محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826678022
داستان حسين كرد شبستري!!!
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان:
روزگار اگر خوش است و اگر ناخوش، اوّل به نام آن خدائي كه هيجده هزار عالم در فرمان اوست، دوم بنام حبيب او محمد (ص ) وسوم به نام علي ابن ابي طالب.عهد، عهد شاه عباس جنت مكان است و دوره، دورهي لوطي گري. شاه عباس سيصد وبيست پهلوان دارد ويكي هم " مسيح تبريزي " است. قد چون چنار و سر چو گنبد دوّار.تا تيغ میاندازد و میگويد يا علي مدد، سر تا جگر گاه به يك ضربت میشكافد و اژدها صولتيست كه قرينه ندارد.
اما چند كلمه بشنو از " بوداق خان بلخي " و " قره چه خان مشهدي "، كه چاكران شاه عباس اند و اما به فكر توطئه. دو پهلوان دارند به نامهاي " ببراز خان " و " اخترخان " و هركدام را چهل حرامی ازبك در يمين ويسار. آنها را میفرستند به سر تراشي شاه عباس و مسيح تبريزي كه چنانكه كاري ازپيش بردند خود لشكر آرايند و به يغماي تاج و تخت بيايند.
آنها راه میافتند و در بياباني دو راه میبينند. يكي به اصفهان میرفت و ديگري به تبريز. اخترخان ويارانش میروند اصفهان و ببراز خان و حرامیهايش به تبريز.
ببراز خان میرسد تبريز و میبيند كه شهريست آراسته ودر چشم اندازش صد وبيست محله. تا اسبها را عرقگيري كرده و جايي براي خود دست وپا كنند میفهمند كه مسيح تبريزي، در اصفهان است. ببراز خان و يتيمانش لباس مبدل پوشيده و میروند چهار سوق بازار كه صداي چكش به گوششان خورده و شصتشان خبردار میشود كه هياهوي ضرابخانه است و سكه به نام شاه عباس میزنند. شب میشود و هفت نفر از حراميان با پوست گرگ، كمر ببراز خان را میبندند و او با خنجري مخفي و شمشيري آشكار و فولادين در كمر و تبر زيني به دوش، میرود ضرابخانه و كشيكچيان را سر بريده و گاو صندوق را چون خمير مايهاي نرم از هم میدرد و با كوله باري از زر و زيور، مانند برق در ميرود. همان شب چهل حرامیها هم به خانه ي اعيان دستبرد زده و ريش وسبيل مردان میتراشند تا بلوايي عظيم در شهر به پا شود. صبح كه مأموران میروند ضرابخانه میبينند عجب قربانگاهيست و تا خبر به " مير ياشار " حاكم تبريز میبرند تاجران و تاجر زاده ها را نيز سر تراشيده میبينند. درحال عريضه به خدمت شاه عباس فرستاده و خواستار پهلوان مسيح در تبريز میشوند. قاصد، گردآلوده میرسد به اصفهان و مدح وثناي شاه عباس میگويد و شاه، مسيح را میفرستد كه علاج ببراز خان كند.
اخترخان كه با لباس عوضي قاطي نوچه هاي شاه تو بارگاه بود تا از آتش افروزي ببراز خان و عزيمت مسيح به تبريز باخبر میشود، او و حرامیها نيز از آن شب به بعد ، همه روزه كارشان میشود دستبرد و سر تراشي اشراف.
پهلوان مسيح میرسد به تبريز و به دستور او، شبانه در چهار سوق طبل بر میزنند كه ببراز خان خود را آفتابي كند كه آرام و راحت از مردم گرفته است. ببراز خان خوشحال میشود و به حرامیها میگويد اگر امشب را توانستم مسيح تبريزي را به دَرَك واصل كنم و ده ناخن پايش را با تر كه بر زمين ريزم يكي ازشما ها خبر به " قره چه خان " و " بوداغ خان " ببرد كه لشكر آورده و چشمه ي خورشيد را تيره وتار كنند.
ببرازخان خورجين اسلحه خرمن كرده و سر تا پا غرق آهن و فولاد، میرود تا قد نامردي عَلَم كرده و مسيح را درخون بغلطاند.
میرسد چهار سوق و با آجري كه از ديوار میكَنَد میزند به كاسهي مشعل كه مشعل هزار مشعل شده و بالاي همد يگرفرو میريزند. پهلوان مسيح نعره میزند كه:" كيستي و اگر حمام میروي زود است و اگر راه گم كرده اي بيا تا راه برتو بنمايم. " ببراز خان گفت: " به مادرت بگو رخت عزايش را بپوشد كه ببراز خان ازبك آمده تا سرت را گوي ميدان كند." گرم تيغ بازي شده و تا قبه بر قبهي سپر يكديگر آشنا میكنند میبينند كه هر دو قَدَرَند و اما نهايت، در دَمدَمه هاي سپيده فرقِ مسيح میشكافد و با ناله اي در میغلطد. چند اجل برگشته هم با ناله ي مسيح سر میرسند كه مثل خيار تر دو نيم گشته و بر زمين میريزند. ببرازخان مثل برق لامع، به نهانگاهش سرازير میشود و مسيح، زخمدار و رنجور پا شده و در سر راهش به بارگاه، صداي شيون از صغير و كبير میشنود كه میگويند بلاي ديگري نازل شده و يك غول بي شاخ ودم چند نفري را شقه كرده و عده اي صاحب عزايند. به مسيح تبريزي میگويند كه او سراغ تورا میگيرد و اسمش حسين است و اهل شبستر و از طايفهي كُرد. به دستور مسيح اورا به بارگاه میآورند كه میبيند چوپان خودش " حسين كرد سبستري " است و رنداني میخواسته اند گوسفندانش را بدزدند كه زده به كله اش و دزدان را لت وپار كرده است.
مسيح كه اين شجاعت را از اوشاهد میشود خوشنود شده و با خود میگويد: " تامن جاني بگيرم امشب او را به اَ حداثي در چهار سوق میفرستم كه شايد از عهده ي ببراز خان برآيد. "شبانه در چهارسوق طبل میزنند و تا ببراز خان صداي طبل به گوشش میخورَد در عجب میشود. حراميان خبر از زخمیشدن مسيح آورده بودند. ببراز خان به چهار سوق رفته و تا تيغي در كاسهي مشعل میزند و نعره ي حريف به گوشش میخورد تازه میفهمد كه اين مسيح نيست و چهار قد مسيح هيكل دارد. حسين كرد شبستري میگويد: " شب به خير پهلوان ! بفرما قليان حاضره! " ببراز خان میگويد: " شب وروزت به خير، اما نيامده ام كه قليان بكشم. آمدهام مادرت را به عزايت بنشانم. " حسين كرد شبستري تا اين ناسزا را شنيد دست برد به قبضه ي شمشير آبدار و سر وسينه به دم تيغ داد وتا ببراز خان به خود آيد تيغ از فرق و حلق و صندوق سينه ي ببراز خان گذشت و رسيد بر جگر گاهش و آخر سر او را مثل دو پاره كوه ازهم بدريد. چهل حرامیها كه در خفا بودند ناگه مثل مور وملخ بر سر حسين كرد شبستري ريختند و اما با فرياد " يا علي آقا مدد "، سي ونه نفر را كشت و يكنفر را سر تراشيده و گوش بريد و گفت: " برو كه به هركس میخواهي خبر ببر!"
مردم تبريز تا ديدند و شنيدند كه حسين كرد شبستري چنين دلاوري هايي كرده او را ديو سفيد آذربايجان لقب دادند و حاكم تبريز وپهلوان مسيح، به پاداش اين پهلواني او را، زر و زيور دادند و پنجه ي عياري و زره هيجده مني و تيغي كه صد و يكمن وزنش بود. اسبي نيز از ايلخي حاكم كه به" قره قيطاس " معروف بود.
حالا چند كلمه از اصفهان بشنو كه ازبكان، هرشب چند خانه را دستبرد میزنند و اخترخان شبي نيست كه در چهار سوق پهلواني را بر زمين نغلتا ند.
شاه عباس كم كم داشت به فكر يك تد بيرجدي میافتاد كه قاصدي رسيد و از فيروزي مسيح گفت و تهمتن زمان و يكه تاز عرصه ي ميدان حسين كرد شبستري. شاه عباس از اين خبر شاد شد و قاصد راگفت: " برگرد وبه مسيح بگو اگر در دستت آب است نخور و سپند آسا خود را به اصفهان برسان كه اخترخان آتشي روشن كرده كه دودش خواب از چشم مردم گرفته است. "
پهلوان مسيح در عزيمتش به اصفهان ديد كه بايد حسين كرد شبستري را نيز همراه خود ببرد كه حتماً اخترخان، از ببراز خان نيز قوي پنجه تر است و اين آتش جز به دست تهمتن دوران خاموش نخواهد شد. آفتاب صبح، عالم را به نور جمال خود زيور میداد كه آنها مثل شير غرنده، پا در ركاب اسبان خويش نهاده و با گرد وخاك راه در آميختند. رسيدند به اصفهان و پهلوان مسيح اورا در كاروانسراي شاه عبا سي جا و مكاني داد و از او خواست يكي از شبها كه صداي طبل برخاست، با غرق در يكصدوچهارده پار چه اسلحه، خود را به چهار سوق بازار برسان كه نبردي سخت درپيش خواهد بود.
روز بعدش حسين كرد شبستري به قصد تفرج از حجره زد بيرون و ديد صداي تار وكمانچه میآيد. سراغ به سراغ رفت و ديد كه ميكده و مهمانخانهاي است و مجلس طرب به پا. صاحبش زيبارخي بود نامش " کافرقيزي." رقص، پياله از شراب كرده و دل وايمان به يك غمزه میربود. " كافرقيزي رقاص " ديد كه عجب پهلوانيست. پهناي سينه و گره بازويش مانند ندارد و شير نريست كه ميان نوچه هاي شاه نيز، همتايي براي او نيست. حسين كرد شبستري ، زروسيم به قدم " كافرقيزي ر قاص " ريخت و دو سه شبي را رفع ملالي كرد و شب چهارم بود كه نهيب طبل به گوشش خورد و بيدرنگ از جا جست و رفت به حجره و با زره فولادي و شمشير آبديده خود را مثل اجل معلق به با زار رساند. خود را نزديك چهار سوق به كنجي نهان كرد وديد كه پهلوان مسيح، زير چهار سوق نشسته و مشعلها در سوز و گدازند و طبالان همچنان در نوازش طبل. نگو كه در گوشه اي تاريك، شاه عباس و شيخ بهايي نيز در رخت درويشي نذر بندي كرده و به تماشايند.
القصه اخترخان رسيده و با ضرب شمشير، مشعل ها را درهم میشكند و پهلوان مسيح میگويد: " خوش آمدي لوطي! "اخترخان میگويد: " تو هم خوش آمدي پهلوان. اما كاش نمیآمدي كه تو را در آسمان میجستم و در زمين گير م آمدي."
اخترخان و پهلوان مسيح، گرم تيغ بازي شده و قوچوار در هم آميخته بودند كه نا گه يكي چون سكه ي صاحبقران نقش زمين شد و حسين كرد شبستر ي ديد كه پهلوان مسيح است وشير وار پيش تاخت. شاه عباس و شيخ بهايي ديد ند كه يك اجل برگشته اي دارد پيش میتازد و میگويد: " به ذات پاك علي ولي الله قسم كه سر ِ تو از بدن جدا میكنم. " از سپر ها خرمن خرمن آتش به صحن نيمه تاريك چهارسوق میريخت كه با ضربتي، سپر اخترخان شكافت و از خود ونيم خود و عرقچين گذشت و بر فرقش جا گرفت. اخترخان فريادي كشيده و تا بر زمين افتد ازبكان از هر گوشهاي سر بلند كردندو اما او، شيري بود گرسنه كه در گلهي روباه افتاده و از كشته پشته میساخت و هركس را میديد چهار حصهاش میكرد.
داروغه ها جان مسيح را ازميدان بيرون میكشيدند كه ديد او نفسي دارد و گفت: " اگر نداني بدان كه اخترخان و حرامیها را به مالك دوزخ سپرده و خود میروم به پابوس امام رضا كه میگويند قلندران و درويشان را در مشهد، گوش و دماغ میبُرّند." شاه عباس و شيخ بهايي جلو آمده و خواستند ببينند كه اين تهمتن كيست و ديدند غريبه است و اما اژدها مانندي بيقرينه. گفتند: "تو كيستي و چرا بعد از اين جانفشاني، به بارگاه شاه عباس نمیروي كه خلعت بگيري و جهان پهلوان دربار شوي؟ " گفت: " اصلم از شبستر است و نامم حسين و از طايفه ي كرد. اما جهان پهلواني و قتي مرا سزاست كه بروم ريش و سبيل " قره چه خان مشهدي " و " بوداغ خان بلخي " را بتراشم و به پيشگاه قبله ي عالم بفرستم كه تا چاكر شاه عباسند فكر خيانت نكنند. از آنجا هم میروم به هندو ستان كه خراج هفت سالهي ايران را بگيرم و بياورم كه مسيح میگفت: " شاه جهان " قلدري كرده و از دادن ماليات سر پيچيده است. "
آنها تا بجنبند ديدند كه او كبوتر وار سرازير شد و با خود گفتند: " اگر در عالم كسي مرد است " حسين كردشبستري " است. "
القصه حسين كرد كه تصميم داشت آوازه ي مردياش در دنيا بپيچد سوار " قره قيطاس " راه بيابان میگيرد و میرسد به مشهد و میبيند روضه ي شاه غريبان امام رضا (ع) پيداست و رو میكند به گنبد و میگويد: " آمده ام تا تقاص گوش و دماغ هاي بريده ي قلندران و درويشان را بگيرم كه محبان مولا علي در رنجند. "
چند روزي در لباس تاجري، به پا بوسي صحن مطهر شتافت و و قتي كه بلد يّتي به هم رساند و از حصار و باروي " قره چه خان مشهدي " كه هم قسم و يتيم " بوداغ خان بلخي " بود، سر در آورد شبي راكمند برداشت و آن را مثل زلف عروسان جمع كرده و با پنجه ي عياري و شمشير دو دم مصري به سر تراشي " قره چه خان " رفت.كمند را انداخت بر حصار و تا ديد كه چهار قلاب كمند مثل افعي نر وماده بر آن بند شد، پا گذاشت به ديوار و مثل مرغ سبكبال بالا رفت. شبي بود مانند قطران سياه كه در آن نه سياره پيدا بود و نه پروين و نه ماه. از بالاي برج گرفته تا داخل قصر هركه را میديد میزد بر رگ خوابش كه بيهوش افتد و نگويند كه مظلوم كشي كرده است. " میرسد بالا سر " قره چه خان" واورا كه در عالم خواب بود با پنجهي عياري از هوش میاندازد و میبرد به باغ قصر و در مقابل چشمان اهل حرم و كنيزكان، ريش و سبيلش را تراشيده و باضرب تركه ده ناخنش را میگيرد و نامهاي بالا سرش میگذارد كه نوشته بود: " من حسين كرد شبستري ام و نوچه ي تهمتن مسيح پهلوان نامیشاه عباس. قاصد ي از دوزخ كه ازبكان و دو پهلوان شما اخترخان وببراز خان را به درك واصل كرده ام. از فردا حرمت درويشان و قلندران محفوظ باشد و به " بوداغ خان " هم بگو تا از كشته پشته نساختهام همچنان يتيمیشاه عباس را بكند و فكر خيانت و شيعه آزاري نباشد كه اگر جز اين باشد به صغير و كبير رحم نخواهم كرد. "
قره چه خان به هوش آمد و ديد كه ميان سر و همسر سر تراشيده افتاده و تا حكايت حال شنيد و نامه را خواند فهميد كه دستش رو شده و چه خطا ها كه نكرده و حالا خوب است كه شاه عباس خود نيامده كه اين حكمداري را از او میگرفت و اما حالا به شكلي میشود آب رفته را به جوي باز گرداند. " بوداغ خان " نيز كه در مشهد بود و قضيه را شنيد همرا ه با " قره چه خان " مصلحت را در چاكري شاه عباس د يد ه و دستور داد ند كه جارچيان جار بزنند و بگويند : " هر درويش و قلندري كه بر او ظلم رفته به دادخواهي بيايد و اگر كسي از گل نازك تر به آنها چيزي گفت سرو كارش با حكومت است. همه موظفند كه بيش از پيش، حرمت درويشان كنند كه تعصب از دين است. "
مدت مديدي را حسين كرد شبستري در مشهد ماند و چون ديد كه اوضاع بر وفق مراد است. سوار قره قيطاس شده ومانند باد صر صر و برق لامع رفت و رسيد به جايي كه كشتي ها به هندوستان میرفتند. همرا مَركب و خورجين اسلحه اش سوار كشتي شد و اما در ميان راه نهنگي روي آب آمده و كشتي را طوفاني كرد و نزديك بود كشتي غرق شود كه حسين كرد شبستري تير خدنگ بر چله ي كمان گذاشت و تا شصت از تير رها كرد، تير بلند شده و غرش كنان بر چشم نهنگ جاگرفت. نهنگ دور شد ه و صداي احسنت از صغير و كبير برخاست و تاجران زر و زيور به قدمش ريختند. اماهمه را باز پس داد و در عوض خواست سه مرتبه سجده ي شكر خدا را بجاي آورند كه تقد ير آدمی، دست اوست. رسيد به خشكي و پرسان پرسان رفت به " جهان آباد " كه از " جهان شاه "، ماليات هفت سالهي ايران را بگيرد.دشت و هامون به زير سُم هاي قره قيطاس در لرزه بود كه رسيد به دروازه ي شهر. " بهرام گليم گوش " كه نگهبان دروازه بود تا حسين كرد شبستري را غريب ديد و غرق اسلحه، جلو دارش شد و تا خواست بند دست او را بگيرد. حسين كرد شبستري بر آشفت و چنان بر سرش زد كه نفس كشيدن را پا ك فراموش كرد. اجل برگشته هايي نيز پيش آمدند كه هر كس را تيغ بر كتف زد از زير بغلش در رفت. سپس نعرهاي بر كشيد و گفت: " به جهان شاه خبر ببريد كه حسين كرد شبستري آمده و خراج هفت سالهي ايران را میخواهد. "
جهان شاه كه از قبل آوازهي حسين كرد شبستري را شنيده بود و حالا هم چون میديد كه يلي مثل " بهرام گليم گوش " را سر بريده است و از كشته پشته ساخته در هراس شد و " طالب فيل زور " را به حضور پذيرفت. گفت: " اوّل به نيرنگ وتدبير و ديديد كه نشد تيغ با تيغ هم آشنا كنيد كه حتماً تو لقمه چپش كرده و قورتش میدهي. "
حسين كرد شبستري كه وارد شهر شده و با لباس عوضي در مهمانخانهاي خوش میگذراند، به دسيسه ي زيبارخي " شيوا " نام كه خبر چين دربار بود، لو رفته و روزي كه صبح اش به حمام میرفت " سربازان " طالب فيل زور "، بر پشت بام حمام رفته و سقف بر سرش خراب میكنند كه نگو دست علي بالا سرِاوست و هنگام ريزش ستونها، زير زميني پيدا میشود با راه پله هايي كه به يك معبدي میرسيد." طالب فيل زور " كه میبيند زير اين آوار اگر فيل هم بود میمرد مژده به " جهان شاه " میبَرد.
اما حسين كرد شبستري كه ديد بلايي آمده بود و به خير گذشت رفت سراغ " شيوا " كه فهميده بود كار، كار اوست و در حال، دوشقهاش كرد و بعد به ميدان در آمده و حريف خواست.
" جهان شاه " هم به رسم و عرف زمان، ميدان جنگي آراسته و در حيرت اينكه چگونه جان سالم به در برده " طالب فيل زور " را شماتت كرد. طالب فيل زور هم كه از اين همه جان سختي حسين كرد، كفري شده بود بايك فيل ديوانه به ميدان رفت.
حسين كرد شبستري روزي تما م با آنها جنگيد و دمدمههاي غروب بود كه ناگه نهيب بر آورد و چنان دست در حلقوم فيل برد كه طالب فيل زور سخت بر زمين خورده و جان به جان آفرين داد. فيل را نيز چنا ن چرخي داد كه مغز از سرش سرازير شد.
" جهان شاه " طبل صلح زد و با پيشكش بسيار و با دادن ماليات هفت سالهي ايران، حسين كرد شبستري را عزت فراوان كرد و بر بازوبند او مُهري زد و متعهد شد كه خراج ايران را سال به سال تقديم كند و تا او بر تخت است هيچ كدورتي پيش نيايد.
حسين كرد شبستري كه قبلاً به اصفهان قاصد فرستاده بود و مردم و دربار، شهر را آيين كرده بودند تا از او استقبال كنند، درميان جشن و سرور و با قطاري از كاروان كه همه باج و خراج " جهان شاه " بود وارد اصفهان میشود. شاه عباس او را نوازش بسيار كرده و خلعت لايق میدهد و تا فلك كج مدار، آن برهم زنندهي لذات، با او هم مثل هركس، از سر لج بر نمیآيد، با عيش و فخر تمام زندگي میكند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 373]
-
گوناگون
پربازدیدترینها