محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826588743
در بند آواها
واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: در بند آواها
نویسنده: آرام کاکه ی فلاح
برگردان : بابک صحرانورد
آشنایی با نویسنده :
آرام کاکه ی فلاح از نویسندگان معتبر كرد و از هم نسلان نویسندگانی چون بختیار علی و کاروان کاکه ی سور، سال 1963 در سلیمانیه عراق به دنیا آمده است.
نوشتن را از همان سال های آغازین دهه هشتاد میلادی با نگارش داستان آغاز نموده است. اولین اثر چاپ شده از او داستان كوتاه «تابلو» بود كه سال 1983 در روزنامه «همكاری» منتشر شد. كاكه ی فلاح مدرك لیسانس خود را در سال 1986 در رشته فیزیك از دانشگاه موصل دریافت كرده است و پس از آن به مدت سه سال ساكن شهر خاركف اوكراین شده و دردانشگاه خارکف شروع به آموختن زبان های روسی، انگلیسی، لاتین، ادبیات روسی و انگلیسی می کند. از سال 1991 نیز ساکن سوئد شده است.
از این نویسنده تا كنون هفت اثر مستقل که عبارتند ازیك رمان، پنج مجموعه داستان و یك مجموعه گفتگو منتشر شده است.
داستان كوتاه « در بند آواها» که از مجموعه داستان « بلیتی برای جهنم » انتخاب شده، بعد از داستان « بابای تلفنی » دومین اثر از این نویسنده است که توسط همین مترجم و برای اولین بار به زبان فارسی ترجمه می شود.
پدر جان! این منم مرجانه؛ مرجانه دخترت. شما 42 روز است که روی این تخت افتاده اید، 42 روزاست که در یک بیهوشی ممتد بوده اید. آه چه لذت بخش است که چشمانتان را باز کردید، من را که می شناسید؟ دکتر گفت که شاید کسی را نشناسد، شایدً مثل کودکی که با بهت و حیرت به آسمان بالای سرش خیره می شود و از چیزی سر در نمی آورد، او هم به همین شکل این طرف و آن طرف را نگاه کند. همان موقع که ماشین ما چپ کرد، من و شما را به اینجا منتقل کردند. من فقط یکی از دستهایم در رفته بود اما سر و صورتم به طرز وحشتناکی زخمی و خراشیده شده بود. انگار که با پلنگی بازی کرده ام و او یادش رفته که داریم بازی می کنیم. اما همین طور که می بینی خوب و سرحالم. متاسفانه مادر از دنیا رفت و در سانحه، جان سالم بدر نبرد. من خوب می دانم شما مقصر نبودید. مرد مستی سر راه ما آمد و شما هم برای اینکه او را زیر نگیرید، یک دفعه زدید روی ترمز و ماشین را منحرف کردید و بعد ماشین ما چند بار غلت زد و توی دره افتاد. زمان زیادی طول کشید تا مادر را پیدا کردند، برای اینکه همان وقت که شما زدید روی ترمز، مادر مثل کبوتری زخمی از شیشه جلویی ماشین به بیرون پرت شد و به دشواری پیدایش کردند. از آن بدتر این بود که صورتش را شناسایی کنم، آنقدر خرده شیشه توی صورتش فرو رفته بود، صورتش مثل گلدانی شده بود که انگار خرده شیشه درآن کاشته ای و با خون آن را آب داده باشی. روز بعد که از سردخانه مادر را تحویل گرفتم مثل این بود که همان یک شب سنش دو برابر شده بود. واقعاً به این باور رسیدم که مادر بر نمی گردد. صورتش چنان داغان شده بود که مطمن شدم حتی خودش هم نمی خواست با این چهره به زندگی بر گردد. شبیه کسی شده بود که از جنگی جهنمی برگشته، چرتی زده و آنقدر خسته و کوفته شده باشد که نخواهد به این زودی ها بیدارش کنند. در و همسایه ها کمکم کردند و دفنش کردیم و من هم با عجله و دوان دوان پیش شما برگشتم. ترسیدم شما را هم از دست بدهم و دیگر شما را نبینم. دکترها از زنده ماندت ناامید شده بودند. اما من همیشه به خودم می گفتم که زنده می مانی. پدرم کجا می خواهد برود، آخرش برمی گردد. به دکترها، مردم و خدا می گفتم پدرم می داند که من تنهایم، تنهایم نمی گذارد. برای همین بود که چشم به راهتان بودم که هر لحظه ای چشمانتان را باز کنی. ممنونم که در بیهوشی، بالاخره هوش آمدی و چشمانت را گشودی. ممنون.
مرجانه ی عزیز! در واقع من چیزی را به یاد نمی آورم. باید چه پدر بدی برایت باشم. من نه بیهوش، بلکه اگر هم می مردم حداقل باید در این 42 روز کمی هم مواظب تو بودم. دیشب برای چند لحظه چشمانم را گشودم و ترا دیدم که روبرویم روی آن صندلی به خواب رفته بودی. احتمالاً تمام این مدت در کنارم نشسته بودی و منتظر که بهوش بیایم. دیروز خودم را مدام سوال پیچ می کردم. با خودم گفتم خدایا این پری زیبا و غمگین کیست و چه می کند که روبرویم نشسته. ممنون به من گفتی پدرت هستم. من چقدر باید خوشبخت باشم دختری دلسوز چون تو دارم. باید مرا بخاطر مرگ مادرت و آن حادثه ای که روی داد ببخشی، اما هیچ چیزی را به خاطر نمی آورم و تصور نمی کنم که زمانی هم همسری داشتم. ای کاش عکسی از او را به من نشان می دادی. شاید تنها موقعی که انسان غم از دست دادن آنهایی را که دوستشان دارد و می میرند و تنهایش می گذارند را نخورد، لحظه ای باشد که مثل من ازیک بیهوشی بلند مدت برمی گردند و چیزی را به یاد نداشته باشند. در چنین وقتی مردن خوب است، و گرنه هیچ زمانی دردنیا برای مردن خوب نیست و من از مادرت سپاسگزارم که چنین لحظه ی خاصی را برای خداحافظی با من انتخاب کرده است. تو باید حالت خیلی بد بوده باشد که هم مادرترا از دست داده باشی و هم پدرت که مشخص نباشد کی خوب می شود، به همین دلیل من از تو غذر خواهی می کنم.
درسته پدر! من حالم واقعاً خراب بود، پریروز که چهلم مادر بود، به اسم هر دوی مان دسته ای گل برایش بردم و وقت زیادی را پیشش ماندم. او برای من تنها یک مادر نبود بلکه دوستی بود که احساس می کنم همیشه در لحظات سخت زندگی نیازمندش خواهم بود. آن موقع که پیش او بودم و با او حرف می زدم، احساس می کردم لحظه به لحظه قوی تر می شوم و امیدم به زنده ماندن شما بیشتر می شود. صدایی به من می گفت که نترسم و اینکه تنها نیستم، صدایی که نمی دانستم از کجاست؟ از بلندای آسمان یا از جایی نامعلوم، یا صدا از قلب خودم بود؟آدم اگر بداند صدایی او را قوی می کند، وقت را به خاطر پیدا کردن منبعش تلف نمی کند، بلکه با آن آوا و احیا شدن، شاد و سرزنده می شود. برای همین دسته گل را بوسیدم و روی مزار مادرم گذاشتم، از قبرستان بیرون نرفته بودم که گردبادی آمد و گلها را با خود برد. گلها در هوا مثل فوجی از پرنده ها بودند که از دست شکارچی ماهری فرار کنند، در آسمان دیوانه وار پخش می شدند و در یک چشم برهم زدن گم شدند. من با عجله برگشتم پیش شما، صدایی به من گفت که به این زودی ها به هوش می آیی، امروز صبح قبل از اینکه به اینجا بیایم، رفتم پیش مادر آن دسته گلی را که من و شما تقدیمش کرده بودیم همانی که گردباد جلوی چشمانم با خود برد، آنجا بود، که روی قبر پخش شده بود. بعد فهمیدم که گلها، خیلی خانه ای بودند، اگر گردباد هم ببرد، باز برمی گردنند. متاسفانه شما هیچ چیز را به یاد نمی آورید، شاید مدتی طول بکشد تا همه چیز را به خاطر آورید، اما خیلی دوست دارم این را بگویم که شما و مادر دوست نزدیکی برای من بودید، من 18 ساله هستم و خیلی چیزها را درک می کنم. مادر خیلی چیزها راجع به شما به من گفته بود، همیشه می گفت چقدر خوشبختم که با پدرت ازدواج کردم. حتی یک روز هم از او رنجیده خاطر نشدم. پدرت روحاً یک معصومیت بی غل و غش دارد. شبیه برفی ست که هیچ دست و پایی او را کثیف نکرده، شبیه آن قصه هایی است که برای تو تعریف می کرد. برای تو و بچه ها.
عزیزم، مرجانه! نور چشمی! باید که در یادآوری کمی با من صبور باشی، من تنها چیزی که الان می دانم
این است که تو دختر منی و دیگرهیچ، و گرنه هرچیز دیگر برایم تازگی دارد. من نمی دانم که چرا مادرت راجع به قصه هایم با تو صحبت کرده، اگر من قصه ای را برایت تعریف کردم چیز مهمی نبوده، اما منظورت چیست که می گویی برای بچه ها هم؟ چرا من باید برای بچه ها قصه تعریف کرده باشم. دیروز که کمی چشمانم را باز کردم، دیدم تک و تنها در این اتاق بزرگ مرا خوابانده اند، این اتاق پر از گلهای فریبا و زیباست. من خوب می دانم که در بیمارستان چندین مریض را در یک آن با هم در اتاقی کوچک تپانده اند. فهمیدن این قضیه ربطی به بیهوشی وهوشیاری ندارد. دکترها هم تا یک بار آنها را روبراه می کنند، ده بار آنها را می کشند، اما من مثل یک پادشاه در این اتاق خنک و ملس با خودم گفتم: خدایا من باید چه آدمی باشم؟ گل من، امیدوارم آدمی نباشم که با خون انسانهای دیگر زندگی اش را بنا کرده باشد.
دیروز که برای مدت کمی بیدار شدم، فهمیدی که چطور بیدار شدم? مثل این بود که فوجی از پرندگان وحشی توی مغزم سرو صدا می کردند و گاهی هم نوک به مغزم می زدند، به این شکل بود. امروز هم که چشمانم را باز کردم به همان شکل دسته ای اسب در سرم شیهه می کشیدند و چهار نعل می تاختند، خیلی ناراحت کننده بود، یکهو چیزی به یادم آمد، وقتی قبلاً بعضی مواقع بیدار می شدم، مثل جارو برقی که مدام در سرم روشن باشد، ول کنم نبود، بعضی مواقع به پریموس تبدیل می شد، بار دیگر صدای موتور برق، گاه گاه هم صدای شکستن تعدادی بلوک که احساس می کردم تمام بلوک ها در سرم خرد و خمیر می شوند، بعضی وقت ها هم صدا تبدیل می شد به صدها مثانه که یکی پس از دیگری با هزاران شیشه مشروب که از نردبانی آویزان بودند.
عشق من مرجانه! آن صدا، هیچوقت راحتم نگذاشت، من کاری می کردم که آن صدا رهایم کند. نمی دانم چی بود؟ نمی دانم؟ صبر کن! یک چیزی یادم آمد، بعضی مواقع صدا خیلی لطیف و ناز بود، دوست نداشتم تمام شود، مثل صدای موسیقی افسون گری بود که ازعمق آسمان می آمد، مثل فرشته نابینایی که برایت آواز بخواند، یا صدای دو برگ در موقع پایین افتادن که راجع به سفر پاییزشان حرف بزنند و طبل خزان را می نوازند. یا صدای جیغ زدن تو زمانی که بچه بودی، آه، حالا می فهمم، من اسیر بودم، اسیر صداها بودم دخترم! اسیر صداها.
پدر جان! خوشحالم که کم کم حافظه ات را بدست می آوری، این نشانه سلامتی شماست. بله آن صدا سال های زیادی است که شما را رها نکرده است. من این موضوع را به خاطر مادر می دانم، شما هیچوقت راجع به آن صحبت نکردی، که آن صدا به شما هجوم می آورد. تنها چیزی که انجام می دهی، نوشتن قصه برای بچه هاست. فقط آنموقع صدا انگار که بترسد، برای چند روز خاموش می شود و بر نمی گردد. مثل مسافر بی چمدانی ست که گم می شود، شما نویسنده محبوب بچه هایی، ده ها کتاب قصه برای بچه ها نوشتی. این مدت که اینجا بودید، هر روز دو سه بچه مدرسه ای به ملاقات شما می آمدند و دسته گل برایت می آوردند. این صداهای بیرون، صدای بچه هایی ست که در اشتیاق دیدن شما هستند، سرک می کشند و ساعت ها دم در اتاق شما می ایستند. این افسون و قدرت قصه های شماست، که آنها را مثل مغناطیس به اینجا می کشاند. اما پدر! یک چیز را به شما بگویم، من از همه آنها خوشبخت ترم، چرا که آن قصه ها را بار اول برای من تعریف کردی و بعد آنها را نوشتی و چاپ شده، من را همیشه در مدرسه به اسم دختر قصه ها شناخته اند. همه با این اسم صدایم می زدنند، این هم به دلیل قصه ای است که برای من تعریف کردی وقتی که پنج ساله بودم، دختر قصه هم دختری ست که پنج ساله می شود، اگر چه راجع به من چیزی نمی گویید، اما خیلی از چیزهای من در آن هست، یک روز دختر قصه( شما که می شناسید)، بله، بله منظورم اوست، بله، او پنج ساله می شود، در آن هفته مادرش به او نوشتن یاد داده بود. دوست داشت برای جشن تولدش که فردایش می شد، تعدادی از دوستانش را هم دعوت کند. پدر و مادرش به او گفتند: خب، دختر خوشگل! برو یک تکه کاغذ بیاور و آن چیزهایی را که دوست داری از مغازه ی عمو سعید آبنباتی بخری، بنویس تا فردا صبح آنها را فراموش نکنی. او هم همان عصر هر چیزی را که به یاد می آورد، سعی می کرد بدون اشتباه بنویسد. پدر و مادرش چند بار به او گفتند اگر نیاز به کمک داری، کمک خواستن از دیگران هیچ ایرادی ندارد، او فقط پنج ساله است و اگر اشتباهی بکند اشکالی ندارد، او هم می گفت نه، خیلی ممنون، چیزهای خوشمزه و شیرین را اشتباه هم بنویسی باز خوردنی و خوشمزه اند.
در این مدت که اینجا بودید، هر شب که کنار شما روی این صندلی خوابم می برد، صدایی، قصه شما را را برایم بازگو می کرد، به همین دلیل فکر نکنی که در بیهوشی حواست به من بوده است، صدایی بود که نمی دانم از کجا می آمد، اما مرا خیلی شاد می کرد و به خوابی خوش فرو می برد، احساس می کردم شما با منی، در رویاهایم، شما و قصه هایت مواظبم هستید. من هم دختر شما هستم پدر. سرنوشت من هم این است که به نوعی اسیر صداها باشم، اما من خوشبختم که آن صداهایی که بندشان هستم، صدای قصه های شما هستند که سرشار از من کودکی ام اند.
وقتی دختر قصه ها عصر همه آن چیزها را نوشت که فردایش می خواست از مغازه ی عمو آبنباتی برای خودش و دوستانش بخرد، با خود فکر کرد که کجا می تواند لیستش را نگه دارد، آنموقع از مادرش شنیده بود که بهترین جا برای نگهداری خوردنی ها که خراپ نشوند، یخچال است. با خود فکر کرد که چیزهای او هم همه خوردنی اند، بهترین مکان برای نگهداری لیستش یخچال است. برای همین پیش از آنکه دندان هایش را مسواک بزند و برود بخوابد، با عجله لیست را در یخچال گذاشت.
مرجانه، عزیزم! خانه ام را که نمی دانم چه چیزی در آن هست یا اصلاً نمی دانم خانه ای دارم یا نه، از تو پنهان نمی کنم، الان به زندگی ام می خندم. هیچکسی به اندازه من غریب نیست، زندگی ام به عکسی مغشوش و تکه تکه شده می ماند که تو سطر به سطر تلاش می کنی جلوی چشمانم با هم یکی شان کنی. امیدوارم چند صفحه اش گم و گور نشده باشد، و باز از تو پنهان نمی کنم، همین دیروز بود که فهمیدم قصه، ارتباط عمیق و ناگسستنی با زندگی ام دارد. دیروز که برای مدتی کوتاه چشمانم را باز کردم، تو را روی آن صندلی، غمگین دیدم، که در میان گل ها چون گلدانی به خواب رفته بودی، نه، چون گلی پر از غصه بودی، که تعدادی از گلدان های نر به خاطرت بجنگند،کاملاً ترا مثل آن دختر پادشاه دیدم که در طول زندگی اش خنده وخوشی را به خود ندیده بود، پادشاه امر کرد هر کسی که دخترش را بخنداند، دخترش را به عقدش در می آورد و داماد خود کند. من بی آنکه بدانم تو دخترم هستی برای چند لحظه خودم را مثل آن پادشاه تصور کردم و آن گلدان ها را چون دامادهایی که گلی چون تو را بخندانند. اما تو بی خبر از خودت، اطرافت و خواستگارانت، خوابت برده بود، دخترم، خوابی عمیق.
آن شب که دختر قصه ها لیست را داخل یخچال گذاشت، خیلی خوشحال بود، چرا که هر چیزی را که خودش و دوستانش می خواستند، نوشته بود و می خواست آنها را بخرد، آن شب خیلی فکر کرد که فردا پنج ساله می شود، خیلی بزرگ می شود، با خود می گفت فقط بابا و مامان از من بزرگترند، شاید دنیا فردا عوض شود؟ آیا فردا روز می شود، آیا آن چیزهای خوشمزه در مغازه عمو آبنباتی گیر می آید؟ و با این فکرها بود که به خواب رفت، یک خواب عمیق.
پس من یک نویسنده ام، قصه نویس بچه ها هستم. ممنونم مرجانه! با این خبر شادم کردی، از این جالب تر این است که من با نوشتن این قصه ها، کابوس آن صداها را فراری دهم که چون کشوری، اشغال و ویرانم می کنند و چیزی از من به جا نمی گذارند. هیچ چیز از این بدتر نیست که خوابیده باشی و هزاران زنبور در سرت وز وز کنند. این صداهای بیرون هم کم کم بیشتر می شود، اجازه بده به بچه ها داخل بیایند و مرا ببینند و من هم آنها را ببینم. دوست دارم از آنها تشکر کنم، اما قبل از آن اگر زحمتی نیست، دکترم را صدا کن، شاید امروز عصر اجازه دهد با هم به خانه برگردیم و تو هم بتوانی کم کم مرا به خودم، خودت و دنیا آشنا کنی.
فردا صبح دختر قصه ها با بوسه ی مامان و بابایش از خواب بیدار شد که به او تبریک می گفتند، او هم گفت خب من از الان پنج ساله هستم، یا اینکه غروب پنج ساله می شوم، همانموقع که شمع تولدم را خاموش می کنم پنج ساله می شوم؟ پدرش گفت: نه دخترم، تو از الان پنج ساله هستی، الان می توانی مثل پنج ساله ها دندان هایت را مسواک بزنی و صبحانه ات را بخوری، دختر قصه ها قبل از اینکه برود صبحانه اش را بخورد، دوید و لیست را از یخچال درآورد و در جیبش گذاشت. تنها به این موضوع فکر می کرد که بعداظهر شود و او به مغازه عمو آبنباتی برود و خوراکی های خوشمزه را بخرد. در جیبش احساس می کرد که کاغذ سرد است و با خود گفت فکر نکنم آن خوردنی های خوشمزه ای که نوشته است خراب شده باشند. مادرم می گوید خوردنی در یخچال خراب نمی شود. تا بعداظهر به این فکر می کرد که عصر دوستانش می آیند و او هم آن خوردنی ها را جلویشان می گذارد. به این فکر می کرد که نکند چیزی را فراموش کرده باشد؟ هر چیزی را که دوست دارد احتمالاً تمام و کمال نوشته است و می خرد. از کلوچه و آبنبات های ترش و شیرین، عنبر ورید* بگیر تا نخودفرنگی و لوزینه، بادام زمینی، بلال و راحت الحلقوم، کنجد و باقالاقاتوق.
پدر جان! قبل از این که دکتر را صدا بزنم، دوست دارم این را بگویم، که مردم زیادی بیرون اتاق، منتظر دیدن شما هستند و سعی می کنند که سکوت را رعایت کنند، اما وقتی همان مردی که مست و خراب سر راه ما سبز شد، آمد، بچه ها نتوانستند تحمل کنند و او را به فحش و ناسزا کشیدند، او هم با کلی خجالت دسته گل را به من داد و رفت، تا الان هر روز با یک گل به اینجا آمده و عذرخواهی می کند و می رود، من به نوبه خودم او را بخشیده ام، بعد که خودش برایتان تعریف کند، متوجه می شوی تقدیرعجیبی او را مست و خراب به جاده کشانده. اجازه بده خوش برایت تعریف کند، شما خودت گفتی که آدم ها دلشان پر از حرف و حدیث است، فقط به آنها اجازه دهید تا بازگو کنند، اما احیاناً اگر پریشان و آشفته حال شد، که در آن مدت من او را این چنینی دیدم، اگر شرم وترس راه گلویش را بست و اجازه نداد که حرف هایش را بزند، خودم در خانه برایتان تعریف می کنم، او تا داستانش را برایم تعریف کرد، چندین بار نزدیک بود خفه شود. تا الان بیشتر از ده بار برای مادر گل آورده، روی سنگ قبرش می گذارد و می رود، احساس می کنم این حادثه چنان او را متحول کرده و تغییرش داده که از همه ما بیشتر نیاز به کمک دارد. آن روز مدام گریه می کرد و می گفت که برخی چیزها نباید در زندگی اتفاق بیفتند، اگر اتقاق افتادند دیگر هیچوقت درست نمی شوند، همیشه از مسایلی که در زندگی حل نمی شوند کناره گیری کرده ام، اما آخرش هم نصیبم شده است .
بعداظهر با عجله لیست به دست به مغازه ی عمو سعید آبنباتی رفت، لیست را به او داد و گفت اینها را می خواهم، امیدوارم که همه را داشته باشی، ده تا از هرکدام از اینها برای خودم و دوستانم، من پنج ساله شدم، عمو آبنباتی با با تانی لیست را نگاه کرد و سرش را تکان داد، سپس گفت عزیزترین دختر قصه ها، این هایی که می خواهی هیچکدامشان را من ندارم،فکر می کنم در این شهر هم وجود نداشته باشند، دختر قصه ها اول فکر کرد که عمو آبنباتی دارد سر به سرش می گذارد، سپس نگاه دقیقی به چهره عمو سعید انداخت و منظورش را متوجه شد و فهمید که عمو آبنباتی جدی می گوید و با لب و لوچه ی آویزان به سمت خانه دوید. از کنار مادرش با حالت قهر رد شد و گفت عمو آبنباتی از اینکه من پنج ساله شدم خیلی ناراحت است. چیزی به من نمی فروشد، اما فکر کنم تمام آن خوراکی ها را در مغازه اش داشته باشد. قبل از اینکه با اتاقش برود و در را پشت سرش قفل کند، لیستش را جلوی در انداخت و گفت دوست ندارم کسی بیاد پیش من، دوستانم اگر بیایند چی بخورند؟ عصر مادرش به آرامی در اتاقش را زد و گفت دخترم، بیا تو هال تا چیزی را نشان بدهم، وقتی دختر قصه ها وارد هال شد دید که همه دوستانش آنجایند و فریاد زدند تولدت مبارک. دختر قصه ها خیلی خوشحال شد و دید همه ی آن چیزهای خوشمزه را که می خواست بخرد روی میزگذاشته شده. با تعجب گفت مامان این چیزها را از کجا گرفتید؟ از مغازه عمو آبنباتی، پس چرا وقتی من لیست را به او دادم گفت که نداریم و در همه شهر هم گیر نمی آید، مادرش گفت دخترم امشب چیزعجیبی در یخچال اتفاق افتاده اسس. دوست داری الان برای تو و دوستانت تعریف کنم، یا اینکه بعداً برای خودت ؟ او هم گفت چرا... و حرفش را تمام نکرد، که بچه ها همه فریاد زدند برای ما هم تعریف کن، دختر قصه ها گفت مامان برای همه ما تعریف کن. مادرش گفت خیلی خب، وقتی تعریف می کنم نباید چیزی در
دهانتان باشد، وگرنه می خندید و داخل گلویتان می پرد. آنها هم از خوردن دست کشیدند.
به همین دلیل دوست دارم آن مرد را قبل ازهر کسی به اتاق بیاورم، که احساس می کنم بخشش شما هم برای او معنی ماندگاری را به زندگی اش می دهد که شاید در همه زندگی اش به آن نیازمند باشد. اما اجازه دهید لیوان آب همین جا باشد. بدون آب کلمات به اوحمله می کنند و او را می کشند. من تا کنون هیچ کسی را ندیده ام که بخاطر کلمات، ذهن و زبانش، به این شکل درمانده باشد. در اولین کلمه به سرفه می افتد، در دومی چشمانش آماسیده می شوند و چند قطره اشک می ریزد، طوری که احساس می کنی هر دو نی نی چشمانش مثل دو تیله، آویزان می شوند. سومین کلمه اش بدون خوردن آب بیرون نمی آید، تا بتواند با چهارمین کلمه جمله ای بسازد. هر دو گوشش کاملاً قرمز می شود و به نفس نفس می افتد. شبیه کسی ست که مدام بدود و بدود و آخر هم به جایی نرسد. خم می شود و دست هایش را روی زانوهایش می گذارد که در حال جدا شدن است. قبل از اینکه جمله دوم را بگوید، دو بار صورتش را باد می زند. دوست دارم خودت ببینی پدر، تا زود است رضایت بده.
مامان گفت بچه ها امشب که دختر قصه ها لیست را داخل یخچال گذاشت، چیز جالبی اتفاق افتاده. کلمه های لیست برای بار اول از آنجا خوششان آمده و خنکی یخچال کاری کرده که به میل خود مشغول گشت و گذار شوند، بعد که یواش یواش سردتر می شود، دست از تفریح می کشند و وارد لیست می شوند، اما سر جای خودشان نمی روند، بلکه هر کدام رفته کنار کلمه ی دوستش که نزدیکش بوده. به همین دلیل کلمه های عجیب و غریبی ساخته شده. عمو آبنباتی راست گفته که در همه شهر هم پیدا نمی شوند. بچه ها گفتند که چی درست شده، چی؟ مادر گفت نخود قازی، باقالای ترش و شیرین، بادام کنجی، لوزینه پخته. بچه ها به میز روبرویشان نگاه کردند و کلی خندیدند، دختر قصه ها از همه بیشتر خندید و می گفت دیگه چی، دیگه چی؟ راحت الحلقوم عنبر، بلال ورید، آبنبات نخود، باقالی بادام. بچه ها خیلی خندیدند و در زندگی شان هیچوقت جشن تولد پنج سالگی دوست شان را فراموش نکردند. هیچوقت هم هیچ کسی نفهمید که واقعاً کلمه ها در یخچال جایشان را تغییر داده بودند یا دختر قصه ها از همان اول به اشتباه نوشته بود. هیچ کسی نمی داند. هیچ کسی نمی داند. همانطور که گفتیم او به تازگی پنج ساله شده بود.
من دارم می روم که به آن مرد بگویم داخل شود. همانی که همه او را مرد مست می خوانند. آن کسی که در زندگی اش فقط آن روز مست کرده بود. وگرنه شراب را با نوشیدنی ها یکی می داند. اما شما باید به من قول بدهی که تا وقتی که می روم چشمانت را نبندی.
استکهلم 2009
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
*عنبر ورید: نوعی شیرینی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[مشاهده در: www.p30city.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 454]
-
گوناگون
پربازدیدترینها