تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):دعاى شخص روزه دار هنگام افطار مستجاب مى شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827586343




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

يك شب شورانگيز...


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: تلفن كه زنگ زد دوشش را گرفته بود و دراز كشيده بود روي تخت. "هملت" نيمه‌باز توي دستش بود: "چيزي در سرزمين دانمارك پوسيده است..." زن كتاب را بست و گوشي تلفن را برداشت: «كجا؟ ميدان انقلاب؟ قبول». تلفن قطع شد،‌ زن گوشي را گذاشت، لبخندي بر لبانش نشست، دو ماه بود كه او را مي‌شناخت، چهره‌اي سوخته و چشماني كه مثل دو تا تيله سياه برق ميزد، جنوبي بود، خانه و كاشانه‌اش را در خرمشهر از دست داده بود و ديگر چيزي نداشت، نه زني و نه بچه‌اي، در تهران پيكاني خريده بود و كار ميكرد، او را يك روز وقتي كنار خيابان منتظر تاكسي ايستاده بود ديد، آشنا شدند. اين آشنايي براي زني كه يك سال از ماجراي طلاقش مي‌گذشت حادثه‌اي بود، حادثه‌اي خوش...

اين‌بار مي‌خواست او را به خانه بياورد. شيفت شب را به پرستار ديگري واگذار كرده بود تا امشب براي خودش زندگي كند، سه ماه براي شناختن مردي كه هميشه در كنارت مي‌نشيند و آرام و ساكت به حرفهايت گوش مي‌دهد كافي است. ديگر قبرستان گردي معنايي ندارد، وقتي مي‌تواني در خانه‌ات بنشيني وقهوه‌اي بخوري و حرفي بزني...

مرد تمام قبرستان‌ها را مي‌شناخت و تمام خيابان‌ها را. اولين بار كه مي‌خواستند جايي براي نشستن پيدا كنند، مرد او را به بهشت زهرا برده بود.

«بهشت زهرا؟»

«اونجا كسي نمي‌فهمه.»

بر سر قبري نشسته بودند و حرف زده بودند بي آنكه كسي شك كند و يا جواني بيايد و بپرسد: شما چه نسبتي با هم داريد؟

زن هميشه سياه مي‌پوشيد و چادرش را توي كيف مي‌گذاشت، چون هميشه ميدانست براي حرف زدن و نشستن كجا مي‌روند. توي بهشت زهرا كسي، كسي را نمي‌پاييد. جفتها اينجا و انجا نشسته بودند و كاري به هيچ كس نداشتند. انها كنار سنگ قبري مي‌نشستند، نوشته‌ي روي سنگ را مي‌خواندند، تاريخ تولد و تاريخ مرگ را به خاطر مي‌سپردند و درباره‌ي مرده حرف مي‌زدند. وقتي خسته مي‌شدند، راه مي‌افتادند و روبروي در بزرگ بهشت زهرا از فروشندگان دوره‌گرد خريد مي‌كردند. پيازها و سيب‌زميني‌هاي خريداري‌شده را پشت شيشه‌ي عقب ماشين مي‌گذاشتند تا همه ببينند و از فروشنده كه خندخندان مي‌گفت هرگز به اين جور جاها نياييد وغم آخرتان باشد، خداحافظي مي‌كردند و مي‌آمدند.

اين بار ديگر نمي‌خواست سياه بپوشد و لبه‌ي روسري سياهش را روي صورتش بگيرد و جلوي مردم كه مي‌رسد وانمود كند عزادار است. اين بار اتفاق ديگري مي‌افتاد، اتفاقي خوش. او را به‌ خانه‌اش مي‌برد، امشب مي توانستند دوتايي تا دير وقت بنشينند و حرف بزنند، فقط بايد كمي ديرتر به خانه مي‌آمدند تا همسايه‌ها نبينند.

زن بلند شده بود و روبروي كمد لباسي ايستاده بود. كدام يكي را بپوشم؟ از چه رنگي خوشش مي‌آيد؟ زن دست به كمر، دور خودش چرخي زد. هنوز درباره‌ي رنگها حرفي نزده بودند، سليقه‌ي مرد را نمي‌دانست، سليقه‌ي خودش را به خاطر داشت... پيراهن ليمويي با برگهاي ريز سبز، آن را از توي كمد درآورد، روبروي آينه ايستاد، به خودش خنديد... امروز تو را مي‌پوشم... تو را...

لباس را كه تن كرد، بشكني زد و دور خودش چرخيد، روبروي آينه ايستاد و ناگهان دلشوره از توي آينه به صورتش پاشيد. ترسيده از آينه دور شد، اگر تصادف ميكردند و او را به بيمارستان آراد مي‌بردند و همكارانش مي‌فهميدند كه زير مانتوي سياه لباس ليمويي با گلهاي ريز سبز پوشيده،‌ گلهاي ريز سبز؟ مرد گفته بود زن عاقل هميشه سياه مي‌پوشه، مرد گفته بود اينطوري هيچكي نمي‌فهمه...

نه، ‌لباسش را عوض نمي‌كند، تصادف بي تصادف، همين را مي‌پوشد با يك مانتو سياه و روسري گلدار. روسري گلدار؟ بله گل‌دار... مي‌تواند اگر كسي پرسيد بگويد كه ختنه سوران پسر كوچكش است، دارند ميروند كه چيزي بخرند يا... چي؟ .... آخ ول مي‌كني يا نه؟ زن دستي تو صورتش برد و يك‌بار ديگر توي آينه خنديد، روسري گلدارش را سر كرد و راه افتاد.

هوا سوز سردي داشت، زن از تاكسي كه پياده شد مرد را ديد، ايستاده بود و چپ و راست گردن مي‌كشيد. به طرفش رفت. مرد دور و برش را پاييد، لبخندي زد، دستهاي روغنيش را به او نشان داد: خراب شد بردمش تعميرگاه. زن خنديد: چه خوب. مرد گيج نگاهش كرد.

«ميخواي يه روز ديگه بريم بگرديم؟»

و بعد روسري گلدار را ديد، با صدايي آرام، متعجب و خفه گفت:

«اين چيه سرت؟»

زن دوباره خنديد:

«بهشت زهرا كه نميريم.»

«پس كجا مي‌ريم؟»

«خونه‌ي من.»

مرد آب دهانش را قورت داد. بر و بر نگاهش كرد:

«خونه‌ي تو؟»

زن خنديد و گفت:

«بله.»

مرد مردد و بلاتكليف ماند.

«ببين هوا سرده، نميشه قدم زد، الان بهشت زهرا ده درجه از اين جا سردتره.»

زن نگاهش نميكرد، مي‌ترسيد مرد شادماني را در چشمانش ببيند. آن طرف خيابان ماشين گشت مي‌گذشت. زنها روسريشان را شتابزده روي پيشاني مي‌كشيدند. جفتهاي جوان لابلاي جمعيت گم مي‌شدند.

ساعت شش بود و هوا سوز سردي داشت. جلوي تاكسي نشسته بودند و راننده راديو را باز كرده بود. سه مسافر عقب ساكت نشسته بودند. از پشت شيشه مي‌توانست تهران را ببيند، سرد و كز كرده در خود. بزرگراه خلوت بود. انگار همه در خانه‌هاي خود چپيده بودند. راديو سرود انقلابي پخش مي‌كرد:

ايران اي بيشه دليران...

راننده نگاهي به ساعت مچي، پيچ راديو را چرخاند و گفت:

«شايد امشب بزنه.»

صدايي از پشت سر گفت:

«ديشب كه نزد.»

راننده گفت:

«گفته شهر بايد تخليه بشه.»

سكوت. زن فكر كرد كه بايد رستوراني پيدا كند، رستوراني شلوغ كه دير نوبت شامشان شود و وقت بگذرد و بعد بتواند بي‌آنكه كسي ببيند به خانه بروند.

توي رستوران مرد ساكت بود. غذا را به سختي فرو مي‌داد، زن دايم به ساعتش نگاه مي‌كرد. فقط يك ساعت گذشته بود. ساعت هفت بود اما هوا چنان تاريك كه خيال مي‌كردي دير وقت شب است. گارسون ميرفت و مي‌آمد. خانواده‌هاي زيادي توي صف به دنبال جاي خالي گردن مي‌كشيدند. جاي ماندن نبود، زن كيفش را باز كرد، نگاهش به صورت حساب روي ميز بود. مرد گفت:

«زشته،‌ مي‌فهمن.»

زن با تعجب نگاهش كرد، مرد توضيح داد:

«مي‌فهمن كه با هم نسبتي نداريم.»

