تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835167780
چند داستان کوتاه کودکانه : قصه،شعر ، کتاب، فیلم و کارتون کودک
واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین:
سه بچه خوک بازیگوش
يكي بود ، يكي نبود ، زير گنبد كبود در جنگلي، خوكي
با سه پسرش زندگي مي كرد . اسم بچه ه به ترتيب مومو ، توتو ، بوبو بود .
يك
روز مادر خوكها به آنها گفت :" بچه ها شما بزرگ شديد و بايد براي خودتان خانه اي
بسازيد و زندگي جديدي را شروع كنيد . "
مومو
كه از همه بزرگتر و از همه تنبل تر بود پيش خودش فكر كرد چه لزومي دارد كه زيادي
زحمت بكشد براي همين با شاخ وبرگ درختها يك خانه براي خودش ساخت .توتو كه كمي
زرنگتر بود با تنه درختها يك خانه چوبي ساخت . بوبو كه از همه زرنگتر و باهوشتر بود
با سنگ يك خانه سنگي محكم ساخت .
مدتي
گذشت ، يك روز مومو جلوي خانه ، در حال استراحت بود كه گرگي بدجنس او را ديد . گرگ
تا اومد مومو را بگيرد ، مومو فرار كرد و به خانه رفت و در را بست . گرگ خنديد و
گفت :" حالا فوت مي كنم و خونه ات را خراب مي كنم و تو رو مي خورم . " بعد يك نفس
عميق كشيد و فوت كرد . چون خونه مومو محكم نبود بلافاصله خراب شد . مومو ترسيد و
شروع به دويدن كرد
رفت
ورفت تا به خانه توتو رسيد .در زد وفرياد كشيد : " توتو ، توتو در را بازكن گرگه
دنبال من است . "
توتو
در را باز كرد و گفت :" نگران نباش خانه من محكم است و با فوت گرگه خراب نمي شه
."
گرگه
كه مومو را دنبال مي كرد به خانه توتو رسيد و قاه قاه خنديد و گفت :" الان فوت مي
كنم و خونه شما را خراب ميكنم و هر دوي شما رو مي خورم . " بعد فوت كرد ولي چون
خانه توتو محكم بود خراب نمي شد
آخر
سر گرگه خسته شد ، پيش خودش فكر كرد كه حالا چكار كنم . بعد يك چيزي به ذهنش رسيد و
پيش خودش گفت :" چون خونه توتو چوبي هست اگر آنرا به آتش بكشم ، خوكها مجبور مي
شوند كه بيرون بيايند بعد آنها رامي گيرم ومي خورم ." براي همين خانه توتو را آتش
زد.
دود
همه جا را پر كرده بود ، خوكه نمي توانستند نفس بكشند براي همين از در پشتي فرار
كردند و به خانه بوبو رفتند . در زدند و فرياد كشيدند : " بوبو درو بازكن گرگه
دنبال ماست . "
بوبو
بلافاصله در را باز كرد و به آنها گفت كه نگران نباشند.
،
گرگه كه دنبال آنها بود ، رسيد و دوباره قاه قاه خنديد و گفت :" چه بهتر حالا هر سه
شما را مي خورم . " بعد شروع كرد به فوت كردن ولي هر چه فوت كرد خانه بوبو خراب نشد
، فكر كرد آن را آتش بزند ولي خانه سنگي بوبو آتش نمي گرفت .
بعد
سعي كرد از دودكش وارد خانه شود . همان موقع خوكها بخاري را روشن كردند و دم گرگه
آتش گرفت . گرگه فرياد كشيد و از لوله دودكش بيرون پريد و به سمت جنگل فرار كرد
.
بعد
از آن ماجرا مومو و توتو فهميدند كه هر كاري را بايد به بهترين صورت انجام بدهند تا
خطر كمتري آنها را تهديد كند .
بوبو
هم به آنها قول داد در ساختن خانه جديد ، كمكشان كند.
داستان روباه و سنجاب
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود
یک روز سنجاب
مشغول بازی بود که روباه را دید. سنجاب خیلی
ترسید. پا به فرار گذاشت و روباه هم به دنبال او دوید. سنجاب به لاک
پشت رسید و گفت: لاک پشت جان! وقتی کسی
بخواهد تو را بگیرد، چه می کنی؟
لاک پشت گفت:
فوری می روم توی لاکم! سنجاب گفت: آه! خوش به
حالت! من که لاک ندارم. فقط چند قدم مانده بود که روباه به سنجاب برسد، سنجاب دوباره پا به فرار گذاشت. دوید و رسید به حلزون.
سنجاب از حلزون پرسید: حلزون جان! اگر کسی بخواهد تو را بگیرد،چه می
کنی؟
گفت: می روم توی صدفم. سنجاب گفت: آه! خوش
به حالت! من که صدف ندارم. و به سرعت از پیش حلزون رفت. در راه
خارپشت
را دید.
و گفت: خارپشت
جان! تو نه لاک داری، نه صدف، بگو اگر کسی بخواهد تو را بگیرد، چه می کنی؟ خارپشت گفت: خودم را گرد می کنم و می شوم یک توپ پر
از خار! سنجاب گفت: آه! خوش به حالت! تو خار
داری. اما من نه خار دارم، نه لاک دارم نه صدف.
خارپشت گفت:
اما تو لانه داری! لانه ای که فقط تو می توانی توی آن بروی! سنجاب با خوش حالی گفت: آه! راست گفتی خارپشت جان! من یک لانه دارم! سنجاب به سرعت از درخت بالا رفت و رسید به لانه اش.
روباه بیچاره پایین درخت ماند و نتوانست سنجاب
را بگیرد، چون او یک لانه داشت که هیچ کس جز خودش نمی توانست توی آن برود!
منبع:دوست
خردسالان
قورباغه ای در
برکه زندگی می کرد بنام سبزک. این قورباغه همیشه توی برکه بود و دوتا آرزو توی زندگیش داشت،اول این که یه
روز از برکه بره بیرون جنگل و دشت وبیشه رو
ببینه ، دوم یه دوست خوب داشته باشه.یه روزی تصمیم گرفت از برکه بره بیرون که هم دشت و بیشه و جنگل رو ببینه و
هم تلاش کنه تا یه دوست خوب پیدا کنه.
پس از مادرش اجازه گرفت و از برکه بیرون اومد و به سمت جنگل رفت .توی جنگل به
حیوونا و حشرات زیادی برخورد کرد .
اول به لشگر مورچه ها برخورد که برای خودشون خوراکی
جمع می کردند.
باخودش گفت : شاید بتونم با یکی از مورچه ها دوست
بشم اما مورچه ها سخت مشغول کار بودند و هیچکدوم حتی متوجه سبزک نشدند، پس به راهش
ادامه داد.
پرنده های زیادی رو دید که توی آسمون دائما پرواز می کردند اما اونها هم اون بالا
بودند و نمی شد باهاشون دوست بشه.
بازهم تصمیم گرفت به راهش ادامه بده . به دشت رسید،
همین طوری داشت به حشرات جورواجور نگاه می کرد و با خودش فکر می کرد که با کدومشون
می تونه دوست بشه که ملخک پرید جلوش و گفت:
سلام اسم تو چیه؟
سبزک گفت: اسم
من سبزکه!
ملخک گفت: می
یای با هم بازی کنیم من تنهام؟
سبزک گفت: نه
نمی تونم من اومدم دنبال آرزوهام.
ملخک گفت:منم
می تونم با تو بیام چون منم آرزوهایی دارم؟
سبزک گفت:
بیا.
دوتایی با هم حرکت کردند و کلی باهم حرف زدند و
شادی کردند و از هم دیگه کارا و حرفهای خوب و جدید یاد گرفتند.خلاصه خیلی به
هردوشون خوش گذشت.
دیگه هوا کم کم داشت تاریک می شد، سبزک و ملخک
باید می رفتند خونشون اما دوستی پیدا نکرده بودند.
از هم خدا حافظی کردندو هر کدومشون رفتند به سمت
خونشون که یکدفعه هر دو با هم گفتند: آره ما دو تا با هم دوست شدیم ، دویدند طرف هم
دیگه و گفتند:
دوست خوب من خدا
نگهدار تا فردا.
حالا دیگه سبزک
هم خارج از برکه رو دیده بود و هم یه
دوست خوب پیدا کرده بود.
منبع:نسیم
رضوان
صدای پای فیل کوچولو بود که از دور شنیده می شد.
لاک پشت کوچولو تا صدا را شنید، ترسید و و سرش را توی لاکش برد؛ ولی یادش رفت که
دست ها و پاهای کوچولو موچولش را قایم کند.
فیل کوچولو نزدیک و
نزدیک تر شد. تا لاک پشت را دید، آهسته جلو آمد و با خرطومش دُم و پاهای لاک پشت را
قلقلک داد. لاک پشت ترسید و خودش را روی شن ها نرم به جلو کشید. فیل کوچولو رفت توی
رودخانه.
لک لک تا فیل کوچولو را دید، از آب بیرون آمد و به
طرف لاک پشت پرواز کرد. آب رودخانه بالا و بالاتر آمد و لاک پشت کوچولو را با خودش
برد. کمی بعد او را رها کرد. لاک پشت به پشت افتاد. هر چه دست و پا زد، غصّه خورد و
مامانش را صدا زد. لک لک هر کاری کرد نتوانست لاک پشت را تکان بدهد. لاک پشت هم
هرچه دست و پا زد، حرکت نکرد که نکرد.
فیل کوچولو که داشت
از رودخانه آب می خورد، لاک پشت را دید. گوش های بزرگش را تکان تان داد. آب های
خرطومش را خالی کرد. خرطومش را کج کرد و لاک پشت را به جلو هل داد. لاک پشت
چند بار دست و پا زد، چرخید و چرخید و به شکم روی شن ها افتاد. لاک پشت خوش حال شد
و شادی کرد. دیگر از صدای تلاپ و تلوپ پای فیل کوچولو نمی ترسید.
منبع:ماه نامه ماهک
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
در یک جنگل زیبا و سر سبز قورباغه کوچولویی زندگی می کرد که اسمش قورقوری بود.
قورقوری یک قورباغه ی کوچولوی مهربان بود که با پدر
و مادرش زندگی می کرد و دوستان زیادی داشت. قورقوری پسر مهربونی بود، به خاطر همین
همه ی حیوونای جنگل اونو دوست داشتند. اما قورقوری یک کمی کنجکاو بود و وقتی برای
گردش به جنگل می رفت حرف های پدر و مادرش یادش می رفت.
یک روز صبح وقتی
قورقوری از خواب بیدار شد، دید که هوا خیلی خوبه، به خاطر همین تصمیم گرفت که توی
جنگل گشتی بزنه.
اون روز وقتی قورقوری صبحانه اش را خورد، سریع از
جنگل بیرون رفت. اون از بین چمنزارهای بزرگ گذشت و به جایی رسید که همه ی قورباغه
ها می ترسیدن به اون جا پا بگذارند. اون یک استخر بزرگ بود.
حالا قورقوری خیلی از
جنگل دور شده بود، اون دیگه نمی تونست جنگل را ببینه. قورقوری کمی ترسیده بود.
درجنگل قورقوری سه قانون وجود داشت که همه باید از اون اطاعت می کردند. اول
این که وقتی مار هیس هیسو نزدیک شماست اصلاً قورقور نکنید. دوم این که هرگز قبل از
خواب پشه نخورید و آخر این که هرگز در استخر بزرگ شنا نکنید.
قورقوری اصلاً به قانون های جنگل توجهی نکرد و تندی
توی استخر بزرگ پرید. قورقوری با خودش گفت:"این جا خیلی هم قشنگه، چرا قورباغه ها
از اینجا می ترسن؟"
قورقوری شروع کرد به
شنا کردن توی استخر بزرگ. اما کمی بعد متوجه شد که در این استخر نه گیاهی وجود داره
و نه ماهی. قورقوری از این که در استخر تنهاست کمی ترسید.
حالا قورقوری می خواد به خونه اش برگرده، اما وقتی
اون شنا می کنه اصلاً تکون نمی خوره. قورقوری ترسید و سریع تر شنا کرد، اما یکدفعه
همه جا تاریک شد، آب استخر تند و تند می چرخید و داشت قورقوری را با خودش به سمت
پایین می برد.
قورقوری هرچی دست و پا می زد فایده ای نداشت. اون
دیگه همه ی امیدش را از دست داده بود که یک دفعه یک دست بزرگ اونو نجات داد. حالا
همه جا روشن شده بود.
بعد از این که
قورقوری یک کم حالش بهتر شد فهمید که اونجا استخر آدم هاست. استخر آدم ها یک
چاه بزرگ داره. وقتی آب استخر کثیف می شه، آدم ها سر چاه را می گیرن تا آب های کثیف
داخل چاه بره. اون کسی که قورقوری را نجات داده بود یک پسر بچه ی مهربان بود.
از اون روز به بعد قورقوری تصمیم گرفت که به حرف
بزرگترهاش گوش بده و به قانون و مقررات آن ها احترام بگذاره.
منبع:tebyan.net
روزی روزگاری نزدیک روستایی استخر بسیار بزرگی بود
که داخل آن پر از قورباغه های بزرگ و کوچک بود. هر روز غروب بچه ها نزدیک این استخر
مشغول بازی می شدند.
یک روز، یکی از این بچه ها که مشغول بازی بود چند
تا قورباغه را دید که در قسمت کم عمق استخر شنا می کردند. پسرک با خودش فکر کرد که
کمی با این قورباغه ها شوخی کند. پس دوستش را صدا کرد و گفت"بیا به این قورباغه ها
سنگ بزنیم، فکر کنم خیلی خوش بگذره، چون اونا به این طرف و اون طرف می پرند تا سنگ
بهشون نخوره."
دوست پسرک قبول کرد و آن ها شروع کردند به پرتاب
کردن سنگ به طرف قورباغه های بیچاره. پسرک و دوستش از این کار خیلی لذت می بردند و
با صدای بلند می خندیدند، اما بعضی از این قورباغه های بینوا هلاک شدند و مردند.
پسرک و دوستش از دیدن این منظره خوشحال تر شدند و بلندتر خندیدند.
بالاخره یکی از قورباغه ها که خیلی از کار این دو
پسر عصبانی شده بود،سرش را از آب بیرون آورد و گفت"خواهش می کنم بس کنید، نخندید.
این بازی شما خیلی بی رحمانه است و چند تا از دوستای ما تا الان مردند. این بازی
شما اصلاً خنده دار نیست."
وقتی پسرک و دوستش صدای قورباغه را شنیدند از ترس
پا به فرار گذاشتند.
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود.
در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود.او هیچ دوستی
نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا
کنند. او تنها زندگی می کرد و اجازه نمی داد ماهی ها، گیاهان و حیوانات از آبش
استفاده کنند.
به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز،
یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه ی کوچکی به دست داشت که یک ماهی
کوچولوی طلایی در آن شنا می کرد. دختر کوچولو می خواست با پدر و مادرش از این روستا
به شهر برود و نمی توانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی
کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد
و رفت.
ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در
رودخانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او
محل نمی گذاشت و به او می گفت:"از من دور شو."
ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به
این آسانی ها تسلیم نمی شد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا
کرد و از آب به بیرون پرید.
بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و
قلقلکش گرفت.
کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی
کوچولو صحبت کرد. آن ها دوستان خوبی برای هم شدند.
رودخانه تمام شب را فکر می کرد که داشتن دوست چقدر
خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون می آورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز
دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد.
صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را
بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد.
رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمی
توانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود.
اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند،
چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در می آورد.
حالا دیگر رودخانه می خواست کمی قلقلکی بودنش را
تحمل کند، اما شاد باشد.
ترجمه: نعیمه درویشی
منبع:تبیان
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود.
در جنگلی بزرگ و زیبا حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی حیوانات جنگل با هم
مهربان بودند، ولی سه تای آن ها پنگوئن و آهو و روباه سال های زیادی بود که با هم
دوست بودند.
یک روز پنگوئن و آهو یه عالمه میوه پیدا کردند و
تصمیم گرفتند آن را قایم کنند و به کسی نگویند. در راه آن ها روباه را می بینند،
روباه که خوشحالی آن ها را دید از آن ها دلیلش را پرسید. آن ها به روباه گفتند که
نمی توانند بگویند و این که این یک راز است. اما روباه از آن ها خواست که به او
اعتماد کنند. آن ها هم در مورد میوه همه چیز را گفتند.
وقتی آهو و پنگوئن و روباه به روستا رسیدند، روباه
قولش را فراموش کرد و راز را به همه گفت. وقتی پنگوئن و آهو به جایی که میوه ها را
پنهان کرده بودند رفتند، دیدند که همه ی حیوانات جنگل به آن جا آمده اند و تمام
میوه ها را خورده اند.
همان روز پنگوئن و آهو یک عالمه غذا پیدا کردند و
دوباره همانند دفعه ی قبل روباه را دیدند. آن ها از دست روباه عصبانی بودند، چون او
به قولش عمل نکرده بود، به همبن خاطر تصمیم گرفتند درس خوبی به روباه بدهند.
روز بعد آن ها به روباه گفتند که دریاچه ای پیدا
کردند که پر از ماهی است و گرفتن ماهی از این دریاچه اصلاً زحمتی ندارد. روباه
دوباره به همه ی حیوانات جنگل خبر داد.
روز بعد روباه دوباره پیش پنگوئن و آهو آمد اما این
بار تمام بدنش پر از زخم بود. روباه بیچاره بعد از این که در مورد دریاچه ی پر از
ماهی به حیوانات گفته بود، همه ی حیوانات، حتی خرس قطبی هم به آن جا رفتند، اما
چیزی پیدا نکردند.
روباه پرحرف
آن ها فکر کردند که روباه به آن ها دروغ گفته است،
به همین خاطر روباه را دنبال کردند و او را تا می توانستند زدند.
از آن به بعد روباه فهمید که عمل کردن به قول بسیار
مهم است و اگر می خواست دوستانش به او اعتماد کنند باید به قولی که به آن ها می داد
وفادار می ماند.
پنگوئن و آهو بار دیگر روباه را امتحان کردند، اما
این بار دیگر روباه پرحرفی نکرد و به قولش عمل کرد و پنگوئن و آهو دوباره به دوست
شان روباه اعتماد کردند و رازهایشان را با او در میان می گذاشتند.
داستان ما در یک روز سرد، در یک چمنزار سبز و
زیبا اتفاق افتاد. سه بز برادر بودند که با هم در یک چمنزار بزرگ زندگی می کردند.یک
روز بز بزرگ به دو تای دیگر گفت "خسته شدم از این که هر روز به این چمنزار اومدم،
دلم می خواد چمن های اون طرف نهر رو هم مزه مزه کنم."
برادر کوچکتر گفت "ما نمی تونیم به اون طرف بریم،
چون نهر خیلی عمیقه و ما رو با خودش می بره."
برادر وسطی گفت "ما حتی نمی تونیم از روی پل رد
بشیم، چون یک غول بزرگ زیر اون زندگی می کنه و اگه ما رو ببینه، یه لقمه ی چربمون
می کنه."
بز بزرگ سرش
را که شاخ های بزرگ گردی داشت باغرور بالا گرفت و گفت "من از آقا غوله نمی ترسم."
بعد پاهایش را روی زمین کوبید و گفت "باید باهاش بجنگیم. بعد ببینیم کی توی این
مبارزه برنده می شه."
بز وسطی گفت
"ولی ما به اون جا نمی آیم، چون آقا غوله حتماً بز کوچیکه و منو می خوره."
بز بزرگتر
چرخی توی چمنزار زد و سمش را با قدرت روی زمین کوبید و گفت "هرگز این اتفاق نمی
افته، چون من یه نقشه دارم."
سه بز به هم نزدیک شدند و بز بزرگتر نقشه اش را
برای آن ها گفت و بعد هر سه یورتمه کنان به سمت پل حرکت کردند.
بز کوچکتر نفس
عمیقی کشید و روی پل رفت. وقتی بز کوچولو روی پل راه می رفت پل کمی به این طرف و آن
طرف حرکت می کرد.
ناگهان یک جفت چشمان بزرگ و گرد از تاریکی زیر پل
ظاهر شد و غرش کنان گفت "کی جرات کرده روی پل من بیاد؟" بعد دست بزرگ و پشمالویی از
تاریکی بیرون آمد و با انگشتان بزرگش کناره ی پل را گرفت.
بز کوچولو با
صدای آرام و لرزانی گفت "منم،بز کوچولوی لاغر و استخونی، داشتم می رفتم چمنزار تا
کمی علف بخورم تا چاق و چله بشم."
آقا غوله با صدای بلندش که پل را می لرزاند گفت "من
می خوام تو رو بخورم."
بز کوچولو که
تمام بدنش از ترس می لرزید گفت "منو بخوری؟ من خیلی کوچیکم. یه گاز تو هم نمی شم.
صبر کن بذار برادر وسطیم بیاد اون چاق و چله تر از منه."
آقا غوله که داشت زیر پل می رفت، غرش کنان گفت" بیا
برو و تا وقتی چاق نشدی دیگه اینجا نیا."
بز کوچولو گفت
"چشم" و بعد با غرور و خوشحالی از روی پل رد شد و به بالای تپه رفت.
وقتی بز
کوچولو به بالای تپه رسید، بز وسطی قدم
روی پل چوبی گذاشت. وقتی بز وسطی با سم های
بزرگش روی پل راه می رفت، پل تکان می خورد. ناگهان یک جفت چشمان گرد و بزرگ از
تاریکی از زیر پل ظاهر شد. آقا غوله با صدای بلند و وحشتناکش پرسید "کی داره روی پل
من راه می ره؟" بعد دست پشمالوی بزرگش را از تاریکی بیرون آورد و کناره ی پل را
گرفت.
بزهای ناقلا
بز وسطی گفت
"منم منم بز استخونی. داشتم می رفتم چمنزار تا علف و یونجه بخورم. آخه می خوام چاق
بشم."چ
آقا غوله با صدای بلند فریاد کشید "من می خوام تو
رو بخورم."
بز وسطی با
خنده گفت "منو بخوری؟ چرا می خوای منو بخوری؟من خیلی لاغرم، دو تا گاز تو هم نمی
شم. استخون هام هم تو گلوت گیر می کنه. صبر کن بذار برادر بزرگترم بیاد. اون خیلی
چاق و بزرگه."
آقا غوله کمی فکر کرد و گفت " بیا تو هم زودتر از
روی پل رد شو و تا وقتی چاق نشدی دیگه برنگرد."
بز وسطی هم با
غرور از روی پل رد شد و به بالای تپه پیش برادر وسطی اش رفت، آن دو از بالا به پل
نگاه می کردند تا ببینند برادر بزرگتر آن ها چه می کند.
بالاخره برادر بزرگتر با غرور روی پل چوبی قدم
گذاشت. بز بزرگتر خیلی سنگین بود و به همین خاطر و قتی روی آن راه می رفت پل به شدت
تکان می خورد. از تکان های زیاد پل آقا غوله بیدار شد و غرش کنان پرسید "کی جرات
کرده روی پل من بیاد."
بز بزرگ گفت
"منم، بز بزرگ." بعد بز بزرگ چشم هایش را تنگ کرد و شاخ هایش را به طرف او نشانه
گرفت و با شاخ هایش به شکم آقا غوله زد و او را به هوا پرتاب کرد. بعد آقا غوله
داخل آب پرتاب شد و آب او را با خودش برد و دیگر کسی آقا غوله را آن طرف ها
ندید.
بز بزرگ هم به
بالای تپه پیش برادرانش در چمنزار رفت و کل تابستان را از علف های تازه و سرسبز
چمنزار چریدند و بعد دوباره از روی پل رد شدند و به چمنزار قبلی برگشتند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 12009]
-
گوناگون
پربازدیدترینها