تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833609976
نا گفتههای اسارت از زبان تنها زن آزاده ایرانی که در خط مقدم جبهه به اسارت درآمده است (2)
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: نا گفتههای اسارت از زبان تنها زن آزاده ایرانی که در خط مقدم جبهه به اسارت درآمده است قسمت دوم
مهر : آیا صلیب سرخ از وجود شما در عراق مطلع بود ؟صلیب سرخ تا دو سال از حضور ما در زندانهای عراق اطلاعی نداشت و از طریق بچههایی که از زندان منتقل میشدند ، یا به طرق دیگر ما اعلام موجودیت کرده بودیم . و صلیب سرخ متوجه شده بود که چهار دختر مفقود الاثر ایرانی در زندانهای عراق هستند . ما برای همین مسئله که مفقود الاثر هستیم ، نوزده روز اعتصاب غذا کردیم و اینها دیدند که حال ما خیلی بد است .اطلاعات غیر مستقیمی به ایران رسید بود ، اما دقیق نمیدانستند که ما اسیر هستیم . در واقع ما نمونهای برای سرپوش گذاشتن بر خیلی از جنایات آنان بودیم . با حالی که در دوران اعتصاب غذا داشتیم ، ما را تهدید میکردند . تنها خواسته ما این بود که نامهای برای خانوادههایمان بنویسیم و میخواستیم که ما بعنوان اسیر جنگی باشیم نه زندانی سیاسی . شکنجههایشان هم این بود که هوا را سرد یا داغ میکردند ، یا هوا را قطع میکردند تا اکسیژن نرسد . یا آب را قطع میکردند . البته هیچکدام از اینها تأثیری بر عزم ما نداشت . نهایتا چون خیلی حال ما بد بود ، سازمان اطلاعات عراق ، ما را تحویل وزارت دفاع داد . وزارت دفاع وضعیتش فرق میکرد . و از این به بعد ما بعنوان اسیر جنگی تلقی میشدیم و در اردوگاهها نگهداری میشدیم. به دلیل ضعف شدید درنتیجه اعتصاب غذا ، ما را مدت یک ماه در بیمارستان بستری کردند . و آنجا صلیب سرخ با ما دیدار کرد و اولین ارتباطمان با خانوادههایمان ایجاد شد .مهر : سعی نمیکردند که شما را از هم جدا کنند ؟فقط زمان اعتصاب غذا ما را جدا کردند . خب البته نگهداری ما هم خیلی آسان نبود . آنها فکر میکردند که اگر از هم جدا باشیم ، نگهداری ما ساده تر خواهد بود . وقتی که ما را از هم جدا کردند ، به سلولهای زنان مبارز عراقی فرستادند که ما اطلاعات زیادی از آنها به دست آوردیم. و این مسئله برای آنها سنگین تمام شد . از طرف دیگر درست در آن زمان تعدادی از مردم عراق ، بر علیه آنها شوریده بودند و تعدادی از زندانیان و اسرا کسانی بودند که باید مفقود الاثر باقی میماندند . پس نگهداری ما آسان نبود . و تقریبا اکثر سلولها پر بود . مثلا همان سلولهای سرخ که ما چهار دختر را در آنها نگهداری میکردند با آنکه هرچهار نفرمان لاغر اندام بودیم ، وقتی کنار هم میخوابیدیم تمام فضای سلول را میگرفتیم و از طرف دیگر بیست تا سی سانتیمتر با دیوار فاصله داشتیم . یک سلول کاملا کوچک .حتی وقتی اسرای مرد را در آنجا نگه میداشتند ، گاهی آنقدر آن را پر میکردند که بچهها میگفتند تنها جای ایستادن است نه حتی نشستن . به همین دلیل آنها یک سری محدودیتهایی هم برای مبارزین عراقی وهم برای اسرای ایرانی داشتند و اگر میتوانستند حتما ما را از هم جدا میکردند. خصوصا ما چهار دختر که بچههای ساکت و آرامی هم نبودیم . بلکه حضور ما در جای جای زندان آشوب و حرکتی ایجاد میکرد . به همین خاطر سعی میکردند ما چهار نفر را ایزوله در گوشهای نگهداری کنند که ارتباطی با کسی نداشته باشیم .مهر : یعنی هیچ ارتباطی با دیگر اسرا نداشتید؟تا دو سال اول نه . فقط در زندان الرشید که بودیم ، بوسیله علائم مورس با سلولهای بغلی ارتباط داشتیم .مهر : برای هواخوری شما را از سلولهایتان خارج نمیکردند؟تنها یکی دو بار در این دو سال . آنهم در محوطهای در طبقه سوم که کاملا سطحش با آهن نرده کشی شده بود . نردههایی با منافذ پنج در پنج سانتیمتر، بطوری که اگر یک کبوتر رد میشد ، شما به سختی میتوانستی آن را ببینی .مهر : امکاناتی هم در اختیارتان بود ؟امکانات زیادی در اختیارمان نمیگذاشتند . هرچند که بین آنها افرادی بودند که رأفت داشتند . یک پزشکیاری در آنجا بود که ما او را بابا صدا میزدیم . هر موقع میآمد سراغمان ، سر سرباز را گرم میکرد و یک چیزی به ما میداد . من حس میکردم که او خانواده محجبهای دارد . و سعی میکرد نیازهای ما را تا آنجا که ممکن است برآورده کند .حمام و دستشویی اوایل مشترک بود و چون متوجه شدند که ما میتوانیم بوسیله نوشته با دیگر اسرا ارتباط برقرار کنیم دیگر جدا کردند . ساعت هوا خوری ما یک ساعت بعد از هوا خوری آنان بود .
مهر : مشکل یا بیماری خاصی هم در دوران اسارت برایتان ایجاد شد ؟بیماری خاصی که نه . ولی بیماریهای دستگاه گوارشی ، کم کم عوارض خود را نشان میدهد . سیستمهای مختلف بدنمان به علت اعتصاب غذا و سوء تغذیه تحت تأثیر قرار گرفت . مدت چهار سال که ما تغذیه مناسبی نداشتیم . به طور مثال یک مقدار برنج را در آب میریختند و این آش ما بود . یا نانی که میدادند ، کاملا خمیر بود . بطوری که فقط میتوانستیم روی آن را بخوریم . و خمیرش را با دستهایمان بصورت گلوله در میآوردیم و با آن دستهایمان را ورزش میدادیم . به ندرت یک تخم مرغ آب پز میآوردند . گاهی غذای ما مقداری برنج و باقالی بود که در آب خیس کرده بود . یا گوجه را داخل آب میپختند واین سوپ شب ما بود . گاهی غذا کم بود و گاهی خودمان به مقدار کمی در حد رفع گرسنگی میخوردیم .مهر : صلیب سرخ برای شما چه امکاناتی میآورد ؟صلیب سرخ تنها قرآن برایمان آورد . البته این بزرگترین هدیهای بود که گرفتیم و به نوبت آن را میخواندیم . خواندن قرآن باعث شد که مسائل زیادی برای ما حل شود . بعد شرایطی ایجاد شد که در بیمارستان خانمی هم یک مفاتیح برایمان آورد . این مطلب و مطالب دیگر را بخاطر وضعیت رژیم بعث نمیتوانستیم بگوییم . چون نگران بودیم که به طریقی بعثیها متوجه شوند و او را اذیت کنند . این مفاتیح را داخل بستهای در بیمارستان ارتش - که کاملا زیر نظر بود - به ما داد و گفت : میدانم شما چقدر این را دوست دارید . وقتی آن بسته را باز کردیم ، متوجه شدیم که مفاتیح است .این کتاب در دوران اسارت به ما و دیگر اسرا خیلی کمک کرد . ادعیههای مختلفی را روی کاغذهای سیگار مینوشتیم و به اشکال گوناگون به دیگر اسرا میرساندیم . این باعث تغییر جو اردوگاه شده بود . حتی یک دفعه درست زمانی که این مفاتیح را به برادران داده بودیم ، عراقیها برای تفتیش داخل آسایشگاه رفته بودند . آنها نتوانسته بودند مفاتیح را جا سازی کنند و همینطور روی قرآن گذاشته بودند. بعدها برای من تعریف کرند که آن موقع یکی از افراد قسی القلب بعثی برای تفتیش آمده بود . و ما بدنمان میلرزید که اگر او متوجه این کتاب شود چه اتفاقی در اردوگاه میافتد . ولی به لطف خدا آنها مفاتیح را باز کردند اما متوجه نشدند که این قرآن نیست .مهر: چگونه این دعاها را رد و بدل میکردید ؟خیلی کار سختی بود . زمانی که در اردوگاه موصل بودیم ، راحتتر میتوانستیم این چیزها را رد و بدل کنیم . مثلا روزهای اول میگفتیم خودمان میخواهیم برویم غذا بگیریم و در حین غذا گرفتن به بچهها این ادعیه را میدادیم . اما بعدها این امکان وجود نداشت . چون یک نفر را برای آوردن غذا گذاشتند و کاملا ما را از سایر اسرای ایرانی جدا کردند .حضور ما در اردوگاه یک تحرکی را ایجاد کرده بود . بچهها میگفتند : ما روحیه عجیبی گرفته بودیم . با اینکه وقتی میدیدند ما چهار دختر اینجا هستیم ، برای آنها خیلی سخت بود . حتی چند تن از افسران ارتش خودمان که آنجا جزو اسرا بودند به هم ردههای عراقی خود میگفتند : بودن ما در اینجا اشکالی ندارد اما این چهار نفر نباید اینجا باشند . حتی یکی از اسرای ارتشی بعدها به ما گفت : راه رفتن شما در اردوگاه به سبکی بود که اطمینان را در ما ایجاد میکرد . ما در اینهمه سختی صدایمان در میآمد اما صدای شما در نمیآمد .در اردوگاه موصل به عراقیها گفته بودیم که یک نگهبان زن برای ما بگذارند یا اینکه سرباز عراقی حق ندارد نزدیک سلول ما شود . ما با اینکه کاملا پوشیده بودیم ، یکی از سربازها اوایل ورود ما به اردوگاه بدون هماهنگی وارد اتاق شد . ما هم بلافاصله بیرون آمدیم و گفتیم تا فرمانده اردوگاه نیاید و بگوید که چرا سرباز بدون هماهنگی وارد اتاق شده است ، تحت هیچ شرایطی داخل نمیشویم . به آنها گفتیم درست است که ما اسیریم ، اما یک انسان هستیم و نباید به حریم ما تجاوز شود . درواقع این برخوردها را برای جلوگیری از حرکات و مسائل بزرگتر انجام میدادیم . تا هفت بعد از ظهر که قرار بود وارد آسایشگاه شویم ، داخل نشدیم و بعنوان اعتراض ماندیم .چون شب تعطیلات بود ، کشیک آسایشگاه آمد و با ما صحبت کرد . حتی ارشد ایرانی اردوگاه را آوردند تا بتواند ما را متقاعد کند . نهایتا متوسل به حاج آقا ابوترابی شدند . چون عراقیها میدانستند که حاج آقا ابوترابی پایگاه محکمی بین اسرا دارد. مرحوم ابوترابی خیلی با ما صحبت کرد . ما او را نمیشناختیم و فکر میکردیم او نیز یکی از منافقین است . چون امکان نداشت سپاهیها زنده بمانند . همه بچهها پشت میلهها ایستاده بودند . درواقع عراقیها از ما نمیترسیدند ، بلکه از شورش و حمایت اسرا هراس داشتند و ما هم برای اینکه بچهها متوجه شوند، مجبور به اعتراض شدیم .فرمانده عراقی برگشت به ما گفت : شما خواهر ما هستید شما مادر ما هستید . ما گفتیم : ما نه خواهرتان هستیم و نه مادرتان . ما یک اسیریم و باید طبق قانون اسرا با ما رفتار شود . در همین لحظه من دیدم حاج آقا سرش را بالا کرد و یک نگاهی به ما انداخت و لبخندی زد و دوباره سرش را پائین انداخت . من وقتی لبخند حاج آقا را دیدم ناراحت شدم . خب همانطور که گفتم ایشان را نمیشناختم و بعدها متوجه شدم که ایشان نماینده امام هستند و چه پایگاه خاصی در بین اسرا دارند . حاج آقا ابوترابی بعدها به ما گفتند که : من دوست دارم احساس خودم در آن لحظاتی که شما مقابل فرمانده عراقی ایستاده بودید را بگویم . آن لحظه من مانده بودم آنها با این زبان نرم با شما صحبت میکنند ولی شما آنگونه جوابشان را میدهید . در آن لحظه من احساس آرامش و غرور کردم که یک ایرانی هستم و یک زن اسیر ایرانی اینگونه مقابل دشمن ایستاده و با این ابهت جواب میدهد .
حتی یک بار که در زندان الرشید بودیم ، اتفاقی آنجا افتاد و بعدها یکی از اسرای افسر ارتش در دیداری که با من داشت گفت : خواهر فقط دلم میخواهد از احساسی که نسبت به یک زن ایرانی در آن زمان پیدا کردم برایتان بگویم .ماجرا از این قرار بود که وقتی در زندان اعتصاب کرده بودیم و میخواستیم به خانوادههایمان نامه بفرستیم ، عراقیها داخل سلول ریختند و شروع کردند به کتک زدن ما . تمام سر و صورت و بدنمان پر از خون شده بود . من با انگشت کوچکم که خونمیآمد ، روی دریچه سلول نوشتم الله اکبر و این برای آنها کوبنده بود . یکی از خواهرها که همیشه ناخنهایش را بلند نگه میداشت تا به گفته خودش اگر عراقیها حمله کنند ، چشمانشان را در بیاورد ، در همین لحظات به صورت یکی ازاین سربازها چنگ انداخت و دو نفر دیگر از بچهها توانستند کابل را از دست سرباز عراقی بگیرند . خلاصه با کابل به جانشان افتادیم و آنها را زدیم . وقتی شروع کردیم به زدن، اینها برایشان خیلی سخت بود که یک زن آن هم اسیر کتکشان بزند . ضمنا آنها هم مثل ما تحمل کتک خوردن را نداشتند . بنابر این به بیرون سلول فرار کردند . ما هم ابزار جرم را که در دستمان بود ، انداختیم بیرون .تمام بدنمان درد میکرد . اما شروع کردیم به صحبت کردن و خندیدن . در همین حین اسرای دیگر هم با سرو صدا به در سلولها میکوبیدند. وقتی جو آرام شد ، یکی از افسران عراقی به در سلول افسران ارتش رفته بود و گفته بود همه زنهای ایرانی اینطوری هستند ؟ از او پرسیده بودند : چطور ؟ گفته بود : اگر همه زنهای ایرانی اینطوری هستند ، من دلم برای شما مردهای ایرانی میسوزد . این افسر ارتش بعدها به من گفت : من آنجا احساس غرور کردم که یک زن ایرانی آمده اینجا و سرباز عراقی را عاصی کرده است. عکس العمل این افسر عراقی در آن لحظه ، شاید از آزادی برایم بالاتر بود . و میخواستم روزی این احساس غرورم را از حضور یک زن ایرانی در آنجا بگویم . و بگویم ناموس ما با چه مقاومتی ایستاده است . این آزاده ارتشی میگفت : ما نظامی بودیم و خیلی از داستانهای اسارت را میدانستیم. و میدانستیم که چه اتفاقاتی ممکن است برای زنان بیافتد .