واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: نویسنده: فرشید سنگ تراش
پشت نخلهای سیدرضا آسمون خیلی سرخ شده. پشت نخلهای سیدرضا خورشید نیست. فقط یك جادهست كه اونطرفش هم باز پر از نخله. زهرا میگه توی نخلها پر از جنه. اما من هیچ وقت هیچی جن ندیدم. چون همش بسمالله میگم. زهرا تا حالا سه تا دیده. خیلی هم ازشون ترسیده. من هم با اینكه خیلی خیلی میترسم اما دوست دارم یک ذره ببینمشون. اما همینكه میفهمم دارن میان تند تند بسمالله میگم و میدوام تا پیش خونهها. از (كل دعا) هم خیلی میترسم. زهرا میگه (كل دعا) شیش تا جن داره كه همه كارهاش رو براش انجام میدن. اما من هیچی جن ندیدم. خونهاش هم یك بویی میداد وتو كمدهاش پر از شیشههای سفید و زرد بود، یك شیشه سبز خیلی قشنگ هم بودكه من تا حالا ندیده بودم. زهرا هم تا حالا ندیده. خیلی هم بزرگ بود. هیچكدوم از بچهها هم تا حالا مثش رو ندیدن. همه هم دوست دارن مثل من دستشون رو بزنند بهش. دو تا دستم رو زدم بش. یك چیزی هم توش بود كه یک شکلی بود. بعد یك دفعه (كل دعا) سرم داد زد. مامان هم دستم رو محكم كشیدم و نشوندم روی پای خودش. تو سرم هم زد. از صدای (کل دعا) خیلی ترسیدم. سرم هم خیلی درد گرفت اما مامان گفت اگه گریه كنم منو میده به (كل دعا). زهرا میگه (كل دعا) با بچهها برای جناش آش درست میكنه. برا همین هم آهستکی آهستكی گریه كردم. كل دعا هم گفت این هم یك چیزی میشه مثل اون یكی. مامان هم دستمالش رو گرفت جلوی چشماش ویکدفعه خیلی گریه كرد. كل دعا هم باش دعوا کرد که گریه نکنه بعدش هم گفت اینها رو بذار زیر متكاش تا سه روزدیگه. گفت بعد سه روز بهش بگو. از یك شیشه زرد هم یكمی آب ریخت تو یك شیشه سفید یك چیزهایی هم گفت كه من نمیفهمم. زهرا میگه حتما با جنها حرف میزده. اما مامان هم كه آبها رو پاشید تو خونه یك چیزهایی گفت مثل (كل دعا). من هم به مامان خندیدم. مامان هم خیلی عصبانی شد. چشماش هم خیلی شكل كل دعا شد. خیلی هم سرم داد زد. گفت نخند نکبتی نخند که بدبخت شدیم. بعدش هم خودش گریهاش گرفتو تند اومد پیش من فكر كردم میخواد بزنه تو سرم اما بغلمم كرد و بوسید. گفت به هیچكس هیچی نگم. اما من همش رو به سمیرا گفتم. حتی بهش گفتم كه متكای بابا رو پاره كردیم و توش سه تا چیز گردالی گذاشتیم. اما سمیرا هیچی گوش نداد. همش به سقف نگاه میكرد. من هم جفتش خوابیدم وب ه سقف نگاه كردم. پیش حصیرهایی كه از سقف در اومده یك دختری هست كه رفته تو بغل یك پسری. موهای دختره از سمیرا هم بلندتر. اما پاهاشون معلوم نیست. عبداله میگه مثل دو تا گوش یك گرگند. به بابا هم كه گفتم خندید گفت شكل لكه بارونه. هر چی هم بهش نشون دادم ندید. فقط میخندید. اما مامان هیچی بهش نگاه نكرد فقط گفت شكل بدبختیمونه دختر. حالا هر وقت به سقف نگاه میكنم یاد سمیرا میافتم كه رفته بود تو بغل كمال. منهم ترسیدم برم پیششون. چونكه دو تا پروانه بیشتر نگرفته بودم. سمیرا گفت تا شیش تا پروانه نگرفتی برنگرد پیشمون والا دیگه هیچ جا نمیبرمت. كمال هم گفت اگه شیش تا بگیرم یك شكلات دیگه هم بهم میده. از پشت نخلها دیدمشون اما اونها منو ندیدن. خیلی هم ترسیدم چون سمیرا داشت گریه میكرد. بعد كه كمال سمیرا رو بغل كرد و باش حرف زد سمیرا خندید. كمال هم ماچش كرد. من هم خیلی خوشحال شدم با دو رفتم پیششون گفتم دو تا پروانه بیشتر نبود. سمیرا هم عصبانی شد هم خندید. كمال هم بهم شكلات داد. هر وقت با سمیرا میرفتیم لب شط كمال از دور شكلات منو تكون میداد. من هم از سمیرا جلو میزدم. شكلاتهای كمال از شكلاتهای بابا خیلی خوشمزهتر بود. اما حالا هیچكی نیست برام شكلات بیاره. امروز هم باز تموم نخلها رو دنبالشون گشتم. دیگه هیچكی هم نیست منو بیرون ببره. هیچكی هم نیست شبها برام قصه بگه. همش تقصیر عمو توفیق و رجب شد. اما زهرا میگه همهاش تقصیر سمیراست. برا همین هم دعوامون شد. موهای همدیگه رو هم كشیدیم. دو تامون هم گریه كردیم. عمو توفیق هم با دو تامون دعوا كرد. زهرا هم با همه بچهها رفتن توی نخلها بازی كنند. اما من با همهشون قهرم. با عمو توفیق هم قهرم. همهاش همین جا نشسته سیگار میكشه. هی هم به من میگه برم با بچهها بازی کنم. منم باش دعوا کردم گفتم با همه قهرم بابا جان چند بار بهت بگم. اون هم خندید و باز هم گفت برا همین روم رو اون طرفی کردم که دیگه هیچی منو نبینه. اصلا همهاش تقصیر همین عمو توفیق شد که گفت سمیرا و رجب باید بشینن پیش هم و عروسی كنند. جشن هم بگیریم. برا همین هم وقتی كمال با اون پیرزن اومد بابا باهاش دعوا كرد. رحمان هم هلش داد. سمیرا هم خیلی جیغ زد. من هم رفتم پشت سمیرا جیغ زدم. زهرا هم گفت رجب رفته كمال رو بكشه. اما دروغ میگفت. چون من باز هم كمال رو دیدم. آهستكی رفتم دنبال سمیرا. سمیرا گفت اگه دنبالش برم باهام برا همیشه قهر میشه. شكلات هم برام نمیآره. برا همین هم یكمی كه دور شد آهستكی رفتم دنبالش تا لب شط. سمیرا با دو رفت توی بغل كمال. بعد هم با هم رفتند توی نخلهای سید رضا. پشت نخلهای سید رضا آسمون خیلی سرخ شده بود اما توی نخلها سیاه بود. برا همین هم فقط یكم رفتم دنبالشون. چون توی نخلها خیلی سیاه شده بود. من هم با دوبرگشتم. توی نخلهای خودمون هم سیاه شده بود. باد كه میاومد فكر میكردم جنها دارن تكون میخورن. خیلی بسمالله گفتم تا رسیدم. گریه هم كردم چون نخلها خیلی تكون میخوردن. اما هیچی جن نیومد. سمیرا كه اومد با دو رفتم تو بغلش. موهای سمیرا پر از علف شده بود. گفتم همش همینجا نشستم تا تو برگردی. اون هم یك شكلات از همونها كه كمال داشت بهم داد. اما فهمید كه گریه كردم. ولی من نگفتم كه آهستكی دنبالش رفتم گفتم از ترس جنها گریه كردم. چون همه رفتند تو خونههاشون و من خیلی تنها موندم. سمیرا هم منو بوسید گفت جن چیه دیوونه. جن دروغه. اما من هر چی فكر میكنم دروغه باز هم ازشون میترسم. اما مامان میگفت جن راسته و هی متكای بابا رو میدوخت ویك چیزهایی میگفت كه من نمیفهمم. حتما بابا رو هم جن زده بود كه اون طوری داد میزد. من هم از خواب پریدم. موهای مامان رو هم توی دستهاش گرفته بود. موهای سمیرا رو هم گرفت و بلند كرد و سمیرا رو زد توی دیوار. همه عموها و زن عموها هم از تو خونههاشون اومدن. همه هم با هم داد میزدند. بابا و عبداله سمیرا رو میكشیدند كه ببرند اما مامان دستهای سمیرا رو ول نمیكرد. مامان همهاش جیغ میزد (ترا خدا عبداله ترا خدا عبداله) عبداله هم چاقوی توی دستش رو بلند كرد. بعد همه زنعموها مامان رو تو خاكهای حیاط كشیدند. بعد عمو توفیق سر عبداله داد زد كه همه رو ببر داخل. عبداله هم همه زنها رو هل داد تو خونه ما. در رو هم محكم بست. اما منو ندید. چون من پشت ماشین عمو اسماعیل قایم شدم. سمیرا رو هم بردند خونه عمو توفیق. خیلی ترسیدم. چون هیچكی تو خیابون نبود به جز من. همهاش فكر میكردم جنها دارن از تو نخلها نگام میكنن. بعد یكدفعه در خونه عمو رجب هم باز شد. بابا داد زد خودم میدونم و سمیرا رو كشید بیرون. تو دستش هم یك چاقوی بزرگ بود. همه عموها هم دنبالش اومدن بیرون. عمو توفیق تف كرد تو صورت سمیرا. اما سمیرا هیچی نگفت. بابا داد زد همتون برید داخل. عمو اسماعیل هم همه رو هل داد داخل. در رو هم محكم بست. بعد بابا دست سمیرا را كشید و با هم رفتند توی نخلها. من هم با گریه رفتم دنبالشون. بابارو خیلی صدا زدم سمیرا رو هم صدا زدم اما اونها رفته بودند توی سیاهیها. من هم ترسیدم برم دنبالشون. چون ازهمه جا صدای جیغ میاومد. زهرا هم گفته بود هر كی از خونهاش شبها بره بیرون جنها براش جیغ میزنن. هر چی هم بسماله گفتم باز صدای جیغ میاومد. فكر كردم جنها میخوان منو ببرن پیش خودشون. خیلی گریه كردم و با دو برگشتم تا پیش خونهها. حالا خیلی وقته نه بابا رو پیدا كردن نه سمیرا رو. زهرا میگه جنها بابا و سمیرا رو بردن پیش خودشون.
عموها و عبداله و رجب و رحمان همه جاها رو گشتن. من هم همه جاها رو گشتم. تا آخر نخلهای سیدرضا رو هم رفتم. از جنها هم با اینكه خیلی میترسم اما رفتم. سمیرا میگفت خورشید میره پشت نخلهای سیدرضا برا همین هم اونجا سرخ میشه.ا ما سمیرا دروغ میگفت. پشت نخلهای سیدرضا خورشید نیست.
پشت نخلها فقط یك جاده است كه ماشینها ازش رد میشن. اون طرف جاده هم باز پر از نخله. اما پشت اون نخلها آسمون خیلی سرخ شده بود. شاید خورشید میره پشت نخلهای اونطرف جاده. گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ www.seemorgh.com/culture منبع: nasimeharaz.com
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 299]