تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خداى عزّوجلّ به موسى عليه‏السلام وحى كرد: اى موسى! به زيادى ثروت شاد مشو و در هيچ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826527004




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان گندم


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: اواخر فروردین بود.یه روز جمعه.تواتاقم که پنجره ش به باغ وامی شد،روتختم دراز کشیده بودم وداشتم فکرمی کردم.صدای جیک

جیک گنجیشکاازخواب بیدارم کرده بود.هفت هشت تا گنجیشک روشاخه ها باهم دعواشون شده بودوجیک جیکشون هوابود!رو شا

خه ها این ور واون ور می پریدن وباهم دعوامی کردن.منم دراز کشیده بودم وبهشون نگاه می کردم.

خونه ما،یه خونه قدیمی آجری دوطبقه بودگوشه یه باغ خیلی خیلی بزرگ.یه باغ حدود بیست هزارمتر!

یه گوشش خونه ما بود وسه گوشه دیگه ش خونه عموم ودوتاعمه هام.وسط این باغ بزرگم،یه خونه قدیمی دیگه بود که از بقیه خونه ها بزرگتربود که پدربزرگم توش زندگی می کرد. یه پدربزرگ پیرواخمواما بایه قلب پاک و مهربون! یه پدربزرگ پرجذبه که همه

توخونه ازش حساب می بردن وتااسم آقابزرگ می اومد،نفس همه توسینه حبس می شد!

اتاق من طبقه پایین بودکه با باغ همسطح بود و یه پنجره چهارلنگه بزرگ داشت.تموم این باغ پربود ازدرخت و گل و گیاه وسبزه و

چمن.هرجاشوکه نگاه می کردی،یایه بوته نسترن بود ویاگل سرخ ویادرخت مو!دورتادورشمشاد!درختای چناروکاج وسرو قدیمی و

بزرگ! دیوارهای بلندکه بالاشون آجرهای ایستاده مثلثی شکل داشت که قدیم بهشون کلاغ پر می گفتن.

ازدرش که وارد می شدی اول یه هشتی بود که تموم دیوارهاش ازسنگ بود. اونم سنگ قدیمی. وقتی از هشتی وارد باغ می شدی،

انگارواردیه دنیای دیگه می شدی!یه دنیای خیلی قدیمی که با دنیای بیرون صدسال فرق داشت!

تموم خونه ها وباغ،به صورت قدیمی قدیمی حفظ شده بودوپدربزرگم بااصرار جلوی دست خوردنش روگرفته بود!تواین باغ بزرگ

فقط سه نفر بودن که دل شون می خواست این مجموعه به همین صورت بمونه ودست نخوره!اولیش پدربزرگم بود ودو تای دیگه م

من وکامیار.

کامیارپسرعموم بود که ازمن بزرگتر بود. من پسرتک خونواده بودم اما کامیاردوتا خواهر کوچیکتر ازخودشم داشت. یکی شون

تازه رفته بود دانشگاه واون یکی م کلاس اول دبستان بود. اسم یکی شون کتایون بود واون یکی کاملیا.عمه هام ازپدر وعموم، یکی

دوسال کوچیکتر بودن ویکی شون یه دختر داشت واون یکی دوتا. شوهر عمه هام هر دوشون کارمند بازنشسته بودن واز صبح که

چشم وامی کردن،راه می افتادن توباغ وزمین رومتر می کردن وبرای تقسیم کردن وساختنش، نقشه می کشیدن ومرتب زیر گوش

پدروعموم می خوندن که باید زودتر این باغ رو تیکه تیکه کرد وساخت!خلاصه همه باهم متحدشده بودن علیه این باغ بزرگ و

قشنگ.زن ها ودختر های خونواده م همینطور!همه ش غرمی زدن که این باغ وخونه های قدیمی به چه درد می خوره وآدم جلوی

دوستاش خجالت می کشه وجرات نمی کنه یه نفررودعوت کنه اینجاوخلاصه ازاین حرفا!البته این صحبت ها فقط بین خودشون بود

وتاوقتی که پدربزرگ تو جمع نبود!اما تا پدربزرگم وارد می شد همه ماست هارو کیسه می کردن و جلوش جیک نمی زدن!

پدربزرگم خیلی پولدار بود . دوتاکارخونه و یه پاساژ وچند تا خونه قدیمی دیگه تو چند جای شهروهفت هشت تا باغ بزرگ توشمال

که تو یکی ش یه ویلای بزرگ ساخته بود،داشت.این فامیل، همگی سعی می کردن که هرطوری هس خودشونو تو دل پدربزر گم

جا کنن چون تموم این ملک واملاک وثروت، فقط به نام خود پدربزرگم بود!همه این در واون در می زدن که شاید از این نمد یه

کلاهی واسه خودشون جور کنن اما پدربزرگم زرنگ تر از این حرفابود!ازبین تموم این چند تاخونواده ، فقط عاشق من وکامیاربود

یعنی اول کامیار، بعدش من . برای هرکدوم از ماهام ،یکی یه ماشین خریده بود که قیمت هرکدوم پنجاه شصت ملیون بود!

خیلی م اصرار داشت که من وکامیار بادختر عمه هامون عروسی کنیم. سه چهار سالی بود که دانشگاه مون رو تموم کرده بودیم و

مثلا هرکدوم تویکی از کارخونه های پدربزرگم ،پیش پدرامون کار می کردیم. البته اگه بخوام درست بگم،اگه کار می کردیم،هفته ا

ی دوسه روز بیشتر نبود!چون کامیار هر جوری که بوداززیرکار در می رفت ومنم که دنبالش بودم .تو این فامیل همه فکرمیکردن

که پدربزرگ ،مالش به جونش بسته س امااینطوری نبود.واقعادست خیرداشت وکمکهایی که میکرد همیشه ازطریق من وکامیاربود

وماازش خبرداشتیم!اما بهمون گفته بود که به هیچکس نگیم!یه اخلاق بخصوصی داشت!کمترازخونش بیرون می اومد ووقتی م می

اومد فقط توباغ بود وبا باغبونا به باغ می رسید . هیچکسم حق نداشت که همینجوری وارد خونه ش بشه !تنها من وکامیار بودیم که

اجازه داشتیم هروقت خواستیم بریم خونه ش!بقیه بایددرمیزدن.اگه جواب میداد می تونستن وارد بشن اگه نه که باید برمی گشتن ویه

وقت دیگه می اومدن!

خلاصه اون روز صبح،تورختخواب دراز کشیده بودم وداشتم گنجیشکا رونگاه می کردم که ازپشت پنجره صدای کامیارامد.))

-سحرم دولت بیدار به بالین آمد گفت برخیز که آن خسروشیرین آمد

((زودچشمامو بستم که یعنی خوابم!حس کردم که اومده جلوپنجره واستاده وداره منونگاه می کنه!یه خرده صبرکردوبعدش گفت))

-آخیش!مثل فرشته های معصوم خوابیده!دلم نمی آد بیدارش کنم وگرنه بهش می گفتم من رفتم شمال،خداحافظ!

زودازجام پریدم وگفتم:اومدم!

کامیار-خواب بودی،هان؟

-خواب وبیداربودم!

کامیار-آره جون عمه ت!

-جدی می خوای بری شمال؟!

کامیار-آره

-الان همه ش بارونه ها!

کامیار-چه بهتر!

-همین الآن می خوای بریم؟!

کامیار-اومدم ببینم اگه می آی،برم یه ساک وردارم وبریم.

-من هنوز صبحونه نخوردم!

کامیار-عجله نکن.بایداول یه سربریم سراغ دایی جان ناپلئون.

-کی؟!

کامیار-آقابزرگ!

-اگه آقابزرگ بفهمه بهش می گی دایی جان ناپلئون!

کامیار-پاشوراه بیفت.

-صبحونه نخوردم که!

کامیار-بپریه لقمه غازی کن وبیا!

((تااومدم یه چیزی بگم که صدای یه جیغ ازته باغ اومد!))

-کی بود؟!

کامیار-صدا،صدای آفرین بود!حتما یه پدرسوخته ای یه قورباغه انداخته تواتاقش وترسوندتش!

-قورباغه انداختی تواتاقش؟!

کامیار-چرامن؟!

-آخه اینجا وقتی هر دختری بایه لبخند وعشوه می گه ((پدرسوخته))منظورش تویی؟!

کامیار-دستت درد نکنه!بعدازیه عمر پسرعمویی حالا من شدم پدرسوخته؟!

-خب آره دیگه!

کامیار-پاشوکاراتوبکن بریم واینقدر به مردم بهتون ناحق نزن!

((یه دفعه صدای یه جیغ دیگه ازیه طرف دیگه باغ اومد!))

-این یکی کی بود؟!

کامیار-چطورتوصداهارو تشخیص نمی دی؟!این صدای دلارام بود دیگه!حتما یه پدرسوخته دیگه م یه قورباغه دیگه انداخته توتختخوابش!

-تواین همه قورباغه ازکجا پیدامی کنی؟!

کامیار-بازمی گه تو!پاشوراه بیفت دیگه!

بلندشدم ورفتم جلوپنجره وبهش گفتم:پیش آقابزرگ میخوای بری چیکار؟

کامیار-براش خبردارم!

-چه خبری؟

کامیار-دیشب ساعت دودوونیم بودکه رفتم پشت دراتاق باباایناواستادم ببینم چه خبره!

-مگه تومی ری پشت دراتاقشون گوش وامی ایستی؟

کامیار-خب آره!مگه تونمی ری؟

-معلومه که نه!اینکارخیلی بده!

کامیار-اتفاقاخیلی م خوبه یه بار بروببین چه کیفی داره!من هروقت بی خواب میشم می رم پشت دراتاقشون گوش وامی ایستم یه تئاتری که نگو!

-واقعا که بی فرهنگی!

کامیار-اتفاقا تئاترش اقتصادی اجتماعی فرهنگی سیاسی هنریه!اولش بابام شروع می کنه و میگه ((ثری بجون تووضع اقتصادی

مردم خیلی خرابه ها!بعضی ازاین جماعت به نون شب شونم محتاجن !))این از اقتصادی اجتماعی ش بعدمامانم میگه خدارو شکر

که مادستمون به دهنمون می رسه.بعدبابام میگه می دونی ثریا اشکال از فرهنگ مونه!تافرهنگمون درست نشه هیچ کاری نمی شه

کرد!تااینجاش اقتصادی اجتماعی فرهنگی !بعدماانم می گه :آخه فرهنگ مردم رو چه جوری میشه درست کردحسنعلی خان؟ بابام

میگه بایدروش کارکرد یعنی باید دولت سیاست ش روعوض کنه تا فرهنگ مردم جا بیفته!بجون تو اگه این مملکت رو یه شب بدن دست من،صبح بهشون مملکتی تحویل بدم که حظ کنن!بایداززیردرست کرد ورفت بالا!اینم ازسیاسی ش!حالادرمدتی که بابام داره

رومسایل اقتصادی اجتماعی فرهنگی سیاسی کارمی کنه یه صدایی م میاد! انگاردارن لباساشونو درمیارن که بگیرن بخوابن! بعد

چراغ خاموش میشه وبابام میگه بجون توثریا اگه میکل آنژ الآن زنده بود وترو می دید یه مجسمه ازسنگ مرمر می تراشیدکه...

((دلمو گرفته بودم ومی خندیدم وهمونجور که اشک از چشمام می اومد گفتم :خیلی خب!بسه دیگه!نمی خوام این چیزاروبشنوم!

کامیار-دیگه چیزی نمونده که بشنوی همه روشنیدی که!خلاصه اینم ازقسمت هنری جلسه!

-بالاخره پیش آقابزرگ میخوای بری چیکار؟

کامیار-آخه دیشب بی خوابی زده بودسرم.بلند شدم اومدم اینجا،دیدم چراغت خاموشه وخوابیدی یکی دوبارآروم صدات کردم دیدم

راست راستی خوابی.رفتم دم خونه عمه اینا ببینم آفرین یا دلارام بیدارن یانه.اونام خواب بودن برگشتم توخونه ورفتم پشت دراتاق

بابااینا.

-خب!!

کامیار-اولش مثل همیشه بابحث اقتصادی شروع شد وبعدش اجتماعی وبابام یه گریز دودقیقه ای زدبه فرهنگی ویه نشست نیم دقیقه

ای تومیز گرد سیاسی وهمونجور که داشت می رفت رومعضلات هنری کارکنه،به مامانم گفت که فرداشب یعنی امشب بدون اینکه

آقابزرگه خبرداربشه،همه فامیل روجمع کنه خونه ماکه درمورد فروش باغ صحبت کنن!

-خب بعدش؟!

کامیار-همین دیگه!

-دیگه چی شد؟!یعنی بعدش چی شد؟!

کامیار-بعدش دیگه زهرمار شد!دردبه جون گرفته توکه می گفتی اینکارا بدوزشته!

-اِه...!گم شو!بگودیگه!

کامیار-بعدش دیگه بابام زدبه سبک میکل آنژولئوناردوداوینچی وازاون وریه راست رفت طرف پیکاسوآخرشم داشت درموردسبک

کمال الملک تحقیق می کرد که من دیگه خوابم گرفت ورفتم تواتاقم ونفهمیدم کار به کجاها کشید!

-جون من یه بار منو ببر به این بحث گوش بدم!

کامیار-بدبخت برو به میزگرد ننه بابا ی خودت گوش بده خب!اونام حتما یه همچین نشستهایی دارن دیگه!این همه راه میخوای بیای

که سخنرانی بابای منو گوش بدی؟خب دوقدم برووبشین پای نطق بابای خودت!

داشتیم دوتایی می خندیدیم که از پشت کامیار صدای آفرین دخترعمه م اومد:

-کامیار

کامیار-سلام آفرین خانم!حالت چطوره؟

آفرین-ممنون خوبم.

کامیار-چطورصبح به این زودی اومدی این طرفا؟باسامان کارداری؟

آفرین نگاهی به من کرد وسلام کردکه جوابش رودادم وگفت:نه باتوکاردارم.

کامیار-جونم بگو!

آفرین-اومدم قورباغه توبهت پس بدم!

کامیار-کدوم قورباغه م رو؟

آفرین-همونکه انداختی تواتاقم،شوخی قشنگی نبود!خیلی ترسیدم!

کامیار-توازدیو سه سرم نمی ترسی،چه برسه به یه قورباغه!بعدشم من اینکارونکردم.

آفرین-پس کی کرده؟

کامیار-خب معلومه خود قورباغه هه!

آفرین-آخه قورباغه هه همینجوری خودش از پنجره می پره می آد تو تختخواب من؟!

کامیار-پس من همینجوری ازپنجره می پرم میآم توتختخواب تو؟خب قورباغه هه می پره دیگه!حالازبون بسته رو چیکارش کردی؟

آفرین-بابام گرفت وانداختش تویه شیشه!

کامیار-اِ...!گناه داره زبون بسته !

آفرین که می خندید گفت:حق شه!تااون باشه دیگه بی اجازه نیادتواتاق دخترخانوما!

کامیار-هرکی بی اجازه بیادتواتاق شما،می گیرین ش ومیندازین ش توشیشه!؟

آفرین که باخنده داشت می رفت گفت:هرکی روکه نه!درهرصورت اگه قورباغه ت روخواستی،بیابگیرش!

کامیار-من اصلا طاقت توشیشه موندن روندارم خیلی ممنون!

آفرین ازهمون دورگفت:شیشه اندازه توندارم نترس!

کامیار-واخدابدور!خاک توگورم کنن که شیشه اندازه من پیدانمیشه !خیرنبینن این شیشه سازا که شیشه اندازه من نمی سازن!

اینارومی گفت وآفرین روکه داشت می خندید ومی رفت نگاه می کرد !منم بهش می خندیدم .توی این فامیل همه اززبون کامیار می

ترسیدن وحریفش نمی شدن !

کامیار-نون به نون شون نرسه این شیشه برها که سایز منوندارن!توروحش سگ... اگه کسی بیاد تواتاق توام بادوتا عشوه،بکنی ش تو شیشه !

بعدبرگشت طرف من ویه نگاه بهم کرد وگفت:به چی میخندی؟

-به تو.

کامیار-پسربرو کاراتوبکن بریم تااون یکی نیمده بگه یه مارمولک انداختی توتختخوابم!

-تواین همه جک وجونور ازکجا پیدامی کنی ومیندازی به جون اینا!؟

کامیار-جدی باورکردی که اینا کارمنه؟

-پس کارمنه؟

کامیار-نه!من یکی که روتو قسم میخورم که اینکارا کارتونیس!تواگه ازاین عرضه ها داشتی دلم نمی سوخت اماکارمنم نیس!





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 159]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن