واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: ناز بر فلک
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید / تبارک الله از این فتنهها که در سرماست
http://img.tebyan.net/big/1389/02/51238238123318712224352122551441271144111.jpg
فلک، تقدیر، حکم ازلی، قضا و قدر در شعر حافظ بسامد بالایی دارد. همین امر بسیاری را بر آن داشته است تا به این نتیجه برسند که حافظ برای انسان قدرتی و اختیاری را باور نداشته و سر تسلیم در برابر تقدیر فرود آورده و تدبیر به شمشیر و تقدیر سپرده است. فلک و روزگار و چرخ و سرنوشت در فرهنگ ما جایی مهم دارد:
پناهی برای گریز از مسؤولیت.
زبان و ادبیات ما پر است از واژگان و ترکیبها و شعرها و داستانها در زمینهی وانهادن کار و انداختن بار بر دوش روزگار.
در آن زمانهی جهل و جادو ، نفرین و نفرت، دشنام و دشمنی، قدری بازی و جبریگری، اما ...
گسترهی اندیشههای حافظ چنین نبوده است.
حافظ بر فرهنگ پسمانده و سنگشده و دلمردهی زمان خویش شوریده است. فرمان او بر دانایی و دلآوریست. او بر فلک و ستاره میتازد و انسان را فرمانروای سرنوشت خویش میداند:
گدای میکدهام لیک وقت مستی بین / که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
حافظ در رسیدن به آرزو و مراد خویش، چرخ و فلک را بر هم میزند و بر هیچ حکم ازلی سر فرود نمیآورد:
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد / من نه آنام که زبونی کشم از چرخ فلک
وی بر آن است تا دنیای دلمرده و کهنه و وامانده را در هم ریزد و طرحی نو بریزد و ما را و جهان را فرا میخواند تا با شادی و شور و شیدایی ...
... گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم / فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
رند گستاخ، بهشت عدن و حوض کوثر را در میخانههای شیراز میجوید و بر خاک مصلا و کنار آب رکنآباد بهشتی بر زمین میسازد. بر انسان بانگ میزند که تویی آفرینندهی بهشت بر خاک!
اگر شب تاریک و بیم موج و گردابی هائل است، ساحلنشین بیپروا مباش! اگر زمانه و حاکمان روزگار، رهزنان اندیشه و هنرند، برخیز و برخروش و بانگ بر زن و با سیاهی در آویز تا سپیدی رخ نماید:
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است / چون از این غصه نتابیم و چرا نخروشیم
http://img.tebyan.net/big/1389/02/10327179192119131318925210017710331410103.jpg
اگر چرخ این روزگار بی سر و پا، بر مدار خودکامهگان میگردد، مباد که سر بر آستان نومیدی و دلمردگی و شکست و تسلیم فرود آرید، بلکه:
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست / در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
حافظ میگوید که نباید کوتاهی ما، نادانی حاکم، دردها و رنجهای زمانه را بر دوش فلک و روزگار و سرنوشت انداخت:
راز درون پرده چه داند فلک، خموش
و
دست از طلب ندارم تا کام من بر آید / یا جان رسد به جانان یا جان ز تن بر آید
و
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندر این کار دل خویش به دریا فکنم
جرعه ی جام بر این تخت روان افشانام
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم
شاعر زبان پر زبانهی زمانهی خود است. در بیتهای زیر حافظ روزگار و زمانه را دشمن عاشقان و دانشورزان و هنرمندان میداند و بر روزگار و فلک میتازد که چنین خوارپرور است و این به جبری بودن او ربطی ندارد. شعر او اعتراضی رندانه در برابر کژپروریهای روزگار است و فلک در اینجا همان حکومت تبهکار زمان اوست. حافظ که دلآورانه بر محتسب و مفتی و زاهد و فقیه میتازد، مگر نمیداند که هماینان دشمان آزادی و آزادگیاند. میداند و نیک میداند و میسراید که:
فلك به مردم نادان دهد زمام مراد / تو اهل فضلی و دانش همین گناهات بس
و
ارغنونساز فلك رهزن اهل هنر است / چون از این غصه نتابیم و چرا نخروشیم
و
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند / تكیه آن به كه بر این بحر معلق نكنیم
و
هنر نمیخرد ایام و غیر از اینام نیست / كجا روم به تجارت چنین كساد متاع
و
سبب مپرس که چرخ از چه سفلهپرور شد
که کامبخشی او را بهانه بیسببیست
به نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ایوان و پای خم طنبیست
و
ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلات / به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز
و
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد / من نه آنام که زبونی کشم از چرخ فلک
http://img.tebyan.net/big/1389/02/2451062181528022015835150100962087925410123.jpg
قضا و قدر، حکم ازلی و سرنوشت در شعر حافظ با رندی و طنز در آمیخته است. هر کجا که نیازی به پاسخی طنزگونه در پرسش میپرستی و رندی و عشقبازی باشد، حافظ حواله به تقدیر و حکم ازلی میکند و این طوق از گردن میاندازد. حافظ برای گریز از مسؤولیت و فرار از برابر سختیها نیست که سخن از قضای آسمان میکند، بلکه در پس پرده ی سخن جادویی خویش، بر این قصهها و خرافات میتازد:
مرا مهر سیهچشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
و
من ز مسجد به خورآباد نه خود افتادم / اینام از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
و
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنام که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم
و
مرا مهر سیهچشمان ز سر بیرون نخواهد شد / قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
و
در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند / گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
و
بارها گفتهام و بار دگر میگویم
که من دلشده این ره نه به خود میپویم
در پس آینه طوطیصفتام داشتهاند
آن چه استاد ازل گفت بگو میگویم
و
در خورآباد طریقت ما به هم منزل شویم / کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
ادامه دارد ...
محمود کویر
ناز بر فلک(2)
بخش دوم :
http://img.tebyan.net/big/1389/02/14822516117121417724172971941588859216.jpg
وی بینش جبری را در برابر زهدفروشان و ریاكاران به كار برده است و رندانه میگوید: ای واعظ و زاهد به خود مناز و بر من متاز كه زهد تو و بدنامی ما از مشیت اوست و هرچه که رندان و دردکشان میکنند به دست کارفرمای قدر است:
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده
مگیر / که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
و
عیبام مکن به رندی و بدنامی ای حکیم / کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتام
و
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست / که نیست معصیت و زهد بیمشیت او
و
بر ریاکاران و واعظان با قلم طنز میتازد و با سلاح خودشان به میدان آن ها می رود:
من اگر خارم و گر کل چمنآرایی هست / که از آن دست که او میکشدم میرویم
در بیت زیر میگوید اگر تقدیر، فرمان از تدبیر من ببرد، آنگاه دیگر، می، نخواهم نوشید، اما چه کند که قسمت ازلی بیحضور او کردهاند و پس نباید بهانه گرفت و باید می نوشید و گناه کرد:
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من شود تقدیر
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
http://img.tebyan.net/big/1389/02/812211552341034925019497207124201613834173.jpg
حافظ نیز مانند هر انسان و هنرمند والایی در برابر قدر قدرتی آن روزگار سیاه، خشکاندیشی و تنگچشمی، ترس و تازیانه، برای یافتن آرامش و پناهی، یا نشاندن لبخند بر لبان اندوهگینی، در دورههایی از زندگانی و بنا بر بینش رایج در فرهنگ ما، سخن از رضا دادن به داده سر میکند:
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای / که بر من و تو در اختیار نگشادست
اما اگر حکم ازل این است، حافظ سرانجام فرمان به تغییر میدهد و از اطاعت تقدیر و سرنوشت سر باز میزند:
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانهییست که تغییر میکنند
او خرافاتی چون سعد و نحس ستارهگان را نیز در ردیف قصههای عوام می داند:
بگیر طره مه چهرهیی و قصه مخوان /كه: سعد و نحس ز تأثیر زهره و زحل است
حافظ فرزند زمان خویشتن است و بر زمین میزید. اگر ریاکاران و دروغزنان با فریبکاری بر مردم سخت میگیرند و راه بر شادیها میبندند، بیباکانه بر میخروشد که:
در میخانه ببستند خدایا مپسند / که در خانه ی تزویر و ریا بگشایند
http://img.tebyan.net/big/1389/02/8214222801047517912817313513115950229190121.jpg
و چون ستم و سیاهی در کوی و بازار، تازیانه بر پیکر عشق میکوبد، شاعر، تو را به نور و سور و شور میخواند و در برابر قدرت بیرحم و برهنه نیز خاموش نمیماند:
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند / پنهان خورید باده که تعزیر می کنند
و مردم را امید میدهد و گرما میبخشد وبه فردا میخواند:
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید / که ز انفاس خوشاش بوی کسی میآید
و چون بار دیگر گشایشی در کار مردم و رونقی در بازار عشق پدیدار میگردد، سرخوشانه و شادمانه غلغله در این گنبد مینا میافکند که:
ساقی به نور باده برافروز جام ما / مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
و در آخر اما، چنین است راه رندانه و گلبانگ عاشقانهی حافظ :
سرّ خدا كه در تتق غیب منزویست
مستانهاش نقاب ز رخسار بركشیم
كو جلوهیی ز ابروی او تا چو ماه نو
گوی سپر در خم چوگان زر كشیم
فردا اگر نه روضهی رضوان به ما دهند
غلمان ز روضه، حور ز جنت به دركشیم
بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان
غارت كنیم باده و شاهد به بركشیم
عشرت كنیم ورنه به حسرت كشندمان
روزی كه رخت جان به سرای دگر كشیم
سخن را به پایان میبرم با غزلی که بلور جان رندانهی حافظ است. تراشههای الماس اندیشه و هنر اوست:
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد بر این شیوه ی رندانه نهادیم
چون میرود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم ...
محمود كویر
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 258]