واضح آرشیو وب فارسی:مردم سالاری: از دل دادگي تا دل زدگي
مي ايستم و پشت سرم را نگاه مي كنم، تنها بياباني است بر هوت كه جز خاروخس چيز ديگري در آن نمي بينم و روبه رو سرابي زيبا كه هر چه به آن نزديكتر مي شوم، دهشتناك تر از برهوتي مي شود كه پشت سر گذاشته ام.
با همه بيم ها، ترس ها، نااميدي ها، نخواستن ها، نتوانستن ها، لرزش ها، ارزش ها، لغزش ها، فرياد ها، ضجه ها، اشك ها، التماس ها، ترديد ها، دودلي ها، بدگماني ها، بي اعتمادي ها، دوست نداشتن ها، نفرت ها، بيزاري ها، تنش ها، اضطراب ها، سردرگمي ها، بلا تكليفي ها به آن چه كه فكر مي كردم تقدير، سرنوشت، روزگار، پيشاني نوشت برايم رقم زده تن دادم. و باز مجبور شدم عشق را در پشيماني، دوست داشتن را در نفرت، محبت را در حسرت، مهرباني را در خشم، مهر را در سنگدلي، صفا را در عصبانيت، وفا را در بي وفايي، تعهد را در بي قيدي، آرامش را در پريشاني، احتياج را در منت، دلبري را در لا ف زدن، شوق را در ديوانگي، يكي شدن را در جدايي، صداقت را در دروغ، تواضع را درحقارت، هدف را درپوچي، پيروزي را در تسليم، فرياد را در سكوت، يكرنگي را در ريا، فهميدن را در ناداني، دلدادگي را در دلزدگي، فروتني را در تكبر، هياهو را در انزوا، پاكي را در پليدي تجربه كنم و همه تجربه ها را دوباره تجربه كنم.
با گذشت اين همه ثانيه ها و لحظه ها، اين همه دويدن ها، اين همه فكر كردن ها، اين درو آن در زدن ها، بالا پايين كردن ها، بي تابي ها، انتظار ها، رفتن ها، نرسيدن ها، پرسه زدن ها، فرياد زدن ها، كمك خواستن ها، طلب كردن ها، بعد از گذر از دالا ن هاي پيچ در پيچ، راهها و بي راهها، سنگلا خ ها، كوره راها، شوره زارها، هزارتوها و هزار لا ها در نهايت فهميدم كه تحفه اي دوست داشتني اما تكراري در دست نا محرمان بودم، موجوداتي انسان نما كه هنوز خود قادر نيستند دين را ازكفر، تقوا را از ريا، رضا را از عصيان، راستي را از فريب، تواضع را از غرور، سر سپردگي را از خيانت، تعهد را از لا قيدي، منطق را از جهالت، وفاداري را از بي وفايي، هوس را از عشق، شهوت را از دوست داشتن تشخيص دهند.
در اين برهوت سراسر وحشت، دراين بيابان پر از بيم و هراس، در اين كوير شوره زار كه تنها نا اميدي را به انسان القا مي كند، حقيرترين دست آويز و كمترين كمك مي توانست براي من نقطه اي براي شروع باشد; براي دوباره زندگي كردن. بنابر اين بايد به هر ريسمان پوسيده اي، شاخه پوك شده اي، ستوني به ظاهر استوار اما پوشالي اعتماد مي كردم.
بعد از اين بود كه با هر شيطان انسان نمايي، فرشته ديو خصلتي، ناجي گمراهي، همدم ريا كاري، سوداگر محبتي همراه شدم. با اهريمني زيبا رو پيمان ياري و همراهي بستم و با او سفر به سوي نور اما ظلمت و تاريكي را آغاز كردم. تصور مي كردم از اين جهنم به بهشت، از اين ويرانه به آبادي، از اين بيغوله نشيني به كاخ، از زمين به آسمان، از فرش به عرش خواهم رفت و به حياتي مافوق تصورم خواهم رسيد...
اما نمي دانستم كه با هر قدمي كه به راهنمايي او بر مي دارم يك قدم به قعر تباهي ها، به انتهاي بدبختي ها، به آخر شقاوت ها، به نهايت پستي ها، پلشتي ها پليدي ها نزديك تر مي شوم.
حالا من تك و تنها با روحي غل و زنجير شده با ذهني اسير و در بند در بياباني لا يتناهي ايستاده ام.
حالا با اين همه تلخ گفتن ها، تلخ نوشتن ها، درد دل هاي زهر آلود، گويا شيطان هم به تنگ آمده و با تمام شيطنت هايش از هم نشيني با من بيزار است.
و من با اين همه حالا: «نه انسان كه تنهاخدايم آرزوست.»
سه شنبه 26 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مردم سالاری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 171]