زن سرش را تكان داد، لبخندي زد وگفت:

«آها.»

بيرون هوا تاريك تاريك بود و تا خانه فاصله‌اي نبود. مرد مردد راه مي‌رفت، انگار با خودش در كلنجار بود... زن زير لب چيزي مي‌خواند، ترانه‌اي كه نمي‌دانست از كجا بيادش مانده:

«شب شب شور و شعره...»

نرسيده به انتهاي پارك، پاركي كه روبروي رستوران بود، مرد آهسته گفت:

«چطوره من نيام؟»

زن با آرنج به پهلوي مرد زد و خنديد. قدمهاي مرد محكم شد و هر دو در سكوت به در پاركينگ مجتمع نزديك شدند. مجتمع با پرده‌هاي توري پشت پنجره‌ها و طبقات چهارگانه‌اش زيبا بود، زن خانه‌اش را دوست داشت، چهار‌ماه بود كه آنجا زندگي مي‌كرد و امشب مي‌رفت تا اولين خاطره‌ي خوشش را در چهارديواري آن تجربه كند.

زن با لحني خوش و بي‌دغدغه گفت:

« من از در پاركينگ مي‌رم، تو از در شيشه‌اي.»

مرد آهسته پرسيد:

«در شيشه‌اي كجاست؟»

صداي زن هم پايين آمد:

«اون پشت،‌ نشونت مي‌دم.»

زن به سمت راست مجتمع پيچيد، مرد مردد به دنبالش كشيده شد.

روبروي در شيشه‌اي زن ديد كه مرد هراسان به راه‌ آمده نگاه مي‌كند، زن گفت:

«برو ديگه...»

مرد آب دهانش را قورت داد:

«يعني بايد از پله‌ها بالا برم...؟»

صداي زن خفه بود:

«‌سه چار تا پله كه بيشتر نيس، مي‌ري بالا، يه دقيقه صبر مي‌كني تا من برسم به در پاركينگ، بعد در شيشه‌اي رو هل مي‌دي...»

«يعني از اون درا نيس كه خود به خود باز ميشه؟»

زن آهسته خنديد:

«اينجا كه فرودگاه نيس، بايد با دست هل بدي...»

مرد مستاصل سر تكان داد:

«خب... باشه.»

زن گفت:

«موفق باشي.» آهسته گفت، دور خودش نيم چرخي زد و به طرف در پاركينگ راه افتاد.

ورودي پاركينگ خلوت بود، ‌تلفنچي مجتمع در تلفن‌خانه، تلفن به دست با كسي حرف مي‌زد، بايد خودي نشان دهد تا منشي و ديگران بدانند كه تنهاست، بايد تلنگري به شيشه اتاقك بزند و رد شود، اما اگر وراجي‌اش گل كند؟ مرد بالا در طبقه چهارم پشت در مي‌ماند و شايد پله‌ها را دو تا يكي كند و برگردد. بي آنكه نگاه كند، به سرعت از جلوي اتاقك گذشت، محوطه پاركينگ را تقريبا دويد و هنوز پايش به اولين پله نرسيده بود كه ضدهوايي‌ها شروع كردند به كوبيدن.

صداي آژير در ساختمان پيچيد،‌ موقعيت قرمز بود و در آپارتمانها يكي يكي باز مي‌شد و مرد و زن و بچه سراسيمه و وحشت‌زده از پله‌ها سرازير مي‌شدند.

وقتي به طبقه چهارم رسيد نفس نفس مي‌زد. مرد پشت در بسته مانده بود. همسايه روبرو، روسريش را مرتب مي‌كرد، بچه‌اش را بغل زده بود وبه طرف پله‌ها مي‌دويد.

زن به زحمت كليد را در قفل چرخاند. دستهايش ميلرزيد. مرد كز كرده بود و هراسان به پايين پله‌ها نگاه ميكرد. ضدهوايي‌ها همچنان كار مي‌كردند.

زن در را باز كرد خودش را داخل انداخت و آهسته گفت: «بيا تو.» مرد قوزكرده توي سالن چپيد. زن در را بست و يادش آمد كه كليد را توي قفل جاگذاشته،‌ آهسته در را باز كرد، كليد را از توي قفل در آورد. كسي توي راه‌پله‌ها نبود.

سكوت. سكوتي ناخواسته در اتاق و ضدهوايي‌ها كه انگار بغل ديوار شليك مي‌كردند. زن و مرد منتظر و ساكت روي كاناپه به فاصله‌اي زياد از هم نشسته بودند. صداي ضدهوايي‌ كه پيدا بود به هيچ چيز و هيچ كجا نمي‌خورد قطع نمي‌شد.

با صداي دور دست بمبي كه محله‌اي را خراب كرد، زن نفس بلندي كشيد،‌ در جستجوي راديو فندكش را روشن كرد. گوينده با صدايي آرام و بي‌دغدغه مي‌گفت: «به پناهگاه برويد... آرامش خود را حفظ كنيد... شيرهاي گاز را ببنديد و از كنار پنجره دور شويد.» زن ناخنش را مي‌جويد. مرد گفت:

« صداشو يواش كن، مي‌فهمن.»

زن پيچ راديو را چرخاند، ‌صدا ضعيف شد، خيلي ضعيف.

با دومين صداي انفجار كه بسيار نزديك بود،‌ زن احساس كرد سقف خانه روي سرش خراب مي‌شود، ‌سرش را در پناه دست گرفت، ‌شيشه پنجره ترك برداشت.

«بريم پايين تو پناهگاه...»

صداي زن مي‌لرزيد. مرد گفت:

«مي‌فهمن خوب نيست.»

زن آب دهانش را قورت داد. سرش تير مي‌كشيد، ثانيه‌ها به كندي مي‌گذشت راديو موزيك پخش مي‌كرد. صدايش بلند بود، كسي پيچ را چرخانده بود.

سومين بمب، دور خيلي دور، جايي را كوبيد، زن لبخندي زد، راديو موزيكش را قطع كرد: «صدايي كه هم‌اكنون مي‌شنويد آژير سفيد و معنا و مفهوم آن،‌ اين است كه حمله هوايي تمام شده...»

تمام شده؟ هر دو نفس بلندي كشيدند و زن گفت:

«به خير گذشت.»

صداي پاي همسايه‌ها كه از پناهگاه بيرون آمده بودند و توي راه‌پله‌ها خوشحال از زنده ماندن بلند بلند حرف مي‌زدند. چراغها همچنان خاموش بود، زن كورمال كورمال توي آشپزخانه رفت، فندك زد، قهوه‌جوش را پيدا كرد، شعله فندك انگشتش را سوزاند. آرام گفت: آخ... دوباره فندك زد، قهوه‌جوش را زير شير آب گرفت، دوباره انگشتش سوخت، دوباره فندك زد، گاز را روشن كرد و قهوه‌جوش را روي آن گذاشت.

خيلي دير، وقتي راه‌پله‌ها خلوت شد، برق آمد، زن متوجه شد كه يك ضدهوايي با نور سرخ‌رنگ خود پشت پنجره موذيانه ايستاده است. مرد هم انگار فهميده بود. شعله سرخ رنگ ضدهوايي روي چهره‌اش افتاده بود و مرد با انگشتي كه مي‌لرزيد به پنجره اشاره مي‌كرد، بي‌آنكه بتواند حرفي بزند.

فضاي خانه سرخ بود انگار كسي چراغ خوابي روشن كرده بود. زن گفت:

«پرده رو بكشم؟»

مرد از جايش تكان نخورد و با صدايي كه از ته گلو در مي‌آمد گفت:

«نه مي‌فهمن.»

زن گيج و مبهوت ماند و با صداي سر رفتن قهوه‌جوش به آشپزخانه رفت، گاز خاموش شده بود،‌ توي قهوه‌جوش قهوه‌اي نريخته بود. زن سرگردان با قهوه جوش بيرون آمد. مرد گفت:

«هيچي نمي‌خواد، هيچي، مي‌فهمن.»

زن قهوه‌جوش به دست نشست و زل زد به نور قرمز. مرد گفت:

«چطوره من برم؟»

زن آب دهانش را قورت داد:

«اين وقت شب؟ اگه تو راه ازت پرسيدن كجا بودي چي مي‌گي؟»

مرد مستاصل سرش را تكان داد. پنهاني به ساعتش نگاه كرد و زن هم خيره شد به ساعت سرخ رنگ روي ديوار. ساعت نه بود و هيچ معلوم نبود كه كي صبح ميشود.
نوشته:منیر روانی پور





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 401]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن