واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: آنتوان چخوف
برگردان: کوروش مهربان
یک شب ننه گرگ گرسنهای برای شکار از لانه اش بیرون آمد. سه بچهاش میان پوشالها برای گرم شدن، به هم پیچیده بوند و خوابشان برده بود. ننه گرگ بچههایش را لیسید و از لانهاش بیرون آمد.
اولهای بهار بود، اما شبهای جنگل مثل زمستان سرد بود و از سوز سرما زبان را نمیشد از دهان بیرون آورد
.
ننه گرگه حالش خوش نبود و اوقاتش تلخ بود. با کوچکترین صدایی از جا میپرید و همهاش دلشوره بچههایش را داشت که نکند حالا که او پیششان نیست، بلایی سرشان بیاید
.
همه چیز او را میترساند: جا پای آدمها و اسبها، ریشه درختها، تکههای چوب و کود. به خیالش میرسید که پشت تاریکی هر درختی آدمیکمین کرده است و آن طرفتر از جنگل، سگی پارس میکند
.
گرگ، دیگر جوان نبود و بویاییاش ضعیف شده بود. این بود که گاهی جاپای روباه را با سگ اشتباه میگرفت. یکبار حتی بویایی اش چنان او را به اشتباه انداخت که راه خانه اش را هم گم کرد و این بلایی بود که تا آن وقت به سرش نیامده بود
.
چون ناتوان شده بود دیگر سراغ گوسفند و برههای درشت نمیرفت و از اسب و کره دوری میکرد. خوارکش لاشه حیوانات مرده بود. گوشت تازه خیلی کم گیرش میآمد، تنها در فصل بهار ممکن بود خرگوش ماده ای را که نزدیکش بود به چنگ بیاورد یا خودش را به آغل برهها برساند
.
چند کیلومتر دور از لانه گرگ، در کنار جاده، یک کلبه بود. توی کلبه پیرمرد نگهبانی که مرتب سرفه میکرد و با خودش حرف میزد، زندگی میکرد.
پیرمرد نگهبان، شبها میخوابید و روزها با تفنگ تک لولش توی جنگل دنبال خرگوش میچرخید. قدیمها گویا در ماشین خانه قطار کار میکرد، چون هر وقت میخواست بایستد با صدای بلند خودش میگفت: «ماشین، بایست!» و هروقت میخواست را بیفتد میگفت: «ماشین، حرکت!»
پیرمرد، سگ سیاهرنگ درشتی داشت که هروقت خیلی پیش میرفت، پیرمرد صدا میزد: «ماشین، برگرد.»
گرگ، یادش آمد که تابستان و پاییز یک قوچ و دو تا میش را دیده بود که کنار کلبه چرا میکردند و همین اواخر صدایی شبیه صدای بره را آن طرفها شنیده بود. حالا که طرف کلبه میآمد میدانست که بهار شده است و اگر بتواند خودش را به آغل برساند، بره ای گیرش خواهد آمد
.
خیلی گرسنه بود. به این خیال بود که چطور با اشتها بره را خواهد خورد و این خیال دهانش را آب میانداخت و چشمهایش را نور میداد
.
دور و بر کلبه، برف توده شده بود. همه جا آرام بود. سگ هم خوابیده بود
.
گرگ، روی بام پوشیده از برف آغل پرید و با پوزههایش برفها را پس زد و پوشالها را کند. پوشالها محکم نبودند و گرگ توانست سقف را سوراخ کند. ناگهان عطر گرم و خوش بره و شیر در دماغش پیچید
.
آ ن زیر، بره ای داشت به نرمیبع بع میکرد
.
گرگ خودش را که از سقف پایین انداخت، با پوزههایش روی چیز نرم و گرمیافتاد که خیال کرد میش بود
.
در همین لحظه فریادی به آسمان رفت و میش خودش را به دیوار آغل کوبید
.
گرگ، ترسید و اولین چیزی را که میتوانست به دندان گرفت و خودش را از آغل بیرون انداخت. چنان میدوید که تمام عضلههای تنش کشیده میشد
.
سگ که بوی گرگ را شنیده بود، با خشم پارس کرد و مرغها ترسان به قدقد درآمدند
.
پیرمرد نگهبان از کلبه بیرون آمد و فریاد زد: «ماشین، هرچی تندتر! سوتو بزن!» و خودش مثل قطار، سوت کشید
.
تمام این صداها در جنگل میپیچید
.
همین که سر و صدا کم شد و گرگ ترسش ریخت، فهمید چیزی را که به دندان کشیده است و میبرد سفت تر و سنگین تر از بره معمولی است. بوی دیگری هم میدهد و صدای دیگری هم دارد
.
گرگ ایستاد و طعمه اش را روی برف گذاشت تا هم استراحت کند و هم غذا بخورد. ناگهان زوزه اش بلند شد
.
طعمه اش بره نبود، توله بود. توله ای سفت و سیاه که سری درشت و پاهایی بلند داشت. با لکههای سفیدی روی پیشانی، درست شکل مادرش
.
توله سگ، پشت تر و زخمیاش را لیسید و دمش را تکان داد و پارس کرد. انگار اتفاقی نیفتاده است
.
گرگ خرناس کشید و توله سگ را رها کرد
.
توله سگ دنبال گرگ راه افتاد
.
گرگ برگشت و زوزه کشید
.
توله سگ تعجب کرد و ایستاد. خیال کرد گرگ بازی درمیآورد، سرش را به سمت کلبه برگرداند و با خوشحالی به صدای بلند پارس کرد، انگار مادرش را صدا میزد که او هم بیاید و بازی کنند
.
هوا داشت روشن میشد که گرگ از میان درختهای سپیدار به طرف لانه اش راه افتاد
.
پرندهها بیدار شده بودند و هر از گاه به صدای پارس سگ و زوزه گرگ به گوشه ای پرواز میکردند. پگرگ در حیرت بود گه: «چرا سگ به دنبالم میآید؟ میخواهد که بخورمش؟»
گرگ و بچههایش در لانه کوچکی زندگی میکردند. سه سال پیش توفان سختی یک درخت کاج کهنه را از ریشه کنده بود و جایش گودالی باقیمانده بود. کف گودال با برگهای خشک پوشیده بود. استخوان و شاخ حیوانات هم آن تو ریخته بود که بچه گرگها با آنها بازی میکردند
.
بچهها دیگر بیدار شده بودند. هر سه شبیه هم بودند و کنار لانه صف کشیده بودند و دم میجنباندند و چشم به راه آمدن مادرشان بودند
.
توله سگ همین که بچه گرگها را دید، ایستاد و مدتی نگاهشان کرد. همین که دانست آنها هم نگاهش میکنند با خشک پارس کرد
.
صبح رسید و آفتاب برفها را برق انداخت. اما توله سگ هنوز آن کنار ایستاده بود و پارس میکرد
.
بچه گرگها با پوزههاشان شک ننه گرگ را فشار میدادند و از پستانهایش شیر میخوردند و گرگ، استخوان لخت و سفید سگی را به دندان گرفته بود
.
ننه گرگ از گرسنگی رنج میبرد و سرش از صدای پارس توله سگ درد میکرد و دلش میخواست بلند شود و مهمان ناخوانده را تکه و پاره کند
.
بالاخره توله سگ خسته شد و صدایش گرفت. چون دید خانواده گرگ از او نمیترستند و حتی اعتنایی به او نمیکنند، آرام آرام به آنها نزدیک شد
.
پیشانی سفید و بزرگی داشت که وسطش مثل پیشانی سگهای احمق، برآمدگی داشت. چشمهایش کوچک، زاغ و کم نور بود. از تمام صورتش حماقت میبارید
.
توله سگ کنار بچه گرگها آمد و پنجه اش را به طرفشان دراز کرد و پوزه اش را پیش آورد و گفت: «هاف،هاف. واق، واق
!:
»
گرگها اصلاً چیزی از حرفهای سگ نفهمیدند، اما دمهایشان را جنباندند
.
توله سگ پنجه اش را پیش برد و به سر یکی از بچه گرگها زد. بچه گرگ، ضربه اش را جواب داد. سگ بلند شد و از گوشه چشم نگاه کرد و دمش را جنباند و ناگهان جستی زد و شروع کرد روی برفها به دور خود چرخیدن
.
بچه گرگها دنبالش راه افتادند. سگ به پشت روی زمین خوابید و دست و پایش را هوا کرد. بچه گرگها رویش پریدند و با شادی پیروزی، آهسته گازش گرفتند. البته نه آنجور که آزاری برسانند
.
چند کلاغ روی درخت کاج بلندی، که آن نزدیکیها بود، نشستند و چشم به پایین دوختند
.
بازی شاد و پر سر و صدایی بود
.
آفتاب، با گرمای بهاری میتابید و پرندههای سیاه هر از گاه از روی کاج کنده شده از توفان میپریدند و پرهاشان در برق آفتاب سبزی میزد
.
ننه گرگ اغلب به بچههایش یاد میداد که چطور میشود با شکار بازی کرد. حالا که بچههایش را میدید که روی برف دنبال توله سگ میدوند و جنگ بازی میکنند، به این فکر بود که: بگذار یاد بگیرند
.
بچهها وقتی از بازی سیر شدند، به لانه برگشتند و خوابیدند. توله سگ هم کمیدور و بر پرسه زد و بعد او هم در آفتاب خوابید. وقتی بیدار شدند باز هم بازی کردند
.
