديگر بود
پيوند گل محمدي با سيب است. او سيب گلاب باغ پيغمبر بود
رباعي هاي دونبش بيژن ارژن، در كنار اين يك استكان چاي لب سوز و لب ريز آنقدر چسبيد كه آقا بگويند: حق رباعي همين است؛ گزيده و مضمون دار و شسته رفته! بعد هم رو به جمع كردند و...
بعد از انقلاب، رباعي خوب رواج پيدا كرده است... آن ساختمان كه بوديم يك سال كه مرحوم حسيني و قيصر هم بودند، يك نفر چند رباعي خواند... و زمزمه در شهر افتاد و اختلاف بين شيوخ شاعر كه چه كسي بوده در چند سال پيش...
¤ ¤
محمد سليمان پور هم شعر طنز خواند، شعري درباره جماعت زن ذليل ها، البته گفت كه اين شعر تخيلي است، چون اصلا زن ذليل وجود ندارد!!
الهي! به آه دل زن ذليل
به آن اشك چشمان «ممد سبيل»!
به تنهاي مردان كه از لنگه كفش
چو جيغ عيالاتشان شد بنفش
كه ما را بر اين عهد كن استوار
از اين زن ذليلي مكن بركنار
شعرخواني اش كه تمام شد آقا تشكر كردند و گفتند: ظاهرا تجربه شده بود، اين شعر... و شاعر بلبل زبان در ميان خنده هاي جمع، گم شد!
¤ ¤
خانم ها محدثي و قائدي از مشهد و شيراز، هم دو شعر خواندند؛ كه واژه هاشان رنگ دفاع گرفته بود و وزن غنايي حماسه، رنگ مقدس دفاع و طعم غيرت... عباس كي قبادي اما با شعرخواني اش خطه اصفهان را در بيان حضرت مهتاب جاري كرد.
قلم اينك به تمناي تو در رقص آمد
اين چه ني بود كه با ناي تو در رقص آمد
اين چه ني بود كه بر صفحه به جز «لا» ننوشت
تا كه بر كرسي «الا»ي تو در رقص آمد
«پارسال هم شعراي جوان اصفهاني اينجا شعر خواندند، خيلي خوب شده است. نسل جوان امروز از آن نسلي كه ما در جواني ديديم، شاعرتر است. بالفعل كه خيلي بهتر از گذشته است و آينده شان هم حتما بهتر است.»
فرصت تمام بود و اميد مهدي نژاد، قصيده اي را به عنوان حسن ختام نذر آستان حضرت عبدالعظيم(ع) كرد... مي شد از روي چشم ها فهميد. آنها كه قرار بود بخوانند و فرصت نشد، در كدامين نقطه اين اتمسفر آهنگين اخلاقي نشسته اند. باران را مي شد از دور در پيشاني از قلم افتادگان نظاره كرد... همين غم بود كه حداد عادل را دوباره به جناح مهتاب متمايل كرد و پاسخ شنيد:
«جواب نمي دهد!»
معلوم شد كه دكتر حداد پيشنهاد كرده اين جلسه 2بار در سال برگزار شود كه... حداد به جمع گفت: صلواتي بفرستين! و اين يعني ان شاءالله قبول است...
¤ ¤
آقا كه برخاستند، جمعيت اطرافشان حلقه زدند؛ دقايقي موج مي خورد و ميان شاعران و شاعرانگي هاشان و بعد...
حالا كه مهتاب نيست، گعده هاي چند نفره شاگرد و استاد، رفيق و شفيق، يار و دلدار است گله به گله متولد مي شود روي اين زيلوهاي خنك و ساده حسينيه...
¤ گزارش كامل متن و حاشيه اين ديدار، شنبه در صفحه ادب و هنر روزنامه منتشر مي شود.
چهارشنبه 27 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 409]