و خلاصه اینها همه از لطف و عنایت خداوند بود . همانطور که در احادیث نیز آمده است اگر یک گام در راه خدا برداریم ، خداوند گامهای متعددی برای ما برمیدارد .اگر توانستیم در مقابل بعثیهایی که قسیالقلب بودند مقاومت کنیم هیچ چیزی نمیتواند دلیلش باشد جز عنایت الهی . حتی برگی بدون اراده الهی از درخت نمیافتد . خدا میخواست ما سالم بمانیم. آنچه ما را حفظ کرد عنایت خدا بود و آنچه ما را سربلند نگه داشت باز عنایت خداوند بود .گاهی میشنوم که میگویند عراقیها خیلی آدمهای خوبی بودند که شما سالم از دستشان درآمدید . ولی اعتقاد من براین بود که نه ، بعثیهایشان اصلاً آدمهای خوبی نبودند و هر کاری که از دستشان برمیآمد انجام میدادند ولی نتوانستند . اگر زبانمان دراز بود، اگر فریادمان بلند بود، اگر مبارزه میکردیم، تمام شرایطش را خداوند فراهم میکرد و جز عنایت و لطف خدا هیچ نبود. چون هیچ چیز نداشتیم. حتی از لحاظ جثه من که قد بلندترین خواهرها بودم وقتی مقابل یک سرباز عراقی میایستادم شاید پایینتر از شانههایش بودم. آنچه ما را نگه داشت و از ما کسی را ساخت که فرمانده اردوگاه الانبار چندین بار بر گردد به ما بگوید : من اسیرم نه شما . جایی که خیلی راحت بچهها را اعدام میکردند ، جایی که ما دست آنها اسیر بودیم و گاهی صلیب سرخ هم با آنها همراه بود ، علت موفقیت ما چیزی جز عنایت خدا نبود. آنچه به ما جرأت داد اعتقاد و ایمانی بود که خداوند در قلبمان ایجاد کرد و آن سکینه قلبی همراه ما بود .مهر : از شما بعنوان تبلیغات استفاده میشد یا نه ؟زمانی که ما در بیمارستان بودیم ، از بخش صدای فارسی رادیوی عراق به ما گفتند : بیایید با تلفن با خانوادههایتان صحبت کنید . این کاملا برای ما واضح بود که در شرایط جنگی امکان ندارد با کشورمان ارتباط تلفنی برقرار کنیم . پس میدانستیم کاسهای زیر نیم کاسه است . ابتدا من و خانم آباد رفتیم . یک ضبط صوت گذاشته بوند و فردی که ظاهرا گزارشگر بخش فارسی رادیو عراق بود ، به ما گفت میخواهیم لطفی در حق شما بکنیم تا بتوانید با خانوادههایتان ارتباط برقرار کنید . پرسیدیم : چطوری ؟ گفت : صحبت کنید . به او گفتیم : قرار بود که با تلفن صحبت کنیم . گفت : نه ما از این طریق میخواهیم صدای شما را بفرستیم .آنها فکر میکردند ما متوجه نشدیم . ما هم به روی خودمان نیاوردیم و پرسیدیم : آیا ما میتوانیم هر صحبتی که با خانوادههایمان داریم ، بگوییم ؟ گفت : بله میتوانید . حالا چه میخواهید بگویید؟ گفتیم : هیچی . میخواهیم بگوییم . ما را دو سال در زندان نگه داشتند و شکنجه کردند و چه بلاهایی بر سرمان آوردند . یک دفعه این فرد از کوره در رفت و گفت : نه این حرفها چیست که میگویید . خانوادههایتان ناراحت میشوند . شما بگویید وضع ما خوب است . از ما پذیرایی میکنند . ما در هتل هستیم . گفتیم . کدام هتل ؟ ما الان در بیمارستانیم و قبل از آن هم در زندان بودهایم . ما دروغ نمیگوییم . گفت : دروغ نیست . دارند به شما محبت میکنند . به آنها گفتیم که اگر قبول کنید هر آنچه که خودمان میخواهیم بگوییم ، ما حرف میزنیم . ما مسلمانیم و دروغ نمیگوییم. از آن به بعد دیگر ما را شناخته بودند. و سعی میکردند ما را از برنامههای تبلیغاتی خود دور نگه دارند .مهر: سعی نمیکردند از روشهای دوستانه استفاده کنند ؟اوایل چرا . زمانی که در خط مقدمشان بودم . آنها چون میدانستند ما به امام حسین عشق میورزیم ، از من پرسیدند : میخواهی تو را به حرم امام حسین بفرستیم ؟ گفتم : مسلماً دلم میخواهد . گفتند : ما قبلا یک خانمی را به اسارت گرفته بودیم . با ما همکاری کرد و ما او را به حرم امام حسین فرستادیم . و بعد هم به ایران برگشت . من میدانستم که چنین مطلبی دور از ذهن است و منظورشان چیست . به آنها گفتم : نه ! من وقتی به زیارت امام حسین (ع) میروم که به اختیار خودمان باشد . من دوست ندارم شما مرا به حرم ببرید . امام حسین چنین زواری نمیخواهد .مهر : چه برنامههایی در اسارت داشتید ؟ما برنامههایی را در سلول داشتیم . برای اینکه روحیهمان را تقویت کنیم ، سعی میکردیم با همدیگر رفتار خوبی داشته باشیم. شما تصور کنید که در طول دو سال تمام ، چهار نفر که هیچکدام از قبل همدیگر را نمیشناختند ، در کنار هم بودیم . حضور در آنجا با تمام اختلافات سلیقهای سخت بود . بخصوص بچههای جنوب که طبع خاصی دارند . یعنی خیلی سریع جوشی میشوند و خیلی زود هم آرام میشوند . من در آنجا توجه داشتم که هر حرفی زده میشود ، ارزش آن را ندارد که دربارهاش فکر کنم . درواقع حس عاطفی را درخودمان تقویت میکردیم . طوری شده بود که دو نفر از خواهرها مرا خواهر بزرگترشان خطاب میکردند و خانم آزمون که از همه کوچکتر بود ، مرا مامان .سعی میکردیم تنها خوبی همدیگر را ببینیم و بدی ها را نادیده بگیریم . و چون من از تهران آمده بودم ، حرکات من تأثیر دیگری روی آنها داشت. گاهی با هم سرودهای انقلابی میخواندیم و از خاطرات گذشته صحبت میکردیم . یا برای اینکه اطلاعات علمیام تحلیل نرود ، مسائل را در ذهنم مرور میکردم . من به دلیل اینکه کتابهای مبارزین سیاسی انقلاب را خوانده بودم ، یاد گرفته بودم که چطور با ضربات مورس میتوان صحبت کرد . و با ترفندهایی به سلولهای دیگر آموزش دادیم . از این طریق توانستیم اخبار خارج از سلول را دریافت کنیم . با اینکه هیچ کس را نمیدیدیم . سلولهای کناری ما یک سلول پزشکان بود و یک سلول مهندسین که بعد از اینکه آزاد شدیم آنها را دیدیم .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 424]
صفحات پیشنهادی
نا گفتههای اسارت از زبان تنها زن آزاده ایرانی که در خط مقدم جبهه ...
نا گفتههای اسارت از زبان تنها زن آزاده ایرانی که در خط مقدم جبهه به اسارت درآمده است (2). نا گفتههای اسارت از زبان تنها زن آزاده ایرانی که در خط مقدم جبهه به اسارت درآمده است ...
نا گفتههای اسارت از زبان تنها زن آزاده ایرانی که در خط مقدم جبهه به اسارت درآمده است (2). نا گفتههای اسارت از زبان تنها زن آزاده ایرانی که در خط مقدم جبهه به اسارت درآمده است ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها