واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان:
تهیه کننده در زیر کاناپه! از چخوف
با وجود این از سر احتیاط تصمیم گرفت به زیر یگانه مبل رختکن یعنی کاناپه ای که در گوشه اتاق قرار داشت نگاهی بیفکند. و تصور میکنید چه دید؟ آنجا، اندام بلند یک مرد...
نویسنده: آنتون پاولوویچ چخوف
کمدی «تعویض لباس» بر صحنه بود. هنرپیشه ای جوان و خوش بر و رو به اسم کلاودیا ماتویینا دولسکایا کائوچوکوا که تمام وجود خود را با شور و اشتیاق به هنر مقدس بازیگری تئاتر وقف کرده بود، دوان دوان وارد رختکن خود شد، لباس مخصوص کولیها را از تن درآورد تا در یک چشم به هم زدن لباس مخصوص سوارکاران را بپوشد. این بازیگر خوش قریحه از آنجا که مایل نبود لباسی که میپوشد چین و چروک اضافی داشته باشد تصمیم گرفت سراپا لخت شود و .....
..... لباس سوارکاران را بر تن برهنه ــ و به قول معروف روی جامه حضرت حوا ــ بپوشد. پس لخت شد و در حالی که تنش از خنکای اتاق رختکن اندکی میلرزید مشغول صاف کردن چینهای شلوارش شد. اما ناگهان صدای یک آه به گوشش رسید. چشمهایش از فرط تعجب گرد شدند. به دقت گوش فراداد. صدا بار دیگر آه کشید و به نجوا گفت:
ــ خدایا از سر گناهانم بگذر... آه...
هنرپیشه جوان حیرت زده به پیرامون خود نگریست اما ــ هیچ چیز شبهه انگیزی ندید. با وجود این از سر احتیاط تصمیم گرفت به زیر یگانه مبل رختکن یعنی کاناپه ای که در گوشه اتاق قرار داشت نگاهی بیفکند. و تصور میکنید چه دید؟ آنجا، اندام بلند یک مرد، درازکش بود. زن جوان وحشت زده واپس جهید، نیم تنه لباس اسب سواری را روی شانهها انداخت و با صدایی خفه فریاد کشید:
ــ تو کی هستی؟!
از زیر کاناپه زمزمه ای لرزان به گوش رسید:
ــ منم... من... نترسید، منم... هیس!
هنرپیشه جوان وقتی زمزمه تودماغی را که به فش فش روغن در ماهیتابه داغ میمانست شنید به آسانی به هویت مردی که زیر کاناپه مخفی شده بود پی برد. او کسی جز ایندیوکف تهیه کننده و اجاره دار تئاتر نبود. خانم هنرپیشه مانند گل صد تومانی سرخ شد و با لحنی اکنده از خشم گفت:
ــ شما؟! چطور... چطور جرأت کردید؟ پیرمرد پست فطرت! پس در تمام این مدت، همین جا قایم شده بودید؟ فقط همین را کم داشتم!
ایندیوکف کله طاسش را از زیر کاناپه بیرون آورد و فش فش کنان جواب داد:
ــ عزیز من... عمر من! عصبانی نشوید عزیزم! مرا بکشید! فکر کنید مار هستم، زیر پایتان له ام کنید ولی شما را به خدا قسم میدهم سر و صدا راه نیندازید! من تن لخت شما را ندیدم و نمیبینم و دلم هم نمیخواهد ببینم. عزیز من، خوشگل من آنقدر نمیبینم که حتی لازم نیست خودتان را بپوشانید! به حرف من پیرمرد که پا بر لب گور دارم گوش بدهید! من از ترس جان به زیر کاناپه پناه آورده ام! نزدیک است قالب تهی کنم! مگر نمیبینید که از ترس، موی سرم سیخ شده است؟ میدانید، پریندین شوهر گلاشا جان از مسکو برگشته و حالا تمام تئاتر را زیر پا گذاشته است و در به در دنبال من میگردد تا بکشدم. میترسم! وحشتناک است! آخر گذشته از رابطه ای که با گلاشا جان دارم پنج هزار روبل هم به این قاتل جانم بدهکارم!
ــ این حرفها اصلاً به من مربوط نیست! همین الآن گورتان را از اینجا گم کنید وگرنه... وگرنه خدا میداند که چه بلائی به سرتان میآورم... پست فطرت رذل!
ــ هیس!.. عزیزم هیس! التماس تان میکنم، جلو پای تان زانو میزنم! چه جایی مناسب تر از رختکن شما؟ هرجایی که مخفی شوم حتماً پیدا میکند ولی جرأت نخواهد کرد به اینجا بیاید! خواهش میکنم! التماس تان میکنم! حدود دو ساعت پیش بود که دیدمش! در جریان پرده اول نمایش، پشت دکورها ایستاده بودم، یک وقت دیدم که از سمت لژ به طرف صحنه میآید.
خانم بازیگر وحشت زده پرسید:
ــ پس در تمام مدت نمایش درام همین جا افتاده بودید؟ و... و هر دفعه هم که لباس عوض میکردم مرا دید میزدید؟
ایندیوکف گریه کنان جواب داد:
ــ دارم میلرزم! سراپا میلرزم! وای مادر جان، دارم میلرزم! آن مردکه لعنتی میکشدم! پیش از این هم یک بار در نیژنی به طرف من تیراندازی کرده بود... قضیه آنقدر مهم بود که حتی روزنامهها چاپش کرده بودند!
ــ آه... رفتار شما غیر قابل تحمل است! بیرون! من وقت ندارم، الآن باید لباس بپوشم و روی صحنه بروم! بیرون، وگرنه... فریاد میکشم، داد و بیداد راه میاندازم... چراغ رومیزی را به سرتان میکوبم!
ــ هیس!.. امید من... ساحل نجات من!.. اگر بیرونم نکنید پنجاه روبل به حقوقتان اضافه میکنم. پنجاه روبل!
هنرپیشه جوان تن برهنه خود را با لباسهایی که دم دستش بود پوشاند و به سمت در دوید تا هوار بکشد. ایندیوکف از زیر کاناپه بیرون خزید و چار دست و پا از پی او راه افتاد و پای زن را اندکی بالاتر از قوزک پا گرفت و هن هن کنان گفت:
ــ هفتاد و پنج روبل! از اینجا بیرونم نکنید! هفتاد و پنج روبل به اضافه نصف درآمد تئاتر!
ــ دروغ میگویید!
ــ خدا لعنتم کند اگر دروغ بگویم! قسم میخورم! از زندگی ام خیر نبینم اگر دروغ بگویم... هفتاد و پنج روبل و نصف درآمد!
هنرپیشه جوان لحظه ای دچار تردید شد و از در فاصله گرفت. آنگاه با صدایی آلوده به گریه گفت:
ــ من که میدانم دروغ میگویید!
ــ به خاک سیاه بنشینم اگر دروغ بگویم! خدا ذلیلم کند اگر دروغ بگویم! خیال کرده اید اینقدر رذلم!
زن جوان سرانجام رضایت داد:
ــ بسیار خوب... فقط قولتان را فراموش نکنید... حالا برگردید زیر کاناپه.
ایندیوکف آه بلندی کشید و فس فس کنان و هن هن کنان به زیر کاناپه خزید. دولسکایا - کائوچوکوا نیز با عجله مشغول تعویض لباس شد. از اینکه مرد غریبه ای زیر کاناپه اتاق رختکنش دراز کشیده است احساس وحشت و ناراحتی میکرد، اما از درک این حقیقت که گذشتش صرفاً از عشق و علاقه اش به هنر مقدس بازیگری ناشی میشود چنان به اشتیاق آمده بود که لحظه ای بعد وقتی نیم تنه را از روی شانههایش به زیر میانداخت نه تنها درشتگویی نکرد که همدردی هم کرد:
ــ کوزما آلکسی یویچ، عزیزم میترسم لباستان کثیف شود! آخر من هر آشغالی که به دستم میرسد میچپانم زیر کاناپه!
نمایش به پایان رسید. تماشاچیان، هنرپیشه خوش قریحه را هلهله کنان یازده بار به روی صحنه فرا خواندند و دسته گلی که روی روبانش نوشته شده بود: «هرگز ترک مان نکنید!» تقدیمش کردند. همین که هلهله تماشاچیان فروکش کرد زن جوان به طرف اتاق رختکن خود راه افتاد اما پشت دکورها با ایندیوکف روبرو شد. تهیه کننده با موی ژولیده و لباس مچاله و غبار آلود، دستهایش را به هم میمالید و به قدری خوشحال بود که در پوستش نمیگنجید؛ همین طور که به زن جوان نزدیک میشد با خوشحالی گفت:
ــ هه ــ هه ــ هه!.. تصورش را بکنید!.. نه، پیش از هر کاری به ریش من پیر خرفت بخندید! فکرش را بکنید، یارو اصلاً پریندین نبود! هه ــ هه ــ هه!.. مرده شوی ریش دراز و بورش را ببرد که پاک گیج و منگم کرده بود... آخر میدانید، پریندین هم ریش بور و دراز دارد... و من خنگ، یارو را عوضی گرفتم! هه ــ هه ــ هه... متأسفم که بی جهت مزاحم شما شدم، خوشگلم...
ــ ولی قولی را که به من داده اید فراموش نکنید...
ــ فراموش نکرده ام عزیزم، عمر من... ولی یارو که پریندین نبود! قرار و مدار من و شما بر سر پریندین بود، نه هر کسی... و حالا که یارو پریندین نبود دلیلی نمیبینم وفای به عهد کنم. البته یارو اگر خود پریندین بود وضع کاملاً فرق میکرد ولی میبینید که عوضی گرفته بودم... مردکه احمق الدنگ را به جای پریندین گرفته بودم!
دولسکایا - کائوچوکوا با لحنی آمیخته به خشم، اعتراض کرد:
ــ رذل! رذل و بی شرم!
ــ اگر یارو خود پریندین میبود شما حق داشتید متوقع باشید... ولی پریندین نبود! یارو شاید کفاش یا ببخشید خیاط بود و شما میفرمایید که بنده باید بابت چنین آدمیپول بدهم؟ عزیزم، من آدم شرافتمندی هستم... میفهمید...
و در حالی که به راه خود ادامه میداد، دستهایش را در هوا تکان داد و اضافه کرد:
ــ باز اگر یارو خود پریندین میبود البته وظیفه داشتم وفای به عهد کنم ولی من چه میدانم یارو کی و چکاره بود!.. یک مرد مو بور... او که پریندین نبود!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 189]