تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 20 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هركس به خدا و روز قيامت ايمان دارد، بايد سخن خير بگويد يا سكوت نمايد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828179766




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سگ ولگرد(صادق هدایت)


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: چند دکان کوچک نانوايی, قصابی, عطاری, دو قهوه خانه و يک سلمانی که همه آنها برای سد
جوع و رفع احتياجات خيلی ابتدايی زندگی بود تشکيل ميدان ورامين را می داد. ميدان و
آدمهايش زير خورشيد قهار, نيم سوخته, نيم بريان شده, آرزوی اولين نسيم غروب و سايه
شب را می کردند. آدمها, دکانها, درختها و جانوران از کار و جنبش افتاده بودند. هوای گرمی
روی سر آنها سنگينی می کرد و گرد وغبار نرمی جلو آسمان لاجوردی موج می زد, که به
واسطه آمد و شد اتومبيلها پيوسته به غلظت آن می افزود.
يک طرف ميدان درخت چنار کهنی بود که ميان تنه اش پوک و ريخته بود, ولی با سماجت
هرچه تمامتر شاخه های کج وکوله نقرسی خود را گسترده بود و زير سايه برگهای خاک
آلودش يک سکوی پهن بزرگ زده بودند, که دو پسربچه در آنجا به آواز رسا, شيربرنج و
تخمه کدو می فروختند. آب گل آلود غليظی از ميان جوی جلوی قهوه خانه, به زحمت
خودش را می کشاند و رد می شد.
تنها بنايی که جلب نظر را می کرد برج معروف ورامين بود که نصف تنه استوانه ای ترک ترک
آن با سر مخروطی پيدا بود. گنجشک هايی که لای درز آجرهای ريخته آن لانه کرده بودند,
آنها هم از شدت گرما خاموش و چرت می زدند فقط صدای ناله سگی فاصله سکوت را می
شکست. اين سگ اسکاتلندی بود که پوزه کاه دودی و به پاهايش خال سياه داشت, مثل اينکه
در لجنزار دويده و به او شتک زده بود. گوشهای بلبله, دم براغ, موهای تابدار چرک داشت و
دوچشم باهوش آدمی در پوزه پشم آلود او می درخشيد. در ته چشمهای او يک روح انسانی
ديده می شد, در نيم شبی که زندگی او را فراگرفته بود يک چيز بی پايان در چشمهايش موج
می زد و پيامی باخود داشت که نمی شد آنرا دريافت, ولی پشت نی نی چشم او گير کرده بود.
آن نه روشنايی و نه رنگ بود, يک چيز باورنکردنی مثل همان چيزی که در چشمان آهوی
زخمی ديده می شود بود, نه تنها يک تشابه بين چشمهای او و انسان وجود داشت, بلکه يک
نوع تساوی ديده می شد. دو چشم ميشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزه يک سگ
سرگردان ممکن است ديده شود. ولی به نظر می آمد نگاههای دردناک پر از التماس او را کسی
نمی ديد و نمی فهميد! جلو دکان نانوايی پادو اورا کتک می زد, جلو قصابی شاگردش به او
سنگ می پراند, اگر زير سايه اتومبيل پناه می برد, لگد سنگين کفش ميخ دار شوفر از او
پذيرايی می کرد. وزمانی که همه از آزار رو خسته می شدند, بچه شيربرنج فروش لذت
مخصوصی از شکنجه او می برد. در مقابل هر ناله ای که می کشيد يک پاره سنگ به کمرش
می خورد و صدای قهقهه او پشت ناله سگ بلند می شد ومی گفت: بد مسب صاحاب!
مثل اينکه همه آدمهای ديگر با او همدست بودند و به طور موزی و آب زيرکاه او را تشويق
می کردند, می زدند زير خنده. همه محض رضای خدا او را می زدند و به نظرشان خيلی
طبيعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرين کرده و هفتاد جان دارد برای ثواب بچزانند.
بالاخره پسر بچه شير برنج فروش به قدری پاپی او شد که حيوان ناچار به کوچه ای که طرف
برج می رفت فرار کرد, يعنی خودش را با شکم گرسنه, به زحمت کشيد و در راه آبی پناه برد.
سر را روی دودست خود گذاشت, زبانش را بيرون آورد, در حالت نيم خواب و نيم بيداری,
به کشتزار سبزی که جلويش موج می زد تماشا می کرد. تنش خسته بود و اعصابش درد می
کرد, در هوای نمناک راه آب, آسايش مخصوصی سر تا پايش را فرا گرفت. بوهای مختلف
سبزه های نيمه جان, يک دانه کفش کهنه نم کشيده بوی اشياء مرده و جاندار در بينی او
يادگارهای درهم و دوری را زنده کرد. هردفعه که به سبزه زار دقت می کرد, ميل غريزی او
بيدار می شد و يادبودهای گذشته را در مغزش از سر نو جان می داد, ولی اين دفعه به قدری
اين احساس قوی بود, مثل اينکه صدايی بيخ گوشش او را وادار به جنبش و جست و خيز می
کرد. ميل مفرطی حس کرد که در اين سبز ها بدود و جست بزند.
اين حس موروثی او بود, چه همه اجداد او در اسکاتلند, ميان سبزه آزادانه پرورش ديده بودند.
اما تنش به قدری کوفته بود که اجازه کمترين حرکت را به او نمی داد. احساس دردناکی
آميخته با ضعف و ناتوانی به او دست داد. يک مشت احساسات فراموش شده, گم شده همه به
هيجان آمدند. پيشتر او قيود و احتياجات گوناگون داشت. خودش را موظف می دانست که به
صدای صاحبش حاضر شود, که شخص بيگانه و يا سگ خارجی را از خانه صاحبش بتاراند,
که با بچه صاحبش بازی بکند, با اشخاص شناخته چه جور تابکند, با غريبه چه جور رفتار
بکند, سر موقع غذا بخورد, به موقع معين توقع نوازش داشته باد. ولی حالا تمام اين قيدها از
گردنش برداشته شده بود.
همه توجه او منحصر به اين شده بود که با ترس و لرز از روی زبيل, تکه خوراکی به دست
بياورد و تمام روز را کتک بخورد و زوزه بکشد, اين يگانه وسيله دفاعی او شده بود. سابق, او
با جرات, بی باک, تميز و سرزنده بود, ولی حالا ترسو و توسری خور شده بود, هر صدايی
ک ۴ه می شنيد و يا چيزی نزديک او تکان می خورد, به خودش می لرزيد, حتی از صدای
خودش وحشت می کرد. اصلا او به کثافت و زبيل خو گرفته بود. تنش می خاريد, حوصله
نداشت که کيک هايش را شکار بکند ويا خودش را بليسد. او حس می کرد که جزو خاکروبه
شده و يک چيزی در او مرده بود, خاموش شده بود.
از وقتی که در اين جهنم دورافتاده بود, دو زمستان می گذشت که يک شکم سير غذا نخورده
بود, يک خواب راحت نکرده بود, *****ش و احساساتش خفه شده بود, يک نفر پيدا نشده
بود که دست نوازشی روی سر او بکشد, يک نفر توی چشمهای اونگاه نکرده بود.گرچه
آدمهای اينجا ظاهرا شبيه صاحبش بودند, ولی به نظر می آمد که احساسات و اخلاق و رفتار
صاحبش با اينها زمين تا آسمان فرق دارد.
در روياهای خودش غرق شده بود, ياد مادرش افتاد و برادرش و بازيهايی که در آن باغچه سبز
با هم می کردند. نصف شب پات از صدای ناله خودش از خواب پريد. هراسان بلندشد, در
چندين کوچه پرسه زد, ديوارها را بو کشيد و مدتی ويلان و سرگردان در کوچه ها گشت.
بالاخره گرسنگی شديدی احساس کرد. به ميدان که برگشت بوی خوراکی ها ی جوربه جور
به مشامش رسيد. بوی گوشت شب مانده, بوی نان تازه و ماست, همه آنها با هم مخلوط شده
» بود, ولی او درعين حال حس می کرد که مقصر است و وارد ملک ديگران شده, بايد از اي
آدمهايی که شکل صاحبش بودند گدايی بکند واگر رقيب ديگری پيدا نشود که او را بتاراند,
کم کم حق مالکيت اينجا را به دست بياورد و شايد يکی از اين موجوداتی که خوراکی در
دست آنها بود, از او نگهداری بکند.
پات حس می کرد وارد دنيای جديدی شده که نه آنجا را از خودش می دانست و نه کسی به
احساسات و عوالم او پی می برد. چند روز اول را به سختی گذرانيد. ولی بعد کم کم عادت
کردو بعلاوه سر پيچ کوچه, دست راست جايی را که سراغ کرده بود که آشغال و زباله در آنجا
خالی می کردند و درميان زباله ها بعضی تکه های خوشمزه مثل استخوان, چربی, پوست, کله
ماهی و خيلی از خوراکی های ديگر که نمی توانست تشخيص دهد پيدا می شد. و بعد هم
باقی روز را جلوی قصابی و نانوايی می گذرانيد. چشمش به دست قصاب دوخته شده بود,
ولی بيش از تکه های لذيذ کتک می خورد, و با زندگی گذشته فقط يک مشت حالات مبهم و
محو و بعضی بوها برايش باقی مانده بود و هروقت به او خيلی سخت می گذشت, درين
بهشت گمشده خود يک نوع تسليت و راه فرار پيدا می کرد و بی اختيار خاطرات آن زمان
جلوش مجسم می شد.
ولی چيزی که بيشتر از همه پات را شکنجه می داد, احتياج به نوازش بود. او مثل بچه ای بود
که همش توسری خورده و فحش شنيده, اما احساسات رقيقش هنوز خاموش نشده. چشمهای
او اين نوازش را گدايی می کرد و حاضر بود جان خودش را بدهد, درصورتی که يکنفر با او
اظهار محبت کند و يا دست روی سرش بکشد.
مست شدن پات باعث بدبختی او شده بود. چون صاحب پات نمی گذاشت او از خانه بيرون
رود و دنبال سگهای ماده بيفتد, از قضا يک روز پاييز صاحبش با دونفر ديگر که پات آنها را
می شناخت و اغلب به خانه شان آمده بودند, در اتومبيل نشستند و پات را صدا زدند و در
کنارشان نشاندند. پات چندين بار با صاحبش با اتومبيل مسافرت کرده بود, ولی در اين روز او
مست بود و شور و اضطراب مخصوصی داشت. بعد از چند ساعت راه در همين ميدان, پياده
شدند. صاحبش با آن دونفر ديگر از همين کوچه کنار برج گذشتند ولی اتفاقی بوی سگ ماده
ای پات را يک مرتبه ديوانه کرد و او را به سوی باغی کشاند و.... همين که به خودش آمد به
جستجوی صاحبش رفت. ولی او را پيدا نکرد. آيا صاحبش رفته بود؟ چطور پات می توانست
بی صاحب, بی خدايش زندگی بکند؟ چون صاحبش برای او حکم خدا را داشت...
در حالی که خاطرات گذشته را درذهن مرور می کرد و درحالی که بسيار گرسنه بود, درهمين
وقت يکی از اتومبيل ها با سر و صدا و گرد وخاک, وارد ميدان ورامين شد. مردی از اتومبيل
پياده شد, به طرف پات رفت و دستی روی سر حيوان کشيد, اين مرد صاحبش نبود. پات گول
نخورده بود, ولی چطور يک نفر پيدا شد که او را نوازش کرد؟ آن مرد برگشت و دوباره دستی
روی سر پات کشيد و حرکت کرد و پات دنبالش راه افتاد. آن مرد داخل آن اتاقی شد که پات
خوب می شناخت و پر از خوراکی بود. روی نيمکت کنار ديوار نشست. برايش نان گرم,
ماست و تخم مرغ و خوراکی های ديگر آوردند. آن مرد تکه های نان را ماستی می کرد و جلو
او می انداخت. پات اول به تعجيل و بعد آهسته تر آن نان ها را می خورد و چشمهای ميشی
خوش حالت و پر از عجز خودش را از روی تشکر به صورت آن مرد دوخته بود و دمش را
می جنباند. آيا در بيداری بود يا خواب می ديد؟ پات يک شکم غذا خورد و بی آنکه با کتک
باشد. آيا ممکن بود که صاحب جديدی پيدا کرده باشد؟ آن مرد بلند شد. رفت در همان کوچه
برج, کمی آنجا مکث کرد و بعد از کوچه های پيچ و واپيچ گذشت. پات هم به دنبالش, تا
اينکه از آبادی خارج شد, رفت در همان خرابه ای که چند تا ديوار داشت و صاحبش هم تا
آنجا رفته بود. شايد اين آدمها هم بوی ماده خودشان را جستجو می کردند. پات کنار سايه
ديوار انتظار او را کشيد . بعد از راه ديگر به ميدان برگشتند.
آن مرد باز هم دستی روی سر او کشيد و رفت دريکی از اتومبيلها که پات می شناخت
نشست. پات جرات نمی کرد بالا برود, کنار اتومبيل نشسته بود, به او نگاه می کرد.
يکمرتبه اتومبيل ميان گرد و غبار به راه افتاد. پات هم بی درنگ دنبال اتومبيل با تمام قوا شروع
به دويدن کرد. نه, او اين دفعه ديگر نمی توانست اين مرد را از دست بدهد. له له می زد و با
وجود دردی که در بدنش حس می کرد با تمام قوا دنبال اتومبيل شلنگ بر می داشت و می
دويد. اما اتومبيل از او تندتر می رفت. اتومبيل از آبادی دور شد و از ميان صحرا گذشت. پات
دوسه بار به اتومبيل رسيد ولی باز عقب افتاد. اتومبيل از او تندتر می رفت. او اشتباه کرده بود,
علاوه بر اين که به اتومبيل نمی رسيد, ناتوان و شکسته شده بود. دلش ضعف می رفت و
يکمرتبه حس کرد که اعضايش از اراده او خارج شده و قادر به کمترين حرکت نيست. تمام
کوشش او بيهوده بود. اصلا نمی دانست چرا دويده, نمی دانست به کجا برود, نه راه پس
داشت و نه راه پيش. ايستاد, له له می زد, زبانش از دهنش بيرون آمده بود. جلو چشمهايش
تاريک شده بود, با سر خميده, با زحمت خودش را از کنار جاده کشيد و رفت در يک جوی
کنار کشتزار, شکمش را روی ماسه داغ و نمناک گذاشت, و با ميل غريزی خودش که هيچ
وقت گول نمی خورد, حس کرد که ديگر از اينجا نمی تواند تکان بخورد. سرش گيج می
رفت, افکار و احساساتش محو و تيره شده بود, درد شديدی در شکمش حس می کرد و در
چشمهايش روشنايی ناخوشی می درخشيد. در ميان تشنج و پيچ و تاب, دستها و پاهايش کم
کم بی حس می شد, عرق سردی تمام تنش را فراگرفت. يک نوع خنکی ملايم و مکيفی بود...
نزديک غروب سه کلاغ گرسنه بالای سر پات پرواز می کردند, چون بوی پات را از دور شنيده
بودند, يکی از آنها با احتياط آمد نزديک او نشست, به دقت نگاه کرد, همين که مطمئن شد
پات هنوز کاملا نمرده است, دوباره پريد. اين سه کلاغ برای درآوردن دو چشم ميشی او آمده
بودند.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 258]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن