واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: امتحان داستان نوجوان
- صبح با صداي زنگ ساعت از خواب پريدم. آن روز شنبه بود و من يادم آمد كه امتحان فيزيك داريم. اضطرابي كه ديشب داشتم دوباره به سراغم آمد، و اين بار خيلي بيشتر از قبل. چرا كه ديروز جمعه تماما به پذيرايي از مهمان ها گذشته بود و من فرصت نكرده بودم كه حتي لاي كتاب را باز كنم. سرانجام با ناراحتي از جا برخاستم و آماده رفتن شدم.
از مادر خداحافظي كردم و از خانه خارج شدم. در تمام طول راه ذهنم درگير قضيه امتحان بود. وقتي به مدرسه رسيدم ليلا را ديدم كه كنار در ورودي مدرسه منتظر ايستاده بود. من را كه ديد با عجله به سمتم آمد و گفت: كجا بودي؟ خيلي وقت است كه اينجا ايستاده ام تا بيايي، و بعد دستم را گرفت و با هم به سمت جمع كوچك دوستانمان رفتيم.
با همه به تندي سلام كردم و روي يكي از نيمكت ها نشستم.
- ليلا با صداي بلند گفت: فكر كنم هيچكدوم از ما امروز آمادگي امتحان دادن نداريم؟ درست مي گم؟ با گفتن اين جمله همهمه اي ميان بچه ها درگرفت كه بيا و ببين. هر كسي چيزي مي گفت و بهانه اي مي آورد. در وسط اين شلوغي كه صدا به صدا نمي رسيد ناگهان سعيده همان دختري كه كنار من نشسته بود با صداي بلند گفت: بچه ها يه دقيقه ساكت بشيد.
همه ساكت شدند تا ببينند كه او قصد گفتن چه چيزي را دارد.
سعيده گفت: بچه ها من يه راه حل خوب براي راحت شدن از شر اين امتحان دارم. همه بچه ها با صداي بلند گفتند: چه راه حلي؟ در اين هنگام سعيده با حالت مرموزي جلو آمد و گفت: «بچه ها يه چيزي مي گم بين خودمون باشه. امروز وقتي خانم جلالي برگه هاي سؤالات را آورد من متوجه شدم كه آنها را كجا گذاشت.»
همه بچه ها با حالت مخصوصي به سعيده خيره شدند. سعيده چه فكري در سر داشت؟ سعيده كه بچه ها را مشتاق ديد، سكوت را شكست و با حالتي توأم با خوشحالي و ترس به صحبت خود اين طور ادامه داد: «بچه ها يه فكر بكر و حسابي دارم، كه اگه عملي بشه همه امتحان رو بيست مي شيم.»
همه ما فهميديم كه فكر بكر سعيده چيست و با سكوت خود رضايتمان را اعلام كرديم. بالاخره برداشتن سؤالات از دفتر و تمرين از روي آنها بهتر از آوردن نمره پنج يا هفت بود. بالاخره تصميم گرفته شد.
آن روز وقتي كه زنگ تفريح زده شد، ما پنج شش نفري داخل دفتر مدرسه شديم. خانم جلالي معلم فيزيكمان پشت يكي از ميزها نشسته بود و مشغول خوردن چاي بود. قرار بود كه چند نفر از بچه ها بهانه اي بتراشند و خانم جلالي را به بيرون از دفتر بكشانند تا من و سعيده با خيال راحت به سراغ كمد سؤالات برويم. چون سعيده همان روز ديده بود كه خانم جلالي كليد كمد را روي در آن جا گذاشته است. بچه ها دور خانم جلالي را گرفتند و مشغول صحبت شدند، پس از حدود يك ربع از ساعت، هنگامي كه آموزگاران ديگر هم كم كم دفتر را ترك كردند بچه ها و خانم جلالي هم اتاق را ترك كردند. كسي متوجه من و سعيده نشد. با عجله و سراسيمه به سمت كمد خانم جلالي رفتيم. كليد هنوز روي كمد بود و به ما چشمك مي زد. سعيده به سرعت كليد را چرخاند، در كمد باز شد. حالا برگه هاي سؤالات جلوي چشم ما بود. با ناراحتي به سعيده گفتم: «من كه...» اما سعيده وسط حرفم پريد و گفت: «زود باش، عجله كن وقتي نداريم» من هم با نگراني به جستجو در ميان خيل برگه ها پرداختم.
درحالي كه از شدت اضطراب و نگراني دچار حالت تهوع شده بودم، با عجله تمام برگه ها را مي گشتم. سعيده با پا لگدي به پهلويم زد و گفت: «داري چيكار مي كني، زود باش ديگه، مگه داري سؤال ها رو مي نويسي» در حالي كه آخرين پوشه برگه ها را بيرون مي كشيدم، گفتم: «باشه، باشه» آخرين پوشه را نگاه كردم، رويش نوشته بود «سؤالات».همان موقع يك برگه را بيرون كشيدم و در جيبم گذاشتم. از جا بلند شدم و مانتويم را مرتب كردم. با عجله از دفتر خارج شديم. وقتي كه وارد طبقه دوم شديم برگه را فاتحانه از جيب درآوردم و با خوشحالي به بقيه نشان دادم. گويي مدال طلاي المپيك بود. بچه ها خوشحال شدند و سعيده هم گفت «عالي بود!» از خطر نمره تك نجات پيدا كرده بوديم.
در زنگ ناهار و حتي سركلاس هم مشغول تمرين سؤالات بوديم.
زنگ آخر فيزيك داشتيم و تا آن موقع چندين بار جواب سؤالات را مرور كرديم. هنگامي كه خانم جلالي وارد كلاس شد، همه بچه ها ساكت شدند.
خانم جلالي با عجله گفت: «خوب بچه ها كيف و كتاب ها را داخل كيفتان بگذاريد» تنها افرادي كه مضطرب نبودند ماچند نفر بوديم. به سعيده چشمكي زدم. هنگامي كه پخش كردن برگه ها تمام شد با شادي به سوي برگه خودم رو كردم. اول نام و نام خانوادگي خود را نوشتم، سپس سؤال اول را با دقت خواندم، خشكم زد، دوباره سؤال را خواندم، اما جزء آن سؤال ها نبود. سپس با عجله تمام سؤالات را با چشماني از حدقه درآمده نگاه كردم. درحالي كه از شدت اضطراب و ترس درحال سكته بودم، با عجله نگاهي به عنوان برگه اي كه از دفتر برداشته بودم انداختم. بله نه فقط من بلكه هيچكدام ديگر از دوستان زرنگم هم متوجه اين موضوع نشده بوديم كه سؤالات آن برگه مربوط به كلاس
1.1 و تاريخ امتحان هم تاريخ ديگري بود.
با ناراحتي سرم را بلند كردم و نگاهي به دوستان ديگرم انداختم، آنها هم مثل من وارفته بودند. دقيقا مي دانستم آنها به چه چيزي فكر مي كنند.
سرم را باحالت غمزده اي روي ميز گذاشتم و چشمانم را بستم. به نمره تك و آبروي از دست رفته فكر كردم. و با خود گفتم: «اگر كمي درس مي خواندم هيچكدام از اين ماجراهاي تلخ برايم اتفاق نمي افتاد. افسوس كه خود كرده را تدبير نيست.»
صبا صحرايي. 15 ساله
(عضو تيم ادبي و هنري مدرسه)
شنبه 9 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 141]