واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: بخش چهارم خاطراف مشرف؛ وقتي كه عاشق شدم
------------
پرويز مشرف، رييس جمهور مستعفي پاكستان نزديك به يك دهه بر اين كشور حكومت كرد و چندي پيش، با افزايش فشارها مجبور به استعفاء شد. خبرگزاري «انتخاب» در نظر دارد خاطرات مشرف با عنوان «روي خط آتش» را به صورت اختصاصي در چندين قسمت منتشر نمايد.
بخش چهارم اين خاطرات در پي مي آيد:
فصل چهارم – خانه
در اكتبر سال 1956 زمانيكه من سيزده ساله بودم ما وارد كراچي شديم.آرامش زندگي در كراچي ناراحتي و دردهاي هاي ناشي از دور شدن از تركيه و دوستان و اشنايان را از من دور مينمود.مراجعت به خانه جذابيت خاصي داشت.هر چند كه طي هفت سال دوري ما از خانه ، بندر كراچي تبديل به شهري بزرگ و پر ازدحام گرديده بود.
پدرم گزارش كار خود را تحويل وزارت خارجه داد.محل كار پدرم هنوز در قصر موهاتا قرار داشت.طي زمان كوتاهي ما خانه اي را در بلوك سوم محله ناظم آباد گرفتيم.اين محله يكي از مناطقي بود كه براي اسكان ميليونها پناهجويي كه از هند گريخته و خواهان زندگي در پاكستان بودند ساخته شده بود.طراحي مهندسي و خيابان كشي اين مناطق خوب طراحي شده بود و جاده ها و بلوارهاي زيبايي در آنها ايجاد گرديده بود.اغلب كساني كه در محله ما زندگي ميكردند متعلق به طبقه متوسط و يا فقيرتر جامعه بودند.ما از معدود خانواده هايي بوديم كه اتومبيل داشتيم.
مادرم بعد از مدت كوتاهي شغل جديدي پيدا نمود.والدينم روابط دوستانه اي با يك زوج هلندي به نام آقا و خانم برينك ايجاد نموده بودند.آقاي برينك مدير روابط عمومي كارخانه فليپس در منطقه صنعتي سايت بود و مادرم بعنوان منشي براي او كار ميكرد.او حقوق خوبي به مادرم پرداخت مينمود.از مزاياي كار كردن مادرم در اين كارخانه اين بود كه او توانست راديوي فليپسي را با تخفيف خريداري نمايد.مادرم سالهاي متمادي در آن كارخانه فعاليت نمود.بعد از چند سال من و خانواده برينك بمدت سه روز به هلند سفر نمودم.
پائيز همان سال ، جاويد و من امتحان ورودي سال تحصيلي هشتم و نهم را در همان مدرسه پاتريك كه سالها پيش به آنجا ميرفتيم داديم.هر دوي ما امتحان زبان اردو را با توجه به اينكه اين زبان را در تركيه نياموخته بوديم بسيار بد داديم.جاويد بخاطر اينكه در ديگر دروس نمرات عالي كسب نموده بود با ترفندي براي حضور در آن مقطع پذيرفته شد ولي من ناچار شدم بصورت موقت به مدرسه ماري كالوكو بروم.والدينم بي درنگ تمامي تلاش خود را بكار بستند تا سطح زبان اردو ما را ارتقا دهند.علاوه بر اينكه زبان اردو زبان مادري من محسوب ميشد والدينم معلم خصوصي نيز برايم گرفتند و من موفق شدم بعد از سه تا چهار ماه آن چنان در زبان اردو مهارت پيدا نمايم كه براحتي پس از گذراندن امتحانات ورودي وارد مدرسه پاتريك شدم.برادر كوچكترم نويد نيز بعدها در سال 1957 در كلاس ششم وارد مدرسه پاتريك شد.او از لحاظ تحصيلي متوسط بود و همواره نمرات متوسطي ميگرفت.
در آنكارا ما براي رفتن به مدرسه از ميان مزارع زيبايي مي گذشتيم.اكا در كراچي اينگونه نبود و ما مجبور بوديم مسافت بيشتري را براي رفتن به مدرسه پياده روي كنيم و مسير خانه تا مدرسه نيز اصلا زيبايي نداشت و كسالت آور مينمود.گاهي نيز پدرم ما را با اتومبيلش به مدرسه ميبرد و اغلب براي رفتن به مدرسه سوار اتوبوس ميشديم.اين اتوبوسها مملو از جمعيت بود و جاي خالي نداشت.در راه بازگشت از مدرسه به خانه تا كنار سينما رگال ميرفتيم ، اتوبوس كه از آنجا عبور ميكرد به دنبال آن مي دويديم و در حال حركت اتوبوس سوار آن ميشديم.اين كار را مديون تمرينات ژيمناستيك بوديم چرا كه ديگر هم سن و سالان ما توان انجام چنين كار خطرناكي را نداشتند.عليرغم همه اين كارها و هواي پر از رطوبت و گرم كراچي ما به زحمت پس از نيم ساعت به خانه ميرسيديم.
محله ناظم آباد محل سختي براي زندگي بود و بنظرم با گذشت ايام سخت تر نيز ميشد.محله اي پر از افراد شرور و خطرناك كه در گوشه و كنار باندهايي ايجاد كرده بودندونيازي نيست كه بگويم خود من شرور بودم و در واقع يكي از شرورترين آنها بودم.
بادبادك بازي يكي از ورزشهاي مورد علاقه مردم پاكستان به حساب مي آيد و با شيوه هاي متفاوتي اجرا ميگردد.در افغانستان نيز اين بازي رواج زيادي دارد و بچه ها نخ را آغشته به چسب و خرده شيشه مي كنند و بدين ترتيب جنگ بادبادكها شكل ميگيرد.نحوه كار بدين شكل است كه وقتي نخ آغشته به شيشه با بادبادك حريف برخورد مي كند ، نفر مهاجم قادر خواهد بود با كشيدن ناگهاني نخ خود ، نخ و يا يادبادك حريف را بريده و او را شكست دهد.البته اين نخ چون حاوي شيشه هاي ريز است هنگام باز شدن اغلب موجب بريده شدن دست بچه ها ميشود و گاها اين بريدگيها بصورت خطرناكي هم در مي آيد.دردناك تر از اين بريدگيها اينست كه بادبادك رها شده به دست كودك ديگري بيفتد .
اخيرا رمان تازه اي بنام "بادبادك باز" توسط يك نويسنده آمريكايي در باره افغانستان منتشر و اين نويسنده به خوبي چگونگي اجراي اين سنت ديرين را به تصوير كشيده است.تجربه شخصي من در اين مورد حاوي كليدي ترين لحظات اين داستان ميباشد.در محله ما پسر قلدري بود كه به سراغ بچه هايي ميرفت كه بادبادك آزاد شده را مي گرفتند و از آنها ميخواست كه اين بادبادك ها را به او بدهند و اگر آنها اينكار را نميكردند ميدانيد كه چه ميشد؟ بسياري از روي ترس تسليم زورگويي او ميشدند.روزي برادر بزرگترم بادبادك رها شده اي را گرفت و متعاقبا اين پسر زورگو به همراه دو نفر ديگر جلوي ما را گرفتند و با ناسزا خواستند كه بادبادك را به آنها بدهيم.من دست برادرم را گرفتم و گفتم چرا بايد اين را به تو بدهيم ؟ و بي درنگ و بدون مكث مشت محكمي را به روي صورتش حواله كردم .دعواي مفصلي شد و من واقعا كنك بدي به او زدم.بعد از اين جريان مردم محله به من بوكسور مي گفتند.درسي كه من از اين مبارزه آموختم اينست كه اگر حريفي را به مبارزه طلبيدي تنها رمز كار اينست كه براي لحظاتي در مبارزه استقامت كنيد ، اگر چنين كنيد ترس در شما خواهد مرد .اين درس زندگي بعدها به من در ارتقاء به مناصب نظامي بسيار كمك نمود.
مدرسه پاتريك را با خاطرات زيادي به خاطر دارم.در آنجا خيلي چيزها آموختم كه در كتابهاي درسي نبود.گرچه گاها به خاطر شلوغ كاريم توسط يكي از معلمان مدرسه آقاي دليما تنبيه مي شدم.بنظرم معامان مدرسه دائما رفتار من و برادرم را با هم مقايسه ميكردند و نتيجه هر چه بود قطعا به ضرر من تمام ميشد چرا كه او هم درسش عالي بود و هم منضبط بود.گاهي به خاطر شلوغ بودن مجبورم ميكردن تا در گوشه كلاس روي يك پا بايستم و گاهي هم مرا از كلاس بيرون ميكردند.يكبار كه بعنوان جريمه بيرون از كلاس ايستاده بودم پدرم را ديدم كه براي ديدار با مدير مدرسه وارد مدرسه شده است و من خودم را گوشه اي پنهان نمودم تا او مرا نبيند.مجازاتي كه خوب بيادم مانده است اين بود كه يكبار وقتي در حال پرتاب گچ به يكي از بچه ها بودم آقاي تاد (يكي از معلمان) مرا ديد و با چوبدستي خود شش مرتبه محكم به پشتم كوبيد.پشتم سوزش زيادي پيدا كرده بود و مي سوخت.وقتي به عنوان رئيس جمهور پاكستان براي اجراي مراسم بازگشايي مدارس به مدرسه سابقم پاتريك قدم گذاشتم در حين سخنراني قصه كتك و تنبيه آقاي تاد را براي بچه ها بازگو كردم.در همين موقع يكي از دوستان خطاب به آقاي تاد كه اتفاقا هنوز در همين مراسم حضور داشت گفت " استاد ميدانستيد كه در آن روز رئيس جمهور پاكستان را كتك ميزديد"؟ همه خنديدند.من معتقدم كه آقاي تاد قلب مهرباني دارد و همانند ديگر معلمانم براي او نهايت احترام را قائلم.
يكي ديگر از معلمانم آقاي منديس بود.او معلم زحمت كشي بود و روي شكل گيري شخصيت ما كوشش فراواني مينمود.هرگز فراموش نمي كنم كه او نهايت تلاشش را مينمود تا بچه ها با الگو گيري از شخصيتهاي مثبت رفتارها و عادات مفيدي را بياموزند.او واقعا داراي شخصيت موثر و موقري بود.
شر و شلوغ بودن من منحصر به محيط مدرسه نميشد .دايي هميشه عاشقم كه قبلا از او مختصري بازگو كردم قاصي غلام حيدر همان مردي كه با يك تبعه ترك ازدواج كرده بود مهارت زيادي در پيوستن به جوانان داشت و معمولا هدايت شوخي ها و كارهاي آنها را به دست ميگرفت.او بعضي اوقات هشت تا ده نفر از جوانان را سوار اتومبيل آلماني خود ميكرد و براي تفريح و انجام كارهاي خلاف به مناطق مختلف مي برد.يكروز تعدادي از ما را به باغ فره ره برد در آنجا مردي روي نيمكت نشسته بود و سرش كاملا طاس بود و زير نور آفتاب مثل چراغي برق ميزد.دايي ام از ما خواست كه برويم و با دست روي سر آن مرد بزنيم تا اسباب خنده ديگران فراهم شود و گفت هر كسي اينكار را بكند به او پنج روپيه خواهم داد.ما ترسيديم و قبول نكرديم.او خودش براه افتاد و درست پشت سر مرد بدبخت قرار گرفت و با شدت با كف دست پس گردن او كوبيد و فرياد كشيد بشير " تو اينجا نشسته اي ؟ من يكساعت است دنبال تو ميگردم.مرد نگون بخت كه از شدت سيلي و برخورد دايي من يكه خورده بود با ناباوري به دائيم نگاه كرد و دائيم سريع شروع كرد به معذرت خواهي و اينكه او را اشتباه گرفته است.مرد بيچاره از جاي خود بلند شد و رفت در گوشه اي ديگر روي نيمكتي نشست.اينبار دايي شرط گذاشت كه هر كسي جرات كند و به سر اين مرد سيلي بزند به او ده روپيه خواهد داد.ما اصلا فكر نميكرديم كه او در فكر تكرار اينكار باشد و گفتيم اينبار ديگر قضييه با دعواي زيادي به آخر خواهد رسيد.دائيم خودش رفت و سيلس خيلي محكمتري دوباره به پشت گردن آن مرد زد و گفت بشير تو كجايي آخر من همين الان يكي را شبيه تو اشتباه گرفتم و به او پس گردني زدم.مرد برگشت و به دائيم نگاه كرد .از چشمانش نفرت و ناراحتي ميباريد .دائيم خيلي معذرت خواهي كرد و گفت كه اشتباهي او را زده است.بعد به سوي ما آمد و ما از خنده روي سبزه ها افتاده بوديم و دلمان را گرفته بوديم.البته دايي مرا دست كم نگيريد او در نيروي هوايي كار ميكرد و قبل از جدايي پاكستان از هند جايزه شمشير (شجاعت) را در نيروي هوايي هند برده بود.
قبل از آنكه وارد كلاس دهم بشوم در سن 15 سالگي يك دانش آموز متوسط بودم و معمولا در كلاس نفر چهارم ميشدم.در كلاس دهم نمرات درسيم افت شديدي پيدا كردند و دليل آن اين بود كه من اولين حس عاشقي را تجربه ميكردم.اولين تجربه عاشقي در جوانان بيش از آنكه مبتني بر عقل و درايت باشد بر ديوانگي و جنون استوار است و معمولا همه جوانان به اين مسئله دچار ميشوند و افراد مختلف هر كدام به شيوه خاص خودشان اين تجربه را مديريت و از عهده آن بر مي آيند.هر قدر كه آدم بيشتر وابسته به عشقش بشود مصيبت بيشتري را تحمل مي كند .من با همه وجود و احساسم درگير اين عشق شدم.من خجالتي تر از آن بودم كه بتوانم اولين قدم را در اين خصوص بردارم و در واقع اولين قدم را آن دختر برداشت .او دختر همسايه ما بود.همسن و شايد يكسال از من بزرگتر .من از اينكه مورد توجه او واقع شده بودم سرمست بودم.او زبان انگليسي بلد نبود و من زبان اردو را خوب نميدانستم و يكي از دوستانم نامه هاي او را برايم ميخواند و نامه هاي مرا براي او مي نوشت.نامه هاي ما را هم برادر موچك دوستم به ما ميرساند.
عشق بين من و اين دختر تا به آنجا پيش رفت كه من تلاش كردم تا به شكلي بيشتر با او در ارتباط باشم.براي اينكار به بهانه اي مادر بزرگم را روانه خانه آن دختر ميكردم و در جيب او نامه اي عاشقانه براي دختر همسايه ميگذاشتم و او بي خبر از همه جا وقتي به خانه آنها ميرفت آن دختر نامه را از جيبش بر ميداشت و ميخواند و پاسخ مرا هم به همين شكل برايم ارسال ميكرد.مادر بزرگ من بدون اطلاع نقش يك نامه رسان بي خبر را براي ما بازي ميكرد و يقينا اگر از موضوع با خبر ميشد حتما ناراحت ميشد .اين دختر اندام زيبايي داشت ولي بنظرم عشق ما بيشتر يك شيفتگي ظاهري بود و عميق نبود چرا كه وقتي والدينم خانه را عوض كردند و خانه جديدي نزديك باغ وحش كراچي در خيابان باغ گرفتند من اين دختر را فراموش كردم.
در خيابان باغ نيز عاشق يك دختر بنگالي (بنگلادش كنوني كه در آن زمان جزو پاكستان بود) شدم كه اين عشق هم مدت زمان كوتاهي دوام داشت و حالا ميدانم كه اين دختر در بنگلادش زندگي مي كند و زندگي خوبي هم دارد.بنظرم مادرم از همه ماجراها باخبر شده بود و با افت ناگهاني درسهايم بشدت اظهار ناراحتي ميكرد.هر چند در آخر سال نتايج آزمون سالانه خوب بود و موفق شدم بعنوان شاگرد دوم كلاس نمرات خوبي را كسب و در درس رياضيات هم بعنوان بهترين محصل جايزه اول رياضيات را از آن خودم كنم.در اين زمان بود كه مادرم تصميم گرفت تا جاويد را به دانشكده خدمات اجتماعي پاكستان كه به عنوان عالي ترين نهاد حكومتي پاكستان مطرح است بفرستد.برادر كوچكترم نويد را براي تحصيل در رشته پزشكي به دانشكده پزشكي فرستاد و مرا هم به خاطر شيطنت و شلوغكاري به ارتش فرستاد تا منضبط شوم.تصميم مادرم به اجرا در آمد.
------------
بخش اول
بخش دوم
بخش سوم
يکشنبه 10 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 502]