محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1827746864
رجعت به جوار رفتگان يا «حيف بُوَد مردن بيعاشقي»
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: سرانجام، از پس سالها آوارگي در دياران و اقاليمِ دوردست، خسته شده بود و آخرش هم ـ چنان كه خواسته بود پا در گِل كند ـ هرگز هيچ جايي را در پشت دنيا به نواخت نيافته بود كه در آن بود و باش كند تا وقتِ مرگ و حتي پس از آن، ديگر به اين نتيجه ناگزير رسيده بود كه عليرغم تمايلش برگردد و در ده زاد بومياش بميرد تا كنار مردگانش در همان يك وجب جايي كه هميشه انتظارش را ميكشيده، دفن شود. در همان سهمِ خاك گوري كه پيشتر در يك لحظه خشم و خروش، مفت به ديگران بخشيده بود.
پنجاه و سه سال پيش ملكميان را ترك گفته و چنان ميانهاش را با محل بر هم زده بود كه اگر روزي نظرش برگشت، عملاً نتواند تصميمي را كه گرفته بود، زير پا بگذارد.
و البته در اين مدت ديگر هرگز بازنگشته بود. نه حتي وقتي كه كسانش، پيش به دنبال هم مرده بودند و او هر با حيناحينِ پرسهزنيهاي بينتيجهاش در آن سوي دنيا، همزمان خواب ديده بود و به بيداري، دل محزونش مرگ عزيزي را گواهي داده بود. هرچند كه البته هرگز مطمئن نبود كدام يك؛ اما ترديدي نداشت كه يكيشان يقين از دنيا رفته بود.
با جنگ و دعوا گذاشته بود رفته بود. همه ماجرا شايد به يك ساعت هم نكشيده بود؛ اما بيش از نيم قرن حسرت خورده بود كه چطور شده بود يك آن ديوانه شده در برابر همه، علناً تصميم به تركِ ديدار ابدي گرفته بود. آن هم براي خاطر چيزي كه هرگز هيچ ارزشش را نداشت؛ براي خاطرِ مادينهاي! اما گفته بود و تقديري ناگزير از براي خود رقم زده بود.
پنجاه و سه سال طول كشيده بود تا خود را از بُنِ چنگالِ آن بختكواره بختي رها كند كه پيوسته نيشتر بر غيرتش زده بود. برايش هميشه انگار همين ديروز بود كه سينه به سينه مُلْك ميانيهاي خشماگين كه بس بسيار نگرانِ ناموسِ روستا مينمودند، تا بدان حدّ كه ميخواستند او گورش را از آنجا گم كند، جوانانه فرياد زده بود: «باشد، حالا كه اين طور با من بيگانه رفتار ميكنيد، از اينجا ميروم. براي هميشه ميروم. اما آن يك وجب جاي خاكِ من هم گورِ شما باشد!» و اينچنين ديگر آنچه را كه نبايد، باخته بود.
پيش از آن، از خيلِ مُلْك ميانيها، بَلقَز گفته بود: «اَخ اَخ اَخ... قحطِ مرد است مگر؟! من مانندِ تو را روزي صد تا با گِل درست ميكنم!» كه يا طاقت نياورده و چنان قصدي كرده بود. آن همه مشت و لگد و چوب و چماق از مُلك ميانيها خورده بود، اما بر او تأثير نكرده بود آن قدر كه گپ بَلقَز كرده بود: «من مانند تو را روزي صد تا با گِل درست ميكنم!» در مُلك ميان از اين بدتر چه ميتوانست بگويد مادينهاي تا مردانهايرا بشكند؟ آن هم نه در ناديده جايي، گوشه و كناري، كه در ميان جمع، در چشمْ حضورِ مُلك ميانيها، از كوچك و بزرگ، زن و مرد، همه! اين را ديگر يايا هرگز نتوانسته بود فراموش كند. همچون داغ ننگي بر پيشاني، هميشه با خود داشته و از آن عذاب كشيده بود.
«اما آخر اين مادينهها چه دارند كه براي خاطر آن، كوه مَثَل مردانهاي بخواهد بشكند؟!» خود هم مادينهاي اين را گفته بود به سرزنش يايا، مادرش. پدر تأكيد كرده بود: «اين را يك بار ديگر بگو، مادرِ اُماني!» جفت خواهرانش افسوس خورده بودند: «ما كه يك دانه برادر بيشتر نداريم، شكستن كدام است؟» آن هم براي اين بيحيا بَلقَزِ كونْ چُسان؟» يايا گفته بود: «گفتم كه، حالا هر چه بود من شكسته شدم. توي مُلْك ميان ديگر نه قادرم سر بالا بگيرم، نه اينجا بود كنم؛ به شما گفتم، تا فردا سياهْ سحر هم كه بگوييد من بايد از اين چول شده خود را آواره كنم.» مادر درآمده بود دوباره: «پسرم، اين خانه زندگاني همه از آن توست. خواهرانت كه فردا روزي بالاخره به خانه بختشان ميروند. آن وقت چه كسي حامي من و پدر پيرت باشد.»
يايا انگار عقلِ خود را خورده باشد، جواب داده بود: «لازم نيست نگران باشيد. ميتوانيد خانه داماد بگيريد. چون من سهمِ خودم را دارم به خواهرانم ميبخشم.» و در آن دم بود كه پدر به طعنه خنديده بود: «هه هه هه... اما آخر با كدام خط؟ كدام نشان؟ همين طور حد كفليزي؟ سرِ باد كه نميشود چيزي بخشيد!» مادر از پدر گله كرده بود: «پدر يايا تو را چه ميشود؟ بچهام از دست رفت!» پدر مستأصل اما در ظاهر مطمئن گفته بود: «كجا دارد كه برود؟ يك چند گاه گرسنگي كه بكشد، با پاي خودش باز برميگردد سر سفره تو. اگر برنگشت، پس از اين پس ديگر مرا هيچ چيز حالي نيست.» يايا پدر را آزار داده بود: «حالا ميبينيم!» پدر زيرِ آزارِ پسر بيشتر نگفته بود: «ميبينيم!»
برميگشت. اما نه يك چند گاه ديگر. وقتي برميگشت كه ديگر نه پدر بود، نه مادر، نه اُماني و نه بماني. حتي ملكميان هم نبود. تو گويي اين همه هيچگاه نبوده بود. گويي بيگانهاي به بيگانه جايي بازگشته بود.
«پس اين روستا چه شد؟» يايا از رهگذري كه از زير كلاه حصيرياش او را چون ناآشنا آدمي سردرگم مينگريست، پرسيده بود. مرد روي دوشش بيلي بود و پابرهنه پاچه پيجامهاش را تا پشت زانو بالا كشيده بود: «مقصد تو كجاست خالوجان؟» يايا به اين سوي و آن سوي سر ميگرداند: «ملكميان.» مرد گفته بود: «خوب، تو اكنون در ملكميان هستي، بنده خدا!»
كمكَمَك مسيرِ آبِ چشمه قديمي را پيدا كرده بود كه ميزان در راستاي
كوهِ سُماموس به دريا ميريخت. سمتِ آفتابْ غروبِ چشمه، جاي روستاي پيشين، خانههاي بسياري ساخته شده بود. ديگر حتي يك خانه لتپوش كاهگلي از گذشته بر جاي نمانده بود. حتي در آن سوي آب، رو به آفتاب درآمد، كه تا يايا يادش بود دشتي پوشيده از درختانِ لليكي و كئول بود كه گاوها زير آنها چرا ميكردند، سراسر خانه شده بود. خانههايي كه با آجر و سيمان بالا رفته بودند و سقفِ همهشان شيرواني بود. ديگر آن روستايي نبود كه يايا ميشناخت و از هر طرف بين دار و درختان جنگلي محصور بود. اينك درختها را به كلي انداخته بودند و به جايش بوتههاي چاي و نهال مركبات كاشته شدند. به خلافِ گذشتهها كه چند خانه دورِ هم بود و آدم از هر طرف به هرجا ميتوانست برود. بر سر جاي خانه قديميشان هم اينكه مدرسهاي ساخته بودند.
پيش از آنكه خود را به كسي آشنايي دهد، سراغِ معتمدِ محل را گرفته بود. كدخدا ذيبولا، خيلِ بچههايي را كه اين ناشناس را دوره كرده بودند، تشر زد و به داخل خانه دعوتش كرد.
«ذي بولا مرا نميشناسي، نه؟»
«آشنا نظر مي آيي. اما يادم نميآيد كدامي؟»
«من يايا هستم.»
«يايا؟»
«برادر اماني و بماني، همبازي قديم تو»
كدخدا ذي بولا شبانه سر روزي را در سالها پيش به ياد آورد كه خانه يايا اينها را سنگباران كرده بودند و مادرِ يايا بي آنكه هيچ از خانه پا بيرون بگذارد، همه ملك ميانيها را نفرين ميكرد. پدر يايا او را گفته بود: »هي ذيبولا، تو قاعده است كه با رفيقت بد بايستي؟» و او جواب داده بود: «پس چي؟ پسرت بد كرده. سرِ چشمه به دخترِ خاله جانم دستدرازي كرده.» و يايا بالاخره از قايمْ جايش در كاهْ بامِ خانهشان پايين پريده بود: «دروغ است. من به كسي دست درازي نكردهام. من فقط از او خواستم كه زن من بشود. همين. گناه كردم؟!» اما بَلقَز گفته بود: «نخير، بُنِ مه، سرِ چشمه ناخبر از پشت مرا گرفتي ميخواستي به زور به من درآويزي. اما تا ديدي قيل و قالِ زنها ميآيد كه ميآمدند آب ببرند، دُمت را گذاشتي روي كولت، توي مه در رفتي.» پس مُلكميانيها ديگر ايست نكرده بود؛ غيظ كرده بودند؛ ريخته بودند سر يايا و تا خورده بود زده بودندش. و در آن ميان، چماقي بر سرِ يايا فرود آمده فرقش را شكافته بود. در آن لحظه هيچكس هوش نبود. اما ذيبولا و يايا خود ميدانستند كي زده بود و كي خورده بود.
«بعد از اين همه سال، آمدهاي تقاصت را بگيري؟»
يايا گويي از سالها پيش جوابش را آماده كرده بود. بيدرنگ به ذيبولا گفت:
«خير. آمدهام كه اينجا بميرم.»
«اما تو ديگر اينجا نه كسي داري نه چيزي!»
«مردگانم را كه دارم.»
«البته؛ اما مردگانت مثلِ مردگانِ ما اسيرِ خاك هستند!»
«وقت ورود ديدم كه مقر خانه پدريام مدرسه شده . با اين حساب من اينجا ديگر كاري ندارم...»
درباره كسان در گذشتهاش هر آنچه را بايد از ذيبولا شنيد. اُماني در خانسر به خانه مرد رفته بود؛ اما سرِ همان شكمِ اولش سرِ زا رفته، خود و بچهاش تلف شده بودند. بماني هم در جواني داءالخنزير گرفته، ناكام از دارِ دنيا رفته بود. پدر و مادرشان از آن پس تنها افتاده بودند؛ چشم انتظارِ يكتا پسرشان، هميشه آرزو به دلِ نوه و نتيجهاي بودند كه هرگز نداشتند. چندين سال بعد هم پدر از پَلَتْ دار افتاده بود؛ رفته بود براي گاواشان برگ بتراشد. پدر كه مرده بود، مادر ديگر خيلي دوام نياورده بود؛ حتي به دو سه سال هم نكشيده بود؛ او هم از پي پدر رفته بود.
«ذيبولا، يك زحمت بكش همراه من بيا خاك آدمهايم را نشانم بده!»
از گورستان كه برگشته بودند، يايا شب رادر خانه ذيبولا مانده بود. كهن مردان دوباره همچون گذشتهها با هم رج شده بودند. يايا به همبازي قديمش گفت كه در فكر سرپناهي از براي خود است. گفت كه مقداري پول هم همراه خودش دارد. پولي كه گهگاه با مزدوري در اينجا و آنجا براي خود اندوخته است. ذيبولا پيشنهادي كرد كه نشان داد به راستي كدورتِ دعواي ديرينه را از خاطر زدوده است؛ گفت: «خانه من خانه توست. همين جا با هم سر ميكنيم.» يايا قدرشناسي كرد. اما از پذيرفتن پيشنهادش سر باز رد. ذيبولا چون چنين ديد اظهار داشت كه در هرحال تا پيدا شدن سرپناه وظيفه خود ميداند از او در خانهاش ميزباني كند. يايا از اين نظر حرفي نداشت. اما نميدانست كه ذيبولا ضربه نامردانه چماقي را كه به خاطر دخترخاله جانش از روي غيرت فاميلي به سر دوستش كوبيده بود، هرگز از ياد نبرده بود و گذشت زمان بيهودگي آن خشونت بيبديل را بر وجدانش روز به روز سنگينتر كرده بود؛ تا مگر كه زماني يايا دوباره پيدايش ميشد، ميتوانست به هر طريق ممكن به جبرانش برميخاست كه اينك به واقع پيدايش شده بود. ذي بولا با ديدار دوباره او ـ به خود يا نا به خود ـ بَنِ فكر رفته بود. هرچند البته با نيتي خير؛ اما يايا نميدانست كه او ميخواهد پيرانه سر برايش معركه بگيرد.
بَلقَز دختر خاله جان ذيبولا، در طي ساليان بيثمر، اگرچه هر روز يكصد مرد از گِل سرشته بود، اما هرگز به هيچكدامشان شوهر نكرده بود و در همان خانه پدرياش پير شده بود. حتي برادران كوجكتر از خودش هركدام سرِ خانه و زندگي خويش رفته بودند؛ اما او با ايراد گرفتنهاي بيجا، بيشمار و وسواسياش، همچنان روي دست پدر و مادرش مانده بود. تا اينكه والدينش هم از دنيا رفته بودند و او ديگر به كلي تنها شده بود.
اهل و عيال ذيبولا در روستا پنهان نكردند كه چه كسي ميهمان كدخداست. بدينترتيب سرانجام به گوش بلقز هم رسيد كه يايا برگشته است: بيزن، بيولد.
اما سپيدهدم فردا يايا حتي تأسف خورد كه كاش پايش ميشكست تا بار ديگر از ملكميان سر درميآورد. در زير مه صبحگاهي، ابريقي را كه از آبْ تختِ خانه ذي بولا برداشت و به طرف چشمه به راه افتاد تا دست و ديمش را آب زند، نخست متوجه چيزي نشد. همهجا مهآلود بود، از بُنِ گِل. وليكن به چشمه كه نزديك ميشد، اندك اندك چشمش سفيدي پايين تنه پر هيب زنانهاي را تشخيص داد كه صاحبش بر كناره پايين چشمه چمباتمه زده بود و به صداي سرفه يايا به نشانه اعلام حضور ناگزيرش كه ديگر فرصت برگشت نكرده بود، ناگهان شليتهاي كه دور كمر جمع شده بود، روي سرين پايين كشيده شده بود و زن هيچ هم به روي خود نياورده بود: «اوي، پس تويي يايا. باز هم اينجا دست به آب نشستم تو پيدايت شد!» بدينسان يايا توانست او را به جا بياورد. درست همچون آن شبانه سر هوسانگيز و آتشانداز گذشته در پنجاه و سه سال پيش، بدعادتش را حفظ كرده بود و هنوز از خير سرش لب آب خرابي ميكرد. اما يايا باورش نيامد كه بَلقَز آشتيجويان گفت: «شنيدم كه آمدهاي. آي... پس بالاخره برگشتي ملك ميان پيش هم محليهايت...» يايا ترديد نداشت كه در پشت دنيا، اين يك نفر را با وجودي كه هنوز ديدارش دلش را تكان ميداد، هرگز نميتواند ببخشد؛ مصمم گفت: «اما من اينجا نيامدهام كه با زندهها زندگي كنم، ديگر آمدهام كه نزد مردگانم باشم» بيآنكه خود هرگز بداند كه دارد مانع از آن ميشود كه ذيبولا كدخدامنشانه بخواهد او را در خانه خلوت دختر خاله جانش منزل دهد تا لااقل اين آخر عمري يايا و بَلقَز در كنار هم بميرند. شايد بَلقَز حرفي نداشت؛ آن قدر تنهايي كشيده بود كه حرف پسرخاله كدخدايش را زمين نزند. وليكن براي يايايي كه گويي به دلش افتاده بود مرگ تا آن بُن دنيا دنبالش كرده، يقين ديگر فرصتي دوباره براي عاشقي باقي نمانده بود. زيراكه بي آنكه ديگر نگاهش كند، همين قدر فرصت كرد آبي به سرو رويش زد، ابريقش را پر كرد، در بُن مه راه افتاد، از چشمْ زار بلقز دور شد، تا دم در خانه ذيبولا خود را رساند و همانجا، انگار كه دود و درد ديرين دلش را ناگهان به تمامي در كرده بود، دراز به دراز بر زمين افتاد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 204]
-
گوناگون
پربازدیدترینها