ننه گرگ تمام آن روز را با صدای بره ای که دیشب از آغل شنیده بود و بوی خوش شیر، گذراند. از زور گرسنگی دندانهایش را به هم فشار داد و استخوان خالی را، به یاد بره، گاز زد. بچهها به پستانهایش چسبیدند و توله سگ دور و بر، روی برفها، به نفس نفس افتاد. ننه گرگ گفت: «میخورمش.» و به طرف توله سگ رفت
.
توله سگ، پوزه گرگ را لیسید و عشوه آمد، به خیالش گرگ داشت با او بازی میکرد
.
گرگ، پیشترها چند سگ را خورده بود، اما این توله بوی سگهای قوی را داشت و حالا که او ناتوان شده بود، از این بو خوشش نمیآمد. این بو برایش غیرقابل تحمل بود، از کنار سگ دور شد
.
شب که رسید، هوا سرد شد. توله سگ یاد خانه افتاد و راهش را پیش کشید
.
ننه گرگ وقتی صدای خرخر بچهها را شنید، برای شکار کردن از لانه بیرون آمد
.
مانند شبهای پیش از هر صدایی میترسید و گوش به زنگ خطر بود. هر سیاهی، هر چوب، هر تک درخت از دور به شکل آدمیزاد بود
.
گرگ از کنار جاده روی برفهای یخ زده، پیش میرفت. ناگهان یک سیاهی به چشمش خورد. چشمهایش را باز و گوشش را تیز کرد. بله! چیزی پیشاپیش او در حرکت بود و او حتی صدای پاهای آرامش را میشنید. کفتار بود؟
با ترس و احتیاط در حالی که نفس را در سینه اش حبس کرده بود به حرکت آن سیاهی جنبنده خیره شد. توله سگ سیاه بود که لکه سفیدی روی پیشانی داشت و آرام و بی خیال به خانه اش بر میگشت
.
گرگ فکر کرد: «اگر نجنبم باز هم کارها را خراب میکند.» و به تاخت به سوی کلبه رفت
.
کلبه نزدیک بود. گرگ روی بام آغل پرید. سوراخ کار دیشب را با لایههای پوشال و چوب پوشانده بودند
.
گرگ با شتاب تمام با پنجه و پوزه اش، پوشالها را کنار زد و دور و بر را نگاه کرد تا ببیند توله سگ رسیده است یا نه
.
آن پایین بوی موجودی گرم را میشنید که پارس شادمانه توله سگ را از پشت سر شنید
.
توله سگ خود را بالای بام رساند و از سوراخ سقف پایین پرید. همین که خودش را در جای گرم و آشنای همیشگی و در کنار میش دید، با صدای بلندتر پارس کرد
...
از صدای توله سگ، مادرش که زیر سایبان خوابیده بود بیدار شد و بوی گرگ را که شنید، پارس کرد
.
مرغها هم به صدا درآمده بودند که پیرمرد نگهبان با تفنگی که در دست داشت پیدایش شد و در این هنگام، گرگ هراسان از کلبه دور شده بود
.
پیرمرد سوت میکشید: «دوو، دوو! ماشین با سرعت به جلوماشه تفنگ!»
را کشید، آتش نشد. دوباره همین طور. بار سوم شعله ای از لوله تفنگ بیرون زد و صدایی در آغل پیچید
.
شانههایش از کار تفنگ درد گرفته بود. تفنگ را با یک دستش گرفت و با دست دیگر تبری را برداشت تا برود ببیند چه خبر است
.
پیرمرد کمیبعد به کلبه برگشت
.
مسافری که شب در کلبه خوابیده بود، حالا از سر و صدا بیدار شده بود و با صدایی خواب آلود پرسید: «چه خبر شده؟»
پیرمرد گفت: «هیچی. چیز مهمینیست. توله سگ من دوست داره تو آغل گرم و نرم گوسفند بخوابه. اما عادت نداره از در تو بیاد، از سقف میاد. دیشب هم سقف و سوراخ کرده بود و رفته بود گردش. حالا بازم سقف و سوراخ کرد و برگشت
.»
مسافر گفت: «سگ احمقیه!»
پیرمرد که به طرف بخاری میرفت گفت: «پیچ و مهرههاش قاطی هستند. من تحمل هیچ احمقی رو ندارم. بریم بخوابیم. برای بیدار شدن خیلی زوده. به سرعت رو به خواب.»
پیرمرد صبح که شد توله سگ را صدا زد. گوشش را آنقدر کشید که در آمد. با چوبی که دستش بود سگ را میزد و هر بار میگفت: «از در تو بیا! از در تو بیا! از در توبیا
!
»
حروفچین: پرستو نادرپور
نسخه قابل چاپ
شناسه : AM2613
تاريخ ارسال : شنبه 23 آبان 1388
دیباچه
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 302]