واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: درروایات آمده است که :
جوانی باایمان دز دیاری زندگی می کرد که ازمال دنیا چیزی نداشت ولی ایمانی قوی واخلاصی به تمام معنا داشت.
جوان به لقمه نان حلالی زندگی می کرد وخدارا از آن بابت شاکر بودوچون مال ومنال آنچنانی نداشت نمی توانست به فکر ازدواج نیز باشد ومنتظر بود تا خدا گشایشی درکار وزندگیش فراهم آورد.
چون در آن ایام رسم بر این بود که معمولا" دختران که به سن ازدواج می رسیدند توسط پدردر مجلسی بلوغ وبه سن ازدواج رسیدن آن دختر را اعلام می نمودند.لذافردی به جوان گفت چرا ازدواج نمی کنی؟
جوان پاسخ داد:
حال وروزگار زندگیم فقط توان هزینه ی خودم ومادر پیرم را می دهدوتازه با این وضعیت چه کسی حاضر است به من زن بدهد؟!
آن مرد گفت:
به در خانه فلان کس برو که از بزرگان وحکیمان است وشنیده ام دختری بسیار با ایمان وخوب دارد شاید به تو بدهد!
جوان نپذیرفت وگفت: من کجا وآن مرد بزرگ کجا؟
آن شخص گفت :اتفاقا" وجه مشترک شما همین است که آن حکیم نظر خاص به فقرای با ایمان وپاک دارد.
خلاصه جوان را راضی نمود که به خواستگاری دختر حکیم برود.
جوان روزهای بعد لباسی نوبر تن نمود وبه همراه مادر پیرش به خواستگاری دختر حکیم که فقط اسمش را شنیده بود رفت.
پس از تعارفات وشروع سخن.جوان خودش را معرفی نمود وگفت از مال دنیافقط خانه ای محقر دارم ومنم ومادرم وزندگی خود ومادرم با اندک کسب حلال می گذرانم.
حکیم وقتی صداقت وپاکی جوان راکه قبلا" هم در باره ی او چیزهایی شنیده بود دید گفت:ای جوان آیا دخترمرا تا حالا دیده ای ؟ یا چیزی در باره ی او شنیده ای یا از دیگران پرسیده ای؟ جوان پاسخ داد : نه .ندیده ونشنیده ام!!حکیم گفت: من قبول دارم دخترم را به تو بدهم ولی دختر من عیب هایی دارد که باید به تو بگویم: جوان کنجکاوتر شد وگفت بگو به گوشم.
حکیم گفت : دخترم بسیار با ایمان است ولی نابینا است ! قبول داری؟
جوان پیش خودفکر کرد که : خودم کارهای مهم را انجام می دهم وبا نابینایی دختر کنار می ایم.شاید قسمت من همین باشد وبا خوشحالی گفت : قبول دارم.
حکیم گفت: جوان خوب فکر کن وبعدا" پشیمان نشوی. دختر من ناشنوا هم هست!
جوان بازم فکر کرد که هیچ ایرادی ندارد.مگرناشنوانمی تواند زندگی کند!؟! وگفت قبول دارم.
حکیم گفت ای جوان آفرین بر همت وایمان تو اما دخترم لنگ هم هست!
جوان پیش خود گفت:با لنگی زنم هم میسازم چون ایمان او بر همه چیز چیره می شود. وگفت: قبول دارم .
حکیم وقتی اراده جوان را دیدرضایت مادر جوان را هم جویا شد ووقتی مادرجوان هم آن شرایط را پذیرفت.حکیم تمام هزینه های ازدواج آن دو را برعهده گرفت وعقدرا جاری نمودند.
اما وقتی جوان بردختر حکیم محرم شد ووی را بدید نزدیک بود از آنچه می بیند بی هوش بر زمین نقش ببندد!!
دختری بود رشیدوبسیار رعناوخوش قامت وپری چهره که نور ایمان از سیمای او می تابید.
جوان من من کنان شکر خدارا برجای آوردوبا خود گفت این قامت رشید واین سیمای نورانی واین چشمان آهویی هم اگرچه نابینا وناشنواهستند برمن کفایت می کنند.
چون جوان کمی بلند این افکار را برزبان راند .زن تبسمی نمود وگفت:منظورت از نابینا وناشنوا این است که چشم وگوش من به حددرک سخن خدا ودیدن مظاهراودر این جهان نیست؟؟!!
جوان تا اینرا بشنید نقش بر زمین شد!!
بعد مدتی که بهوش آمد دیدهمه با نگرانی دراطراف او حلقه زده اند.وتبسم حکیم را ازمیان آنان به خوبی دید.لذا از آنچه حکیم به دروغ در باب دخترش گفته باناراحتی وتعجب جویا شد!
حکیم گفت:پسرم.من حقیقت گفتم .دخترم نایبیناست چون تا حالا چشمش به هیچ نامحرمی باز نشده است.ناشنواست.چون تا حالا صدای هیچ نامحرمی را نشنیده است.
لنگ است چون تا به حال پایش به هیچ جای ناصواب نخورده است.
اما با این اوصاف تو چگونه قبول کردی؟!!
جوان گفت:ایمان دخترت برایم کافی بود ومی دانستم با ایمان خالصانه ی اوبر هرمشکلی فائق می آیدواز طرفی می دانستم دختر مردبزرگی مثل شما قطعا"بزرگتر .باایمانتر وباارزشتراز آن است که من فکر می کنم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 59]