واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: خوان سوم: جنگ با اژدها
رخش تا نيمه شب در چرا بود. اما دشتي كه رستم بر آن خفته بود آرامگاه اژدهائي بود كه از بيمش شير و پيل و ديو ياراي گذشتن بر آن دشت نداشتند. چون اژدها به آرامگاه خود باز آمد رستم را خفته و رخش را در چرا ديد. در شگفت ماند كه چگونه كسي به خود دل داده و بر آن دشت گذشته . دمان رو بسوي رخش گذاشت. رخش بي درنگ به بالين رستم تاخت و سم روئين بر خاك كوفت و دم افشاند و شيهه زد. رستم از خواب جست و انديشه پيكار در سرش دويد. اما اژدها ناگهان به افسون ناپديد شد. رستم گرد خود به بيابان نظر كرد و چيزي نديد. با رخش تند شد كه چرا وي را از خواب باز داشته است و دوباره سر بر بالين گذاشت و بخواب رفت. اژدها باز از تاريكي بيرون آمد . رخش باز به سوي رستم تاخت و سم بر زمين كوفت و خاك بر افشاند . رستم بيدار شد و بر بيابان نگه كرد و باز چيزي نديد . دژم شد و به رخش گفت « درين شب تيره انديشه خواب نداري و مرا نيز بيدار مي خواهي . اگر اين بار مرا از خواب باز داري سرت را به شمشير تيز از تن جدا ميكنم و خود پياده به مازندران مي روم . گفتم اگر دشمني پيش آمد با وي مستيز و كار را به من واگذار . نگفتم مرا بي خواب كن. زنهار تا ديگر مرا از خواب بر نينگيزي.» سوم بار اژدها غران پديدار شد و از دم آتش فرو ريخت. رخش از چراگاه بيرون دويد اما از بيم رستم و اژدها نمي دانست چه كند كه اژدها زورمند و رستم تيز خشم بود.
سر انجام مهر رستم او را به بالين تهمتن كشيد . چون باد پيش رستم تاخت و خروشيد و جوشيد و زمين را بسم خود چاك كرد. رستم از خواب خوش بر جست و با رخش بر آشفت. اما جهان آفرين چنان كرد كه اين بار زمين از پنهان ساختن اژدها سر باز زد. در تيرگي شب چشم رستم به اژدها افتاد. تيغ از نيام كشيد و چون ابر بهار غريد و بسوي اژدها تاخت و گفت « نامت چيست، كه جهان بر تو سر آمد. ميخواهم كه بي نام بدست من كشته نشوي.» اژدها غريد و گفت « عقاب را ياراي پريدن بر اين دشت نيست و ستاره اين زمين را بخواب نمي بيند. تو جان بدست مرگ سپردي كه پا درين دشت گذاشتي. نامت چيست؟ جان آن است كه مادر بر تو بگريد.»
تهمتن گفت« من رستم دستان از خاندان نيرمم و به تنهائي لشكري كينه ورم. باش تا دستبرد مردان را ببيني.» اين بگفت و به اژدها حمله برد. اژدها زورمند بود و چنان با تهمتن در آويخت كه گوئي پيروز خواهد شد. رخش چون چنين ديد ناگاه بر جست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شير از هم به دريد. رستم از رخش خيره ماند . تيغ بر كشيد و سر از تن اژدها جدا كرد . رودي از خون بر زمين فرو ريخت و تن اژدها چون لخت كوهي بي جان بر زمين افتاد . رستم جهان آفرين را ياد كرد و سپاس گفت . در آب رفت و سرو تن بشست و بر رخش نشست و باز رو براه نهاد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 143]