واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: پدر میگوید که میدانسته دارند سنگها را پس میزنند. صدایشان را به خوبی میشنیده و حتا باریکهی نوری را هم به یاد دارد که از لای انبوه سنگ و خاک، از بغل ِ گوش راستش رد میشده و به جایی روی کف ماشینش میتابیده است. اینها را مثل دورترین خاطرهی زندگیاش به یاد دارد. بعد، دیگر تاریکی بوده و سکوت. همین سکوت را هم به یاد دارد. آنها که داشتند خاک و سنگ روی ماشین را کنار میزدند دو نفر بودهاند: زن و شوهری که بعدها برای پدر تعریف کردهاند که شب پیش را، هر دو، خواب ِ نوزادی نورانی دیدهاند؛ و صبح در آغوش هم، بر کوری ِ ده سالهی اجاقشان گریستهاند و همهی آن روز را در انتظار حادثهای بزرگ بودهاند، بیکه هیچکدامشان دل به کار ِ مزرعه بدهد؛ تا وقتی که صدای ریزش کوه را روی جاده شنیدهاند و زن داد زده که: "یک ماشین زیر کوه مانده. خودم دیدم. سفید بود." و هر دو دویدهاند و مرد در حال دویدن داد زده که: "خواب دیشبی را خدا بهخیر کند."
پدر میگوید که میدانسته که فلج شده. میدانسته که خیالهایش را دارد از دست میدهد. میدیده که خاطرههایش دارند از جایی بلند پرت میشوند. مامان را دیده که از توی آیینهی بغلی ماشین، در حالی که دست من را در دستهایش گرفته و برای او تکان میدهد، هی بزرگ و بزرگتر میشود و آیینه را توی خودش محو میکند. این یادها مال ِ قبل از آن تاریکی و سکوت بوده؛ و بعد از آن همه سکوت، اولین خاطرهاش آسمانی ابری بوده که سپیدارهای بلند ِ دور ِ مزرعه در آن بالابالاها داشتند جارویش میزدند، و او پسربچهای بوده که زیر یکی از همان سپیدارها از ترس ولولهی گردباد گریه میکرده و مادرش را صدا میزده، که رسیده و او را در بوی عرق و خاک و گندم ِ سینهاش پناه داده است.
پدر میگوید که مرد و زنی که بعدها پدر و مادر او شدهبودند، زیر سنگ و خاکی که از کوه ریخته بوده، و داخل ماشین ِ داغان، نوزادی یافتهبودند که داشت زیر فرمان ِ بریدهی ماشین، خفه میشد. زن گفته بود : "همان نوزاد ِ خواب ِ دیشبی است" و مرد هم گریه کردهبود. پدر، نمیفهمد که بر سر خودش و عمر ِ سی سالهاش چه آمدهبود و آن نوزاد که از همانوقت تا دیشب، نامش را محمد گذاشتهبودند، چرا به جای او از داخل ماشین درآمده؛ و تا دیشب هم فکر میکرده که خودش همان محمد ِ ده ساله بوده، نه مردی که قبل از محمد شدن، سی سال داشته، و زنی زیبا داشته که مادر من بوده؛ و پسرکی هفتماهه، که خود من بودم. محمد در آن ده سالی که فرزند ِ آن زن و شوهر روستایی بوده، گوسفند چرانده، سالی دو سه ماه را زیر چادر و در کوهستان زندگی کرده، سوار ِ الاغ شده، دنبال سگ بزرگشان راه رفته، از دهها درخت ِ باغهای همسایه سیب و هلو و زردآلو دزدیده، دستش به آتش نان داغ سوخته، توی طویله و با مادرش گوسفند دوشیده، و صدها بار، خیسی ِ بوسههای پدر و مادر ِ همیشهخستهاش را از روی گونههایش،دزدانه، پاک کردهاست.
پدر میگوید که اگر محمد ِ دهساله، دیشب را هم مثل همیشه زود میخوابید، او نمیتوانست حرفهای دزدانهی آن زن و مرد ِ روستایی را بشنود و شاید دیگر هرگز نمیتوانست من و مادر را به یاد بیاورد، اما محمد خوابش نبرد؛ و شنید که مادرش از ماشین سفید رنگی میگوید که توی درهی آنور ِ جاده زیر صدها سنگی مدفون شده که ثمرهی سه شب کار او و شوهرش بود، و محمد به یاد آورد که ده سال پیش، او مهندس ِ سیسالهای بوده و داشته از مراسم افتتاح سدی در استانی دورافتاده به شهرش برمیگشته است. صدای ریزش کوه را به یاد آورد؛ و حتا اولین سنگی را که به سقف ِ ماشین خورد و از روی شیشه سُر خورد روی کاپوت. من را به یاد آورد که آنوقت هفت ماه داشتم و در آخرین لحظهها و در آغوش مادرم، دستم در دستهای مادر برای او تکان داده شده بود. محمد به زنش فکر کرد، و به یاد آورد که چه قدر دوستش داشت؛ و بعد فکر کردهبود که زنش، لابد بعد از آنکه از یافتنش ناامید شده، با یکی دیگر ازدواج کرده. بلند شدهبود و دویدهبود. دور اتاق دویده بود. دور آن زن و مرد روستایی دویدهبود، و آن زن و مرد برایش کف زدهبودند. مرد گفته بود: " آفرین مهندس جان" و دندانهایش را یکییکی تف کردهبود توی چشمهای زنش، که داشت لالایی ِ قدیمی ِ همیشگیاش را میخواند و کف میزد.
پدر میگوید که آن شب، از روی همهی سنگها و صخرههای دنیا پریده بود و زیر پایش صدای همهی رودخانهها را شنیدهبود. آن اتاق گِلی، کِش میآمد میان ِ آن خانهی روستایی و خانهی دیگری که ده سال پیش و همینوقتها در انتظار بازگشت او بود. به یاد آورده بود که ده سال پیش، و چند دقیقه قبل از ریزش کوه، به زنش زنگ زده بود و گفته بود که تا سه ساعت دیگر به خانه میرسد؛ و زنش گفتهبود که "پس برای شام منتظر میمانم". فکر کردهبود که زنش حالا دارد با مردی دیگر شام میخورد، و حتا آنوقت هم به من فکر کرده بود. من باید ده سال و هفت ماه میداشتم، و فکرکردهبود که "همسن ِ محمد". به خانهی ما که رسیده بود، صورت ِ اشکآلودش را به شیشهی اتاق چسباندهبود و ما را نگاه کرده بود. زنی که در اتاق قدم میزد و نوزادی را در آغوش داشت، زن ِ او بود، و نوزاد، من بودم. ما منتظر بودیم تا پدر به خانه برگردد، و مادر داشت زیر لب برای من لالایی میخواند. پدر دیر کرده بود. گفتهبود تا سه ساعت ِ دیگر به خانه میرسم، و نرسیده بود.
مادر گفتهبود "تو کی هستی پسر جان؟ چرا گریه میکنی؟ چی میخواهی؟" و پدر، میان هقهق گریه گفته بود "من برگشتم. برگشتم پیشتان" و آب بینیاش را با آستین ِ پیراهنش گرفتهبود "در را باز کن یخ کردم" و دست راستش را گذاشته بود لای پنجره تا مادر نتواند ببنددش "ماشین زیر کوه دفن شد، اما خودم سالمم. من را ... نمیشناسی انگار؟" مادر گفتهبود "پسر جان برو پی ِ کارت. بیرون سرده، بچه سرما میخورد." اما پدر داد زدهبود "منم من! مگر قرار نبود برای شام منتظرم بمانی؟" مادر پنجره را بهزور بسته بود و از پشت ِ شیشه به پدر زل زده بود. داشت میلرزید، و من هم در آغوش او میلرزیدم. پدر داشت گریهمیکرد و قسم میخورد و گاهگاه با هر دو دست، به جایی در پشت سرش اشاره میکرد که آن خانهی دیگرش بود؛ و بعد سرش را به پنجره کوبید. شیشه پاشید به صورت من و مادر؛ و مادر من را محکمتر به خودش فشرد و روی کف اتاق نشست. پدر از پنجره آمدهبود تو. صورتش خونی بود. "بلند شو تا نشانت بدهم. بیا خودت ببین. بیا" و شانههای مادر را در دستهای کوچکش گرفت. مادر من را گذاشت لبهی پنجره، و سوز ِ سرما به سینهام خلید. هر دو ایستادهبودند پشت ِ شیشهی شکسته، و از بالای سر من، بیرون را نگاه میکردند. پدر با انگشت، اشاره میکند "میبینی؟ آن زن و مرد را میبینی؟"
آن زن و مرد دارند سر تا پای هم را برانداز میکنند. مرد میگوید " من هم شما را نمیشناسم" و زن خندهاش میگیرد "نمیفهمم. پس ما دو تا اینجا چهکار میکنیم؟" مرد هم نمیفهمد "ما را اینجا آوردهاند" و زن باز هم میخندد "یا اینکه داریم خواب میبینیم" مرد هم میخندد "با هم؟" زن میگوید "شاید هم یکی از ما دارد این خواب را میبیند" مرد میگوید "یا اینکه یکی دارد خواب ِ ما دو تا را میبیند" و بعد هر دو برمیگردند و در تاریکی ِ سرد ِ خانه، پنجره را نگاه میکنند. نزدیک آمدهاند. نزدیکتر آمدهاند. گرمی ِ نفسهایشان از میان ِ شیشهی شکسته به صورتم میخورد. "هی آقا! آقا!" زن میگوید "یخ زده انگار" مرد میگوید "نه، دارد نفس میکشد. زنده است. بیهوش شده" زن دستش را از میان ِ شیشهی شکسته رد میکند و به پیشانیام میکشد "مثل اینکه خوابیده" و مرد داد میزند "آقا! آقا!" زن میگوید "فرمان را از روی سینهاش بکش بالا، دارد خفهاش میکند"
نمیتوانم چشمهایم را باز کنم، نمیتوانم ببینمتان، نمیتوانم حرف بزنم؛ اما صدایتان را میشنوم، صدایتان را میشنوم، صدایتان را میشنوم...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 217]