تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم(ص):برترین ایمان آن است که معتقد باشی هر کجا هستی خداوند با توست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827555743




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دست شیطان


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: خیرو روی گرد و خاکی که روی یگانه شیشه ء اتاق را پوشیده بود، نقش یک دست را کشید و بعد در حالی که به برادرزاده و پسرش می دید به سایه اش گفت:
"دردم درد دیدن این هاست. حسینی و حسنی را می گویم. پدر حسنی در جهاد مرد. مادرش رفت ایران عروسی کرد. حالا من مانده ام و او. کاش دستش می بود. حسینی بهترین قالین باف بود و اما حالا چه به درد می خورد. حسنی با آن ذهن جن زده اش، شده بار دوش من. از کابل که آمدیم، فکر می کردیم در وطن چیزی باشه. حالا به خود می گویم چرا آمدم، کابل مین نداشت."

سایه از کنار دریچه رفت و در سایهء دیوار گم شد. خیرو روی تشک کنه یی نشست و به پیالهء چایی که مادر حسینی برایش آورده بود، خیره ماند.

در بیرون حسنی نقش دستی را که روی خاک های حویلی کشیده بود، خط خط می کرد. سایه اش انگار یک تنهء گرد وسنگی بود که روی حویلی تکان تکان می خورد. حسنی به سایه اش گفت:
"تاریکی بود. همین که ماما خیرو چراخ دستیش را روشن کرد، دست بریده یی را که یک ترموز را محکم گرفته بود، دیدم. بلای که در خانه همسایهء ما پیدا شده ، یک دست ندارد. می گویند که همو دست بچه های جوان را می کند و برای خود می گیرد. بعد، این دست را در جای دور می اندازد و به سراغ دست دیگری می رود.
ماما خیرو می گوید که در بمباران طیاره ها دست کدام کس بریده شده. ماما خیرو ، نمی تواند بسیار چیز هارا ببیند. من با چشم های خود دیدم گه چگونه بلا دست زن گدا را برید. زن را گرفته بودند، شش ، هفت بلا، یکی که خود را مثل کوچی ها ساخته و دستار سیاه پوشیده بود، ساطور بزرگش را بالا برد و بعد به سر دست زن پایین آورد. همه از بلا ها می ترسیدند. من فرار کردم، یکی که نمی دانم بلا بود یا از بچه های اسپندی، دست را در یک تار بسته دور سرش چرخ می داد و می خواند :
ملا دست دزده بریده
ملا کس دزده دریده
می خواستم ببینم با دست زن گدا چی می کنند، اما ماما خیرو دستم را گرفت و بردم خانه. "

سایه انگار دلتنگ شده باشد، آهسته از جا برخاست و رفت سوی دروازه ء حویلی که در کنار آن حسنی به سایه اش که کنار دروازه افتاده بود ، چشم دوخته بود. حسنی به سایه اش می گفت:
" قالین می بافتم . خلیفه بخشی برایم یک بایسکل بخشش داد. می گفت حسنی بهترین قالین باف است. اما حالا با این دست بریده چکنم؟ حسینی در بین مین زار دوید ، گفتم ندو ندو ، دوید. حالا او هم شده بی دست، درست مثل من. حسینی می گوید بیا برویم کابل، دست خود را از شیطان پس بگیریم. اول ها خنده ام می گرفت، حالا فکر می کنم حسینی حق به جانب است. شیطان دست مارا بریده، می رویم پیشش، دستش را می گیریم و تا دست های ما را جور نکند، رهایش نمی کنم. یا هو..."

دو سایه به هم نزدیک می شوند. هر دوسایه دست های راست شان را که از بند و آرنج بریده شده ، تکان می دهند.
خیرو دوباره کنار دریچه می آید. سایه اش این بار بزرگتر و سنگین تر حرکت می کند. سایه به خیرو می گوید:
" دیگر نمی شد در کابل زندگی کرد. طالبان، ازهمه پول می خواستند، می گفتند ده میل سلاح داشتی، سلاح هارا بده، می گفتیم سلاح نداریم ، می گفتند پول بده، قیمت ده میل سلاح ره. حسنی می رفت بیرون ، می ترسیدم که به نام دزد دستش را ببرند. زنده گی شده بود ، مصیبت . رفتیم قریه. از چه راه هایی. همه ماین، همه جا کمین طالبان، همه جا خطر دزد. در یک موتر داینا کوچ وبار را انداختیم و رفتیم. مادر حسینی وقتی دست بریده حسینی را می دید، می زد به سرو رویش . با صد عذر و زاری نمی شد آرامش کرد. شب و روز می رفتیم. هر بار که می دیدیم یا خبر می شدیم که طالبان در راه اند راه را چپ می کردیم. سفر نبود، درد سر بود. "

خیرو چیزی نگفت. سایه دوباره تکان خورد و در سایهء دیوار محو شد. در برون حسنی و حسینی هنوز هم با سایه های شان، کنار دروازه ایستاده بودند. حسنی نمی دانست با سایه اش حرف می زند یا حسینی. می گفت:


" موتر می رفت. همه روز را خواب بودم. جاده سنگلاخی بود. تشنه بودم. آب نبود. خاک بود و موتر می رفت. بعدتر دانستم که بلا ، راه را بسته و ما از راه دیگر رفتیم. ماما خیرو می گفت که از راه دور می رویم تا روی بلا را نبینیم. شب در راه ماندیم. ماما خیرو می ترسید. همه می ترسیدن. من هم می ترسیدم. می ترسیدم که بلا یک باره از دستم بگیرد. بلا نزدیک شد. جیغ زدم. ماما خیرو دستم را گرفت، بلا گم شد. بعد حسینی را دیدم . دستش را بلا بریده بود. بلا دورش چرخ می زد . بوبوی حسینی که می دید. فریاد می زد. با جیغ و فریاد همو بود که بلا می ترسید و می رفت. ورنه شاید دست مرا هم می برد. "

مادر حسینی سرش را با چادر سبزش پوشاند و بر تشک کنار خیرو نشست. سایه نداشت یا خیرو فکر کرد که سایه ندارد. مادر حسینی به سایه یی که محو و ناپیدا در کنارش افتاده بود، دید و زیر زبان گفت: " در کابل طالب ها دست حسینی رابریدند. هیچ کس نمیدانست چرا ؟ حسینی و دزدی؟ به نام دزدی بریدند. همه می دانستند که حسینی بچه ء خوبی است. از کار که می آمد یک سر می رفت نزد آقا معلم و از او ریاضی و هندسه یاد می گرفت . آقا معلم درخانه اش مکتب ساخته بود، دخترها و بچه ها می رفتند چیزی یاد بگیرند. طالبان از همان جا بردنش . ده دستش کتاب بود. دستش را بریدند که دزدی کرده است! دست راستش را... نامرد ها!"

دیگر اتاق تاریک تر از آن شده بود که سایه یی در آن دیده شود.اتاق آهسته آهسته در تاریکی شام یک رنگ می شد. اما در بیرون، در کنار دروازه، سایه های محو حسنی و حسینی هنوز هم تکان می خوردند. حسنی به سایه اش که دیگر با سایهء حسینی آمیخته بود گفت:
"حسینی رنگی به رخ نداشت. صدایش به زوزهء باد می ماند. دستش را با پارچه سفیدی بسته بودند. گلچهره گریه می کرد . بوبوی حسینی گریه می کرد. نمی دانستم که چکنم؟ یک بار دلم شد بروم به حویلی همسایه و بلا را ببرم سر گوچه و درپیش همه دستش را ببرم، اما در خود لرزیدم . در دستم درد احساس کردم. دستم را ماما خیرو محکم گرفت و درد را از آن فرار داد. حسینی وفتی ولیبال می کرد، مرا می گفت که توپ های بیرون رفته را بیارم. توپ هارا که می آوردم. بلا را می دیدم که به ما می بیند. بلا همیشه ریش سیاه و دستار سیاه و چشمهای سیاه داشت. وقتی می گفتم ، بلا آمد ، همه می دویدند و خود را درخانه هایشان پنهان می کردند. من هم می گریختم. حسینی هم. "

خیرو دیگر باسایه اش حرف نمی زد. دیگر در زیر پایش سایه یی نبود که تکان بخورد. حرف های خیرو از سینه اش به زبانش را راه باز می کردند و در اتاق که دیگر در سیاهی شام رنگ می باخت، می پیچید:" حسینی و حسنی با هم دو سال تفاوت ندارند، اما حسنی را جن زده. جن در حیاط همسایه پیدا شده بود. حالا او درهر جا و هر چیز کار جن را می بیند. می گفت که بلا دست حسینی را برده . اگر بریم به بلا بگویم دستش را پس می دهد. شبها می ترسد . فکر میکند بلا دستش را می برد . وقتی دستش را محکم می گیرم ، آرام می شود . یک روز طالبان حسینی را گرفتند که چرا وقت نماز ولیبال می کنی. حسنی آمد و گفت بلا حسینی را برد. دستش را می برد. رنگ از رخ ما پرید. رفتیم به گوچه . حسینی با توپ پاره اش نشسته بود و گریه می کرد. گفتیم برو خوب شد. خوب شد که دستش را نبریدند. اما روزش رسید که دستش را بریدند."

در حویلی هم دیگر سایه یی نبود. حسینی و حسنی برگشتند به طرف اتاق. حسینی به یاد روزی افتاد که آن حادثه برایش افتاده بود: " در حویلی همسایه بود. بلند و سیاه چهره. شاید دو آدم هم برابرش نشوند. وقتی دهن باز می کرد، می توانست آدم را از منزل دوم بخورد. همین که دیدمش، سراپا وحشت زده فریاد زدم. اما صدایم را کسی نشنید. نزدیک آمد. تمام بدنم از ترس می لرزید. ریشش سیاه و رگ های سفید در خود داشت. وقتی نزدیک شد، از دهن بزرگش ماری به طرفم آمد. بعد دیدم که یک دست نداشت. دستش را از ساعد بریده بودند. با دست دیگرش دشتم را محکم گرفت. می خواست دستم را ببرد و برای خودش بگیرد. دوباره فریاد زدم. دستم را رها کرد و من در میان سیاهیی که تا چند روز از چشمانم نرفت افتادم."

حسینی مکثی کرد و باز به یاد روز دیگری افتاد: " بلا رفته بود در زمین . نمی دانستم. بچه هایی که می دانستند ، می گفتند نرو نرو، آوازشان به گوشم نمی رسید. سنگ پیش پایم آمد. افتادم. می دانستم که بلا دستم را خواهد برد. می خواستم دستم را میان رانهایم پنهان کنم. اما دستم در اختیارم نبود. دستم یک گز پیشتر از من به روی خاک ها افتاد. بلا از زیر زمین به تندی برخاست. ندانستم چگونه، اما با صدای بلندی دستم را از آرنج برید. دیگر نفهمیدم.وقتی به خود آمدم دستم نبود. حالا تصمیم دارم با حسینی بروم به خانهء همسایه که بلا در آن جا خانه کرده است. به هر زوری که باشد دستم را از پیشش می گیرم."

حسنی چشمانش را بست و در حالی که به حرف های درونش گوش می داد ، به دروازهء اتاق تکیه داد:
" وقتی ولیبال می کردم ، بلا نبود. دستم را هم کسی نمی خواست ببرد. اما حسنی درست می گفت. بلا همیشه بود. همین که من غافل شدم ، دستم را برید. حالا بی دست چگونه دار قالین را راه بیندازم ؟ حالا چگونه قالین ببافم؟ بلا کارش را کرد. حالا خلیفه بخشی مرا بهترین قالین باف خود نمی داند. من باید دستم را از پیش بلا پس بگیرم."

اما در اتاق، خیرو همچنان به صدایی گوش می داد که از سینه اش روی لبانش جاری می شد:
" صدازدیم که ماین است. نشنید. سر ماینها، می دوید. نمی شد که تنها رهایش کنیم. از عقبش رفتیم. شاید از ما ترسید یا فکر کرد که همو بلا در پشتش است. تند تر دوید. سنگی در پیش پایش آمد. خورد به روی و دستش درست سر ماین آمد. داکتر ها دستش را قطع کردند. حالا شده مانند حسینی، حسینی مانند او. هر دو می روند به شهرتا دست شیطان را ببرند. "

پایان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 247]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن