واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: برگرفته از سایت:ایران پردیس
فصل اول :
عصر آن روز ، هوا خاکستری رنگ بود . ابر آرام آرام می بارید و طبیعت ، قطرات نوازشگر باران را می بلعید . نسیم می چرخید و پرنازک اقاقی ها را که به رنگ پر کبوتران سفید بود ، مرطوب و باران خورده از شاخه های سبز درختان جدا می کرد و عطرشان را در هوا پراکنده می ساخت . هوایی که پر بود از بوی نم و خاک و رطوبت . بوی علف و سبزه . عطری که جادوی بهار محسوب می شد . وقتی ویزیت اولین بیمارش به اتمام رسید یک فنجان چای نوشید . پنجره را تا آخر باز کرد و با یک نفس عمیق ، هوای مرطوب آن عصر بهاری را بلعید و در سینه اش حبس کرد . برای ملاقات با بیمار بعدی ، دقایقی استراحت کرد . در حاشیه ی خیابان مقابل مطبش دو درخت سیب به چشم می خورد که پر بود از شکوفه های سفیدی که چشم هر ببیننده ای را خیره می کرد . او لحظاتی را به تماشا ایستاد و دوباره پشت میزش نشست .
-لطفا مریض بعدی !
لحظه ای بعد زن و شوهر جوانی وارد اتاق شدند . اتاقی که بیشتر به یک بهشت کوچک شباهت داشت . او طوری اتاقش را با گل های زیبایی آراسته کرده بود که می شد به راحتی در همان دقایق نخست ورود ، آرامش عجیبی را در آن احساس کرد . آن چنان که وقتی به عمق چشمان او نگاه می کردی هر قلب طوفان زده ای آرام می شد . وقتی شروع به صحبت می کرد ، لحنش نوید زندگی می بخشید . شغل او کاملا برازنده اش بود .
-سلام آقای دکتر !
او لبخندی زد و مقابل آنها ایستاد .
-سلام فکر نمی کردم دوباره شما را ملاقات کنم . مشکلی پیش امده ؟ من گمان نمی کردم که . . .
زن تقریبا خنده ی بلندی کرد و گفت :
-بله ، مشکل ما حل شده و امروز ما برای عرض تشکر خدمت رسیدیم . . . من واقعا حالم خوب شده و آرامش خاصی دارم .
مرد با تکان سر ، گفته ی همسرش را تایید کرد و بعد افزود :
-آقای صبوری شما فوق العاده هستید .
مرد ، دسته گل زیبایی را که در دست داشت روی میز او قرار داد و در حالی که هنوز لبخندش محو نشده بود ادامه داد :
-ما زندگی مان را مدیون گفته های خوب و سازنده ی شما هستیم .
-اوه ، خواهش می کنم . من وظیفه ام را انجام دادم .
او از این که می دید خانواده ای را از مت***** شدن نجات داده و به زندگی طوفان زده ای آرامش بخشیده است ، احساس رضایت و خشنودی می کرد . بعد از آنها نوبت ویزیت خانم بیات بود . زنی که یک سال قبل پسرش را از دست داده بود و بعد از مرگ او دچار بیماری های روحی و روانی شده بود و در طول این یک سال او هفته ای یک بار به دیدن دکتر سلیمان صبوری می آمد و با شنیدن حرف های او به آرامش نسبی دست می یافت . وقتی وارد اتاق شد مثل دفعه های قبل رنگ و رو پریده و هیجان زده به نظر می رسید . با دیدن لبخند دکتر معالجش اشک در چشم های او جمع شد .
-دکتر !
-آرام باشید خانم بیات !
سلیمان پرونده ی مخصوص خانم بیات را روی میز گذاشت ، کاست او را در ضبط انداخت و رفت کنار او ایستاد . خانم بیات روی کاناپه نشست ، خود را تکیه داد و چشمانش را بست .
-خب شروع کنید خانم بیات ، من می شنوم .
-تمام این مدت سعی کردم فراموشش کنم ، ولی بی فایده بود نمی توانم !
و بعد شروع به گریستن کرد .
نیم ساعت بعد وقت او به پایان رسیده بود اما سلیمان تا آرامش لازم را به بیمارانش نمی داد ، اجازه نمی داد اتاقش را ترک کنند . او هنوز به دردهای خانم بیات گوش می داد و چیزهایی را از گفته هایش یادداشت می کرد که صدای زنگ تلفن بلند شد .
-خانم فرزان وقتی من مریض دارم شما نباید . . .
-عصبانی نشوید آقای دکتر ، چندین بار از منزلتان تماس گرفتند من مجبور شدم . حالا هم مادرتان پشت خط هستند .
سلیمان نگاهی به ساعت روی دیوار اتاقش انداخت . باور نمی کرد زمان به این سرعت گذشته باشد .
-وصل کنید لطفا .
ارتباط برقرار شد و سلیمان می توانست حدس بزند که چقدر مادرش عصبانی است .
-سلام مادر !
-واقعا که . . . تمام مهمان ها آمده اند و تو هنوز . . .
-معذرت می خواهم مادر ، شما تلفن را قطع کنید . من سعی می کنم خیلی زود حودم را برسانم .
او دیگر فرصتی برای ادامه ی گفتگو نداد . چشم های خانم بیات به او خیره مانده بود .
-خانم بیات من واقعا عذر می خواهم . شما ادامه بدهید .
-تا همین جا کافیست آقای دکتر . هفته ی دیگر باز هم مزاحمتان می شوم .
-خوشحال می شوم . به امید دیدار .
خانم بیات خیلی زود اتاق را ترک کرد و سلیمان کتش را برداشت و به تعقیب او از اتاق بیرون آمد .
-خانم فرزان من عجله دارم . برای فردا برنامه ام را آماده کنید .
-چشم آقای دکتر .
وقتی پشت فرمان نشست و استارت زد ، تازه به خاطر آورد که برای سپیده هنوز کادو نگرفته است .
یک گردنبند ظزیف با چند نگین برلیان زیبا ، تنها چیزی بود که بعد از نیم ساعت جستجو در یک جواهر فروشی بزرگ ، توجه اش را جلب کرد .
-آقا لطفا فاکتورش را بنویسید .
مرد لبخندی زد و گفت :
-خانم شما باید خیلی خوش شانس باشد . چون شما سلیقه ی فوق العاده ای دارید .
سلیمان تبسم کرد و چیزی نگفت . بعد از خرید گردنبند مقابل یک گل فروشی پارک کرد و یک دسته گل مریم و سوسن و گل سرخ خرید . می توانست هدیه ی خوبی برای جلال باشد .
وقتی وارد خیابان فرعی شد ، ماشین های زیادی آنجا پارک شده بود . گوشه ای خالی یافت و ماشینش را پارک کرد . با ورود او مهمان ها همه یک صدا فریاد کشیدند :
-به افتخار برادر عروس خانم !
و بعد صدای کف مدعوین بالا رفت . سلیمان با اکثر آنان احوالپرسی کرد و در میان ازدحام مهمانان چشمش به جلال افتاد . او در کت و شلوار کرم و پیراهن شیری رنگ خوش تیپ تر از قبل به نظر می رسید . سلیمان دست او را به گرمی فشرد و جلال از دسته گل زیبای او تشکر کرد .
-ببینم مرد ، تو امروز هم نتوانستی از مطبت دل بکنی ؟
-مجبور بودم ، باور کن فقط دو تا بیمار داشتم .
-خیلی خب ، بهتر است هرچه زودتر سپیده را ببینی . خیلی نگران بود .
سلیمان به راه افتاد . صدای موسیقی و کف زدن مهمانان ، هیاهوی عجیبی را به پا کرده بود . تقریبا تمام صحن های بزرگ حیاط با میز و صندلی ها پر شده بود که مهمانان را در خود جای می داد . صحنی باشکوه پر از غنچه های گل و مساحت بزرگی که با چمن فرش شده بود . در وسط حیاط استخر بزرگی وجود داشت که فواره ی بلند آب آن را مزین ساخته بود .
سلیمان در بخش خانم ها اجازه ی ورود خواست . بدون استثنا تمام دختر خانم های جوانی که آنجا حضور داشتند آرزوی همسری دکتر سلیمان صبوری ، روانکاو معروف شهر را داشتند که یک جذابیت افسانه ای داشت .
سپیده از جایگاه خود به طرف سلیمان در حرکت شد . چشم هایش با دیدن او با برقی از شوق درخشیدند .
-فکر می کردم که یادت رفته عروسی خواهرته .
-اوه ، ابدا ، من عذر می خوام .
و بعد گردنبند زیبایی را که برای او خریده بود به گردنش آویخت .خانم صبوری سلیقه ی پسرش را تحسین نمود و سپیده از او تشکر کرد . سلیمان چند قدمی برداشت دوباره برگشت و سپیده را مجددا نگاه کرد .
-راستی ، یادم رفت که به تو بگویم ، مثل شکوفه های درخت سیبی شدی که من هرروز تماشایشان می کنم . خیلی قشنگند !
چشم های سپیده پر از اشک شدند و سایر خانم ها شروع به کف زدن کردند .
سپهر کنار باغچه نشسته بود . در حالی که عطر گل های محمدی را استنشاق می کرد ، قدری نگران به نظر می رسید . سلیمان آرام کنار او ایستاد و دستش را روی شانه ی او قرار داد .
-به چه فکر می کنی ؟
سپهر تکانی خورد و از روی صندلی بلند شد . وقتی این دو برادر کنار هم قرار می گرفتند از لحاظ قد و اندازه کاملا هم طراز بودند فقط رنگ مو و چشم هایشان بود که آن دو را از هم متمایز می ساخت . سپهر موهای لخت خرمایی رنگی داشت و سلیمان با موهایی سیاه و خوش حالت چهره ی شرقی تری را می نمایاند .
-تا حالا نمی دانستم که انقدر به سپیده علاقه دارم . این خانه بدون او سوت و کور خواهد شد .
سلیمان با تکان سر حرف های او را تایید کرد و گفت :
-خواهر کوچولوی ما خیلی زود عروس شد !
سپهر به تلخی خندید .
-او بیست و سه سال دارد .
جلال که متوجه آن دو شده بود نگاهشان کرد و سعی کرد از حرکت لبهایشان چیزی بفهمد ، سلیمان با حرکت دست او را به طرف خود فرا خواند .
-در خدمتم !
سپهر و سلیمان به او خیره شدند .
-چیه ؟ چرا به من خیره شدید ؟
سلیمان گفت :
-باید قول بدهی که خوشبختش کنی .
-قول می دهم !
سپهر گفت :
-قسم بخور .
-شما دو نفر چرا این طوری شدید ؟ هیچ کس نمی تواند خوشبختی را تضمین کند ، ولی من سعی خودم را می کنم .
سلیمان و سپهر در دو طرف او ایستادند . جلال لبخندی زد و از بودن آن دو در کنار خودش احساس غرور کرد .
سلیمان با نگاهی جدی ولی تهدیدآمیز گفت :
-اگر یک روز چشم هایش را پر از اشک ببینم . . .
سپهر ادامه داد :
-اگر اذیتش کنی !
-اگر دلش را برنجانی !
-اگر اخم کنی !
-اگر از گل نازک تر بگویی !
-خیلی خب چکار می کنید ؟
-ترا له می کنیم !
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 404]