واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: داستان بانوی حصاری
در روزگار پیش در خطه روس، شهری بود چون عروس زیبا و آراسته که پادشاهی داشت عمارت ساز و رعیت نواز . این پادشاه دختری داشت نازپرورده که :
رخ ز خوبی ز ماه دلکش تر لب به شیرین از شکر خوش تر
زهره ای دل ز مشتری برده شکر و شمع پیش او مرده
این دختر صاحب جمال، صاحب کمال نیز بود و :
بجز از خوبی و شکر خندی داشت پیرایه هنرمندی
دانش آموخته ز هر نسقی در نوشته ز هر فنی ورقی
خوانده نیرنگنامه های جهان جادوییها و چیزها نهان
و چون در جمال و کمال بر همگان سر بود، البته به هر بی سر و پایی دست همسری نمی داد و چون در روزگارخویش طاق و یگانه می نمود، جفت هر رهگذری نمی شد. از این رو:
در کشیده نقاب زلف به روی
سر کشیده ز بارنامه شوی
باری آوازه در جهان افتاد که شاهِ پری رویان و سرآمد حوریان گویی از آسمان به زمین آمده است . دختری که در مهد ماه و خورشید پرورش یافته و زهره خنیاگر او را به شیر عطارد پرورده است ، و بدین آوازه رغبت مردمان بدو گرم شد و از هر سو به خواستگاری روان شدند و
این به زر آن به زور می کوشید
و او زر خود به زور می پوشید
اما آن دختر خوب روی چون دست خواهندگان دراز دید دستور داد تا بر فراز کوهی بلند حصاری محکم بنا کردند و در راه آن طلسم های خطرناک از پیکره های آهنین نهادند و در دست هر پیکر شمشیری بود که به یک دم سر از تن رهگذران بی خبر جدا می کرد و دروازه آن قلعه را نیز چنان ساخته بودند که چون در آسمان پنهان و بی نشان بود . پس دختر در آن حصار پناه گرفت تا از دست خواستگاران مدعی در امان باشد و بدین سان بانوی حصاری لقب گرفت . اما در نهان چشم به راه جوانمردی بود که یگانه آفاق و جفت آن طاق باشد . باری:
آن پری پیکر حصار نشین بود نقاش کارخانه چین
چون قلم را به نقش پیوستی آب را چون صدف گره بستی
از سواد قلم چو طره حور سایه را نقش بر زدی بر نور
خامه برداشت پای تا سر خویش بر پرندی نگاشت پیکر خویش
بر سر صورت پرندسرشت به خطی هر چه خوبتر بنوشت
کز جهان هر که را هوای من است با چنین قلعه ای که جای من است
گو چو پروانه در نظاره نور پای در نه سخن مگوی از دور
هر که این نگار می باید نه یکی جان هزار می باید
و در پایان آن پرند چنان نگاشت که حواستگار من چهار شرط می باید: شرط اول آنکه مردی نیک نام و نکو کردار باشد . شرط دوم گشادن رمز طلسم ها و عبور از راه پر پیچ در پیچ است تا به آستانه حصار رسد . شرط سوم آنکه دروازه حصار را پیدا کند تا شوی من به جای دیوار از در وارد شود و چهارم آنکه چون آن سه شرط بجا اورد به شهر بازگردد و به قصر پادشاه رود، تا من نیز بدانجا ایم و از خواستگار حدیث ها و اسرار هنر را جویا شوم
گر جوابم دهد چنان که سزاست خواهم او را چنان که شرط وفاست
وآنکه زین شرط بگذرد تن او خون بی شرط او به گردن او
و چون آن نقش بر کشید و شرط ها بنوشت، آن پرده پرند سرشت را به غلامی سپرد و گفت:
بر در شهر شو به جای بلند این ورق را به طاق در دربند
تا ز شهری و لشگری هر کس افتدش بر چو من عروس هوس
به چنین شرط راه بر گیرد یا شود میر قلعه، یا میرد
غلام پرده را بر دروازه شهر نهاد تا عاشقان در او نگاه کنند و :
هر که را رغبت افتد خیزد
خون خود را به دست خود ریزد
جوانان خام طمع از هر سو به تمنای آن عروس گرد آمدند و از گرمی جوانی و سودای ناپخته ، زندگانی خویش بر باد دادند ، و آنکه لختی کوشید و اندکی دانست و چند طلسمی را بگشود در طلسمی دیگر جان باخت . چندان که دور قلعه را به جای دیوار با سرهای مدعیان آراستند و هر چند غیرت عشق هر دم ندا می کرد که:
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی ، بی جرم و بی جنایت
هر روز زمره ای دیگر به عشق سر بر می آوردند و در هوای معشوق بر خاک می افتادند . روزی از روزها شاهزاده ای جوان و آزاده و زیرک و زورمند و خوب و دلیر در آن حوالی به شکار آمده بود تا چون بهار شکفته و خندان شود و از قضای روزگار به دروازه آن شهر رسید و :
دید یک نوش نامه بر درِ شهر
گرد او صد هزار شیشه زهر
گاه در جمال دختر نظر می کرد و گاه در سرهای بریده می نگریست، گنجی دید در دهان اژدها و گوهری در کنار نهنگ و :
گفت از این گوهر نهنگ آویز
چون گریزم که نیست جای گریز
با خود گفت این همه سر در این سودا به باد رفته است، سرِ ما نیز رفته گیر . اما این پرند را شاید پریان برای مشتریان غافل بسته اند و:
پیش افسون اینچنین پریی
نتوان رفت بی فسونگریی
هر بامداد با دلی پر درد به شهر می آمد و آن پیکر نوآیین را که هم قصر شیرین و هم گور فرهاد بود از نو می نگریست و داغ عشق تازه می کرد . و از هر سو چاره سازی می جست تا آن بندهای سخت را از وی سست کند و آن حصار را رخنه ای بگشاید:
تا خبر یافت از هنرمندی دیو بندی فرشته پیوندی
به همه دانشی رسیده تمام در همه توسنی کشیده لگام
پس بدین خبر دل خوش کرد و :
سوی سیمرغ آفتاب شکوه
شد چو مرغ پرنده کوه به کوه
تا او را یکه و تنها در غاری یافت . دیدارش چون بهار و گفتارش چون گلزار . پس:
خدمتش را چو گل میان بر بست
زد به فتراک او چو سوسن دست
و آن حکیم از حساب های پنهان و طلسمات پیچ در پیچ عالم آنچه مناسب دید با او گفت و جوان با توشه ای از دانایی و بینایی از کوه به شهر آمد . نخست جامه سرخ پوشید که به خونخواهی آمده ام و آرزوی خود به کناری نهاد و :
گفت رنج از برای خود نبرم
بلکه خونخواهِ صد هزار سرم
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 127]