تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 29 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص): هرگاه سفره پهن مى‏شود، چهار هزار فرشته در اطراف آن گرد مى‏آيند. چون بنده ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830976270




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان تقدیر شیرین


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: رمان تقدير شيرين


از



زهرا اسدي



فصل 1 (1)


زنگ آخر به صدا در آمد و بچه ها دوان دوان از كلاسها بيرون آمدند تا هر چه زودتر از مدرسه خارج شوند .من و ليلا هم كيفهايمان را برداشتيم و راهي منزل شديم .نيم روز بود و هوا نسبتا گرم مسيري كه ما براي رسيدن به خانه انتخاب كرده بوديم يكي از كوتاهترين و متنوعترين راهها بود چون كه وجود بازارچه اي كه تقريبا نيمي از راه را بخود اختصاص داده بود سبب ميشد خستگي راه را كمتر احساس كنيم.وجود مغازه هاي مختلف و رفت و آمد مردم سر و صداي اتومبيلهاي در حال حركت و داد وفرياد دست فروشها كه هر كدام سعي داشتند جنس خود را به فروش برسانند هميشه باعث تفريح ما ميشد .من .ليلا بيشتر اوقات در موقع عبور از جلوبازارچه دقايقي را صرف نگاه كرد به تك تك مغازه ها ميكرديم و غافل از گذشت زمان از ديدن خوراكيهاي گوناگون در حال و هواي آن مكان لذت ميبرديم.آنروز بعد از ريسيدن به سر كوچه مان تازه فهميديم كه بايد قدمهايمان را كمي تندتر كنيم تا زودتر به خانه برسيم در همان حال از دور متوجه شلوغي و هياهوي عده اي شديم.بي اختيار به طرف ليلا برگشتم و با نگراني پرسيدم:بنظرت چه شده؟ليلا هم كه از چهره اش پيدا بود به هيجان آمده با لحن ناراحتي گفت:حتما همسايه ها به جان هم افتاده اند.كمي كه نزديكتر شديم دانستم حدس ليلا درست بوده است .كوچه ما به ميدان مبارزه تبديل شده بود طرفين دعوا در وسط معركه مشغول فحش و ناسزا گويي بودند و عده زيادي از مردم محل دايره وار به گرد آنها حلقه زده بودند.چند نفر هم به حالت ميانجيگري سرگرم جدا كردن طرفين دعوا بودند مادر منصور كه روسريش از سر افتاده و رنگ چهره اش به شدت گلگون شده بود يك پايه جدال و طرف مقابلش مادر مجيد بود كه او هم از نظر آشفته دست كمي از آن يك نداشت و از شدت عصبانيت كف سفيدي به دهان آورده بود.مشخص نبود جنگ آنها بر سر چه بود اما به هر دليل هنوز پاي مردها به ميان نيامده بود .در دل خدا را شكر كردم كه مادر من در اين جريان دخالتي نداشته.همانطور كه با هيجان سرگرم تماشا بوديم صداي مادر ما را به خودمان آورد .با لحن تحكم آميزي گفت:بچه ها براي چه آنجا ايستاده ايد ؟
به ئنبال ليلا با عجله از ميان مردم گذشتيم بعد از سلام داخل منزل شديم.ليلا با عجله كيف و لباسهايش را درون اتاق پرت كرد و رفت كه بقيه ماجرا را دنبال كند و من مجبور شدم علاوه بر وسايل خود لوازم او را هم جمع و جور كنم.وقتي به حياط برگشتم مصطفي برادر كوچكم به دامنم چسبيد و گفت:شيرين امروز برايم چيزي نخريدي؟به ياد شكلات توي جيبم افتادم و گفتم:اول بگو ببينم امروز پسر خوبي بودي؟با حالت بامزه اي كه دندانهاي شيري كرم خورده اش را نشان ميداد خنديد و گفت:بله بودم.دستش را گرفتم و گفتم آفرين پسر خوب بيا تا يك شكلات خوشمزه به تو بدهم.
سرگرم مصطفي بودم كه مادر و ليلا و پشت سرشان علي وارد حياط شدند.خواستم بپرسم دعوا به كجا كشيد ؟ولي چهره عصباني علي مرا ساكت كرد با صداي بلندي بر سر ليلا فرياد كشيد:صدبار نگفتم در اين مواقع حق نداري از منرل خارج بشوي؟آخر مگر تو سر پيازي يا ته پياز كه در ميان جمع ول ميگشتي؟ليلا از ترس به پشت مادر پناه برده بود علي با حالت گلايه خطاب به مادر گفت:اگر شما نميرفتيد به دعواي مردم نگاه كنيد اين وروجك هم آنجا نمي ايستاد به آن چرنديات گوش كند.مادر آرام غر غري كرد و بطرف آشپزخانه رفت ليلا هم از ترس پريد توي دستشويي وبا كمي ترس و لرز سلام كردم.داداش علي متوجه من شد و لحن كلامش كه تا آن لحظه تند و عصبي بود كمي نرمتر شد و به آرامي گفت:سلام دختر خوب.از طرز بيانش و كلمه دختر خوب لبخندي زدم و در همان حال جلو رفتم و بسته هاي ميوه اي كه در دستش بود گرفتم.نگاه پر مهرش را بمن انداخت و پرسيد:امروز درسها چطور بود؟گفتم امتحان رياضي داشتيم كه خوب دادم.فردا هم تاريخو جغرافيا داريم با آنكه چهره اش خسته بود ولي لبخندي زد و گفت:س امروز هم درسهايت را بخوان كه امتحانات فردا هم خوب بشود دوست دارم امسال هم ما را روسفيد كني .سرم را زير انداختم و گفتم:چشم داداش. موقع صرف نهارمادر جريان دعواي همسايه ها را با آب و تاب براي پدر تعريف كرد و گفت:بالاخره با پادرمياني قضيه خاتمه پيدا كرد ولي در اين ميان همه فهميدند كه خواهر مجيد شبها جايش را خيس ميكند و منصور با دختر همسايه بغلي بي اجازه بابا و ننه نامزد شده اند.حالا بگذريم راست يا دروغ چه تهمتهايي كه به آنها زدند.من و ليلا و نرگس به هم نگاه كرديم و يواشكي خنديديم .علي به صداي بلتد گفت:بس كنيد مادر همه حرفي را كه نبايد جلو اين بچه ها به زبان آورد .وقتي ميگويم اين نيم وجبي نبايد برود به اين دعواها نگاه كند به خاطر همين حرفاست.مادر ديگر چيزي نگفت و سخن را كوتاه كرد.بعد از اتمام غذا سفره را جمع كرديم و طبق روال هر روز سينس چاي را همراه با زير سيگاري جلوي پدر گذاشتيم.
پدر مرد آرام و خوش خلقي بود كه به صفات خوب او بردباري و زحمت كشي را هم ميتوان اضافه كرد.چرا كه هر روز صبح زود تا ظهر در اداره آب كار ميكد و بعد از صرف نهار و كمي استراحت در جاي ديگري مشغول به كار ميشد شغل دومش تا نزديكيهاي شب به طول مي انجاميد و معمولا وقتي بخانه بر ميگشت كاملا خورد و خسته بود.در اين دوران اكثر مردم از سطح در آمد كمي برخوردار بودند و به همين خاطر پدر مجبور بود براي رفاه 9 سر عائله اش بيشتر تلاش كند .گرچه در اين ميان علي هم از هيچ تلاشي كوتاهي نميكرد.او به گفته همه دوستان و آشنايان پسر پاك و نجيبي بود كه هميشه يك هدف را دنبال كرده بود درس و همراه آن كار كه هم خرج خود را در بياورد و هم آنكه كمك خرج زندگي ما باشد.اكبر و محمود هم كه هنوز محصل بودند خود را مجبور به انجام كاري نميدانستند مصطفي هم كه هنوز به مدرسه نرفته بود.من و ليلا فقط يك سال تفاوت سن داشتيم بقول مادر شيره به شيذ بوديم ولي خواهر بزرگم نرگس 3سال از ليلا و 4 سال از من بزرگتر بود .اگر بعضي وقتها مشكلات مالي در بين نبود خانواده خوشبختي بوديم يا دست كم در بين بقيه همسايه ها كه هر روز سر و صداي يكي از آنها بلند بود و دائما درگيري داشتند خانواده ما آدمهاي كم سر و صدايي بودند.
اين روزها مادر توجه بيشتري به نرگس ميكرد.بعضي وقتها جسته و گريخته از او ميشنيدم كه ميگفت بايد به فكر تهيه لوازمي براي نرگس باشم چرا كه او ديگر بزرگ شده است و امروز فردا است كه به خانه بخت برود تعجب من از اين بود كه مادر چرا حرفي از علي بميان نمي اورد هر چه باشد او از همه بزرگتر بود با اين فكر يكبار كه دوباره مسئله نرگش را پيش كشيد پرسيدم:مادر چرا علي ازدواج نميكند؟مثل اينكه چيز تازه اي شنيده باشد از گوشه چشم نگاهي بمن كرد و با حالت بخصوصي گفت:او تازه مشغول كار شده بعد از يك عمر سختي كشيدن حالا كه كمي دست و بالمان باز شده نه بدار نه ببار فوري گرفتارش كنيم؟ميداني اگر ازدواج كرد ديگر ريالي به ما كمك نخواهد كرد و آنوقت برميگرديم به جاي اولمان بگذار كمي زندگيمان سر و سامان بگيرد به موقع براي او هم اقدام خواهيم كرد.خوشبختانه چيزي كه زياد است دختر دم بخت .از مادر تعجب ميكردم كه چطور راجع به پسر بزرگش اينطور قضاوت ميكند مگر زندگي علي با نرگس چه فرقي داشت كه به خاطر رفاه بقيه او بايد زحمت ميكشيد ؟وقتي دوباره قضيه نرگس را پيش كشيد حرصم گرفت و بلند شدم كه به سراغ درسهايم بروم.
يكي از روزهاي آخر خرداد بود و هوا ديگر حسابي گرم شده بود من و ليلا عرق ريزان از سر جلسه آخرين امتحان به خانه برميگشتيم.ليلا با آنكه يكسال از من بزرگتر بود چون سال قبل در جا زده بود همكلاس من بود امسال براي هر دوي ما حائز اهميت بود چرا كه در صورت قبولي سال بعد به دبيرستان ميرفتيم و اين موضوع با تعريفهايي كه نرگس از دبيرستان ميكرد خيلي برايمان مهم بود.البته خيال م بيشتر از بابت ليلا ناراحت بود چون او از نظر درسي ضعيف بود .معمولا براي پيش برد او در اوقات فراغت معلم سر خانه او بودم و هر چه را كه ياد ميگرفتيم بايد به زور در مغز او فرو ميكردم.بقيه بچه ها خودشان را راحت كرده بودند و كاري به كار او نداشتند حتي بمن هم اگر احتياج داشتم كمكي نميكردن در اينطور مواقع اگر اشكالي برايم پيش ميامد به سراغ علي ميرفتم و از او كمك ميگرفتم.علي هميشه با يك دنيا مهرباني هر چه قدر كه لازم بود وقت صرف من ميكرد تا همه مطالب را خوب ياد بگيرم .بعضي وقتها هم براي تشويق يواشكي ميگفت:من به نرگس و ليلا اميدي ندارم ولي اميدوارم تو در تحصيل علم به مراتب بالايي برسي و مايه افتخار من و خانواده باشي.در پاسخ محبتهاي او قول دادم كه همه تلاش خود را بكنم.بين افراد خانواده داداش علي را بيش از همه دوست داشتم چرا كه او يكپارچه محبت گذشت و فداكاري بود.البته نه اينكه به ديگران بي علاقه باشم اما رفتار بقيه خواهرها و برادرهاي من به نحوي بود كه هميشه باعث ايجاد فاصله بين ما ميشد.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 618]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن