واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: فصل اول
روي نيمكت سپيدي در باغ ارم شيراز لميده ام و به درياي سبز چمن باغ خيره شده ام...جويبارهاي كوچك آب جون زندگي از پيش رو يم ميگذرند.هواي جابخش بهار شيراز اعصاب خسته ام را با نرمش عطوفت آميزي نوازش ميدهد.دلم ميخواهد سالها و سالها همين جا روي نيمكت سپيد باغ ارم بنشينم و هستي خودم را در درياي سبز چمن باغ گم كنم اما مگر ميشود؟در ذهن خود به جستجو ميپردازم.
-تا چند دقيقه ديگر دختري كه قرار است مرا در جريان يك تراژدي عميق بگذارد از راه ميرسد چشمان سياهش را بمن ميدوزد و ميگويد:بشهر ما خوش آمديد!من انگشتانم را روي لبهايم ميبرم و ميگويم هيس!..
تو را بخدا خلوت مرا با قصه ماهيهاي طلائي و غمگين كه برايم در در نامه ات تصوير كرده بودي بهم مزن!..من فقط آمده ام كه از نزديك با همه اتاقها .خوابگاهها.آزمايشگاهها.سلف سرويسها.حتي رستورانهاو ميعادگاههاي آن ماههياي طلايي درياچه زندگي آشنا شوم.
و لابد در آن لحظه دختر مژگان بلندش را بر هم ميگذارد و ميگويد چشم!..
بوي بهار در سراسر باغ ارم پيچيده است...و انگار اين بوي خوش در يكايك اجزاي باغ از ريشه نامرئي درختان كهن سرو تا ساقه هاي نازك چمن و امواج چين دار و كوچك جويبارها حتي در رگ و ريشه جان من جاريست.
از روبرو يك دختر و پسر آرام آرام در حاليكه پيكره هاي جوان و نازكشان مانند سروهاي باغ بنظر ميرسد مستقيما بسويم مي آيند نگاهي تند و خشمگين بمن مي اندازند انگار كه ميعادگاه عاشقانه شان را من غصب كرده ام ظاهرا ميخواهند با نگاه قهر آميزشان مرا تنبيه كنند اما در سكوت راهشان را كج ميكنند و بسوي يك نيمكت ديگر ميروند و در آنجا مينشينند.و من احساس ميكنم بوي خوش بهار چون رنگين كمان آنها را در حلقه بازوان نرم خود گرفته است...دستهايشان در التهاب فشردن يكديگر بيتاب است.چشمانشان جز غبار طلايي عشق در آن فضاي سبز و جادويي هيچ چيز ديگري نميبيند و پاهايشان بر گرده سبز چمن تصوير گنگ عشق و لذت داغ حيات را ميكشند...
از خود ميپرسم آيا آن دختري كه از طريق يك نامه اكنون مدتهاست در ذهن من زندگي ميكند راه ميرود.حرف ميزند براي بيان حالات قشنگ عشق هزار ناز و بهانه ميتراشد يكروز هم چون اين زوج طلائي و شكوفان روي همين نيمكت سپيد سرش را روي شانه عشق خود خم كرده و با دستهاي پر التهابش تصويرهاي زيبايي از عشق زده است..؟
هميشه اين تصويرهاي زود گذر مرا به اقيانوس انديشه هاي گنگ زندگي ميكشاند و باز اين سوال پيش رويم نقش ميزند كه هستي ما از كجا رنگ ميگيرد و در كجا رنگ ميبازد؟
جلوه هاي زندگي آدميزاده با اينهمه نقشهاي سبز و سرخ و آبي چيست و آيا ما نويسندگان سر انجام ميتوانيم در متن اين نقوش حقيقت سرگذشت آدمي را دريابيم؟
صداي گرم دختركي جوان و شاداب را از پشت سرم ميشنوم....
فصل اول (2)
سلام آقا!... من مهتا هستم شما درست سر وقت آمديد!...كاش نامزد من اين همه وقت شناسي را از شما ياد ميگرفت...
دستم را بسويش دراز ميكنم و ميگويم:بايد از هواپيما متشكر باشي!اين پرنده هاي آهنين بال تهران را به شيراز دوخته اند!...
دختر كتابهايش را به سينه ميفشارد نگاهش را به چشمانم ميدوزد و ميگويد:يعني اين قصه اي كه برايتان نوشته بودم اينقدر ارزش داشت كه در ميان همه گرفتاريها يكسره از تهران به شيراز بيائيد؟
او دختر جوانيست كه بحوادث زندگي مثل همه دختران هم سن و سالش از ديدگاه رومانتيزم شيرين جواني مينگرد و من در حوادث رومانتيزم و شيرين جواني بدنبال حقيقت زندگي انسانها ميگردم ولي بهر صورت در اين ميعادگاه هر دو به يك اندازه به شوق و هيجان آمده ايم.
ميخواهيد همه چيز را همين جا برايتان تعريف كنم؟
بساعت نگاه ميكنم :من بايد هر طور شده فردا به تهران برگردم..او بلافاصله متوجه ميشود و ميگويد:بله!شما خيلي گرفتاريد!
از همين جا شروع ميكنيم مثلا همين نيمكت سفيد!اينجا هميشه ميعادگاه نوري بود من اغلب او را تا همين نزديكيها همراهي ميكردم
بعد آنجا زير آن درخت سرو مياستادم و او مثل يك پري با پاهاي بلند و خوش تراش و آ ن پيكر آسماني در حاليكه موهاي سياهش كه تا كمرگاه ميرسيد بدست باد ميافشاند بسوي نيمكت ميدويد..
من خنوز تجربه شما را در عالم نويسندگي و تصوير پردازي ندارم ولي خيال ميكنم هيچوقت تابلويي به اين زيبايي كه حالا برايتان تعريف ميكنم نخواهم ديد..
يك دختر با موهاي بلند سياه با اندان بلند بالا و ظريف خندان و شاد در روزهاي طلائي پائيز از ميان غبار لطيف خورشيد صبح ميدويد و بعد در آغوش گرم عشق فرو ميرفت..
مهتا چشمهايش را در هم گذاشته است و ميخواهد همه آن حوادثي كه من از تهران تا شيراز با خواندن يك نامه بدنبالش آمده ام برايم تصوير كند.از روي نيمكت بلند ميشويم تا بسوي خابگاه شماره يك دختران دانشگاه حركت كنيم...چمنها مثل بستر نرمي زير پايمان ميخوابد و من ميپرسم:در كدام اتاق...
او سوالم را بسبك دانشجويان تصحيح ميكند...
در فلت بفرمائيد... حالا من بشما فلت نوري را نشان ميدهم...من و او با هم در يك فلت زندگي ميكرديم... ورود مرد به خوابگاه دختران دانشگاه ممنوع است هنگاميكه وارد اتاق پذيرائي خوابگاه ميشويم او لحظه اي ميايستد ميگويد:اينجا ستينك روم خوابگاه است... شما بايد حسابي چشم و گوشتان را باز كنيد چون نوري چه روزها كه در عاشق بيتاب خود را منتظر ميگذاشت..
دختر با استفاده ار يك فرصت بمن چشمكي مشزند و مرا براي لحظه دلهره آوري بذاخل فلت ميكشد صدايش را پايين ميگيرد و ميگويد:زور باشيد شما بايد حتما اتق نوري را تماشا كنيد حالا اينجا دختر ديگري زندگي ميكند من از او اجازه گرفته ام تا اتاق نوري را به شما نشان دهم شما بايد حتما بدانيد كه قهرمان داستانتان در اين اتاق زندگي ميكرد..
فصل اول(۳)
بسرعت نگاهي باطراف مياندازم در يك فلت ۲ اتاق با تجهيزات ساده ولي مدرن بچشم ميخورد يك تختخواب باريك كنار پنجره جالباسي..شوفاژ.كمد.لباس.ميز تحريرو حمام همه اينها در سوي ديگر تاق هم تكرار ميشود و به اين ترتيب در يك فلت دو اتاق براي زندگي دو نفر ساخته شده و نوري در اتاق سمت چپ زندگي ميكرده.مهتا دختري كه مرا از تهران به شيراز كشيده است و يكريز حرف ميزند تمام زواياي اتاق حتي تزئين ديواره هاي اتاق را بمن نشان ميدهد و ميگويد:نگاه كنيد اين نقاشي اوست!
يك غزال زيبا با چشمان درشت سرمه كشيده و مژه هاي بلند كه تا روي ابروان حيوان بالا آمده است.غزال نگاه معصومانه اي دارد!نگاهيكه انگار پر از اشك و اندوه است!
ما بنرمي و چون يك سايه از فلت ميگريزيم از پله هاي خوابگاه پايين ميائيم و من باز در درياي سبز چمن فرو ميروم .مشاهده همه آن مكانهايي كه محل عبور و مرور گذرگاه پروانه ظريفي بنام نوري بوده با اطلاعاتي كه قبلا از زندگي نوري داشتم مرا باز در عمقترين زواياي زندگي يك انسان و همه انسانها فرو ميبرد.هواي بلورين بهار را ميبلعم و با خود زمزمه ميكنم عشق عميقترين جلوه زندگي است و ما از راه شناسايي عشقها انسانها را بهتر و بيشتر ميشناسيم .احساس ميكنم كه با اين دختر كه امروز ميخواهد قصه زندگي بهترين دوستش را از قلم من جاري سازد ديگر بيگانه نيستم باراني از سوالات گوناگون بر سر و رويش ميريزم .او لبخندي ميزند و ميگويد:اوه.... صبر كن!هنوز بايد خيلي جاها را ببيني !مثلا كازبا.علي بابا.پارك سعدي.حافظيه!نصف وقت ؤقت آزاد نوري در اين پاتوقها ميگذشت!
از فرصتي كه بدست آمده استفاده ميكنم و با يك تاكسي به ديدار حافظ ميروم.
مهماندار من همه جا هست و همه جا از نوري حرف ميزند ببينيد!درست همينجا بود كه او دست بهرام را گرفت و پيش خواجه حافظ قسم خورد كه هميشه خدا مال او باشد...ببينيد اينجا همانجاست كه يك شاخه گل چيد و بموهاي بلندش زد و بعد سرش را در دامن من گذاشت و اشك ريخت!
من سنگ صبور مهتا شده ام.او حرف ميزند مينالد و گاه ميخندد و زماني اشك ميريزد.
بساعتم نگاه ميكنم ساعت ۵ بعدازظهر است و او هنوز هم از نوري ميگويد و من در ارامش به او گوش ميدهم زيرا راوي اين قصه دختر مهربان و ملايمي است كه اتفاقا خيلي خوب هم حرف ميزند.
ساعت ۸ صبح است كه من با هواپيما از شيراز بسوي تهران باز ميگردم مهتا مهماندار من كه ديگر خسته و كوفته بنظر ميرسد در جلو پلكان هواپيما ميگويد:باز هم بر سر قولتان ايستاده ايد؟
-بله حتما مينوسم!
در آخرين لحظه دستش به طرف كيف چرمي اش ميرود و دفتر چه اي كه قولش را داده در دستم ميگذارد.
-بيا!اينهم دفترچه خاطرات نوري!ديگر با شماست كه با او چه بسازيد!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 573]