تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خداوند متعال، به بنده اش در هر روز نصيحتى عرضه مى كند، كه اگر بپذيرد، خوشبخت و اگر ن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1846517163




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پریا برای سادگیت : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام دوستان عزیزم از امروز می خوام رمان پریا برای سادگیت رو شروع کنم امیدوارم لذت ببرین

پریا برای سادگیت
نویسنده : ندا بشر دوست
باورم کن امیر...
صداي قطع کردن تلفن که تنها یک تق کوچک بود با شدت انفجار یک بمب توي مغزم کوبیده شد.همانطوریکه گوشی بدستم است روي تخت زهوار در رفته ام دراز میکشم و به سقف خیره میشوم ترکهاي نازك و طولانی روي سقف دود گرفته و سیاه است اینها مربوط به این بخاري پیزوري نفتی است که هر دم با وزش یک باد تند خاموش میشود و دوده اش زندگی نکبت بارم را نکبتی تر میکند.
با دیدن هزار باره این سقف لعنتی باز بیاد فلاکتم می افتم و از نفرت چشمها را بر هم میگذارم باز هم تداعی 4 سال گذشته آتشی در جانم میزند که بی قرارم میکند...
هیچ رنجی د راین دنیا به اندازه احساس ندامت ملال انگیز و رنج آور نیست...
میدانم امیر هر شب تا چند صفحه مطالعه نکند خواب به چشمش نمی اید بخاطر همین دیر وقت زمانیکه مادر و پدرش بدون شک خواب هستند با او تماس میگیریم و...
اما او دیگر مرا باور ندارد در پیش چشم او آنقدر خوار و خفیف شده ام که حتی زحمت گفتن یک کلمه را بخود نمیدهد.
اي کاش حداقل فقط بمن گوش میداد براي چند دقیقه...آه چقدر بدست آوردن همین چند دقیقه دشوار و ناممکن بنظر میرسد!از جا بر میخیزم و گیج و بی حواس بدنبال قوطی قرصهایم روي میز کوچک کنج اتاق که مملو از وسایل گوناگون و در هم ریخته است میگردم.
لیوان آب کنار تخت است و از شب قبل نیمی از آن باقی مانده حتی حوصله عوض کردن آب کهنه 24 ساعت قبل را ندارم همان اب که مملو از حبابهاي ماندگی است را روي قرص آرامبخش سر میکشم وقتی دستم را براي خاموش کردن چراغ بطرف کلید برق دراز میکنم از دیدن جاي دست که به دفعات روي آن کشیده شده و کبره بسته مشمئز میشوم و باز...مثل هر شب با انزجار دستم را روي آن میفشارم و اتاق کوچکم که رنجگاه من است در خاموش مطلق فرو میرود.
و باز...مثل هر شب امیدوارم که خواب زودتر مرا برباید در حالیکه ایمان دارم تا دمیدن سپیده بیدار خواهم بود...با روي هم گذاشتن چشمهایم مثل هر لحظه از روزگاري که میگذرانم اتفاقات 4 سال پیش مثل صفحه نمایش جلوي چشمانم ظاهر میشود...
آنروز که امیر را براي اولین بار دیدم...از یادآوري آن خاطرات با وجود اینکه حالا در اوج بدبختی بسر میبرم ناخودآگاه لبخندي بر لبانم ظاهر میشود.
روزیکه همه در تکاپوي جشن نامزدي ارغوان دختر خاله فریده ام بودند.تا آنروز ارتباط من تنها با دختران فامیل بود و آنهم فامیل مادري.مادرم همان چند سال اول ازدواجش با عمه ها و مادربزرگم نساخته بود و آب پاکی را روي دست آنها ریخته و با آنها مراوده اي نداشت.من نیز همیشه دنباله روي مادرم بودم بندرت همراه پدرم به دیدارشان میرفتم.
خاله فریده بزرگترین خاله ام و ارسلان و اردوان و ارغوان بچه هاي او هستند خاله فرزانه دومین خاله ام فرناز و فرهاد را دارد و آریا و منهم بچه هاي آخرین دختر یعنی مادرم فتانه.آریا 5 سال از من بزرگتر است از لحاظ ظاهري شباهت فراوانی بهم داریم ولی خصوصیات اخلاقی و ذاتی مان زمین تا اسمان فرق دارد.
من و ارغوان و فرناز علاوه بر اینکه دختر خاله ایم دوستی صمیمی و عمیقی با هم داشتیم و بقول معروف همه جیک و پیک هم را میدانستیم و ارتباطمان با پسر خاله ها هم خوب و صمیمی بود.
شب قبل من دودست لباس از کمدم بیرون آورده بودم بنظر هر دوي آنها بمن می آمد اما انتخاب نهایی را مادر باید میکرد.
همیشه همینطور بود و من مخالفتی نداشتم و بر عکس خیلی هم راضی بودم.من بیش از حد به مادرم متکی بودم و بطرز شگفت انگیزي خجول و کم حرف.
مادر لباس قرمز براقی را که یقه خشنی داشت و بلندي تا قوزك پایم میرسید را تایید کرد و گفت:توي مراسم جشن و سرور رنگ شاد شگون داره ضمنا این بیشتر از اون لباس مشکی بهت میاد.
صبح روز نامزدي فرناز میخواست براي آرایش موهایش به ارایشگاه برود با تمام وجودم آرزو داشتم منهم همراه او خاله فرزانه و مادر بروم و موهایم را شینیون کنم!اما با یک چشم غره مادر حساب کار دستم آمد و هر چه فرناز اصرار کرد نرفتم.
نمیدانم چرادرست برعکس آریا که براحتی خواسته ها و عقایدش را مطرح میکرد و ساعتها براي رسیدن به آنها با مادرم بحث میکرد من در مقابل مادرم هیچ اراده اي نداشتم و هر او میگفت میپذیرفتم.
هیچوقت کاري را که دوست داشتم نمیکردم همیشه آنچه مادر میخواست میپذیرفتم و خواسته هاي فردي خود را زیر پا میگذاشتم .شاید به این دلیل که مادرم زنی مستبد بود و در این خانواده 4 نفره من و پدرم تحت سلطه او بودیم ولی آریا درست مثل مادرم بود و زیر بار حرف او نمیرفت بهمین دلیل اکثرا با هم مجادله داشتند.تفاوت من و آریا در این بود که او حاضر بود بخاطر عقایدش بجنگد ولی من همیشه تسلیم بودم و این بخاطر ترس خجالت و کم رویی ام بود.
شب نامزدي همان لباس قرمز براق ماکسی را پوشیدم و موهایم راکه صاف و لخت بود روي شانه هایم ریختم به اصرار خاله فرزانه و خاله فریده مادرم بمن اجازه داد که فقط یک رژ لب کمرنگ صورتی بزنم و بس.
ارغوان 3 سال از من بزرگتر و فرناز 22 ساله بود و دو سال با من تفاوت سنی داشت.
آنشب مثل همیشه و در همه مجالس کنار مادرم نشسته بودم.هر کسی با مادرم سلام و احوالپرسی میکرد معذب میشدم چون میدانستم منهم باید با او احوالپرسی کنم.مثلا خانم دکتر یعقوبی که بخاطر اینکه شوهرش دکتر بود او را خانم دکتر خطاب میکردند می آمد.
به تبعیت از مادرم بلند میشدم و با صدایی که خودم هم بسختی میشنیدم سلام میکردم...و یا هر کس دیگري مثل او و تکرار جمله ها.
سلام...ماشاا...فتانه جون این پریاست؟چقدر بزرگ شده چقدر قشنگ شده.
یک لبخند مصنوعی یک تشکر زورکی !و بعد هم نفر بعدي و همین حرفها.
پریا جون درس میخونه؟
مادرم بجاي من جواب میداد بله سال دوم حسابداریه.
ماشاا... چه خانومی شده.
باز مادر بجاي من جواب میداد :قربون شما لطف دارین.
جوانها در تب و تاب بودند خرجشان را از مسن ترها سوا کرده بودند و با هم خوش و بش میکردند اما من در کنار مادر بودم و در حالیکه دلم براي پیوستن به آنها پر می زد، اجباراً در گفتگوهاي زنانِ به سنِ مادرم شریک بودم.

سؤالهاي تکراري و کسل کننده: درس می خونه؟ چی می خونه؟ کدوم دانشگاه؟ شهر ندادي؟ ماشاا… چه بزرگ شده، عین خودته. واي چه خانومه! چه نجیبه… حالم به هم می خورد از این مزخرفات. انگار من لال بودم که همه اش از مادرم درباره ي من پرسیدند!! مادرم در عین حال حواسش به آریا بود و گهگاهی غر می زد: نگاش کن، چه آتیشی می سوزونه، می خواد آبروي منو ببره، بگذار شب برگردیم خونه…
همین خط و نشانی که براي آریا می کشید، کافی بود که اگر یک آن فکر پیوستم به جوانها را بکنم، از ترس عقوبت کار، سر جایم میخکوب شوم!!
می دانستم شب که مادر شروع به محاکمه کند، آریا به اطاقش می رود خیلی خونسرد در را می بندد و سرش را زیر پتو و یک گوش را در و دیگري را دروازه می کند… اما من نه جگرش را داشتم و نه می توانستم در مقابل توهینها و تهدیدهاي مادر بی تفاوت باشم. پس عطایش را به لقایش می بخشیدم و ترجیح می دادم همان جا کنار مادر بمانم تا از گزند خشم او در امان باشم!!
همان طور که روي مبل نشسته بودم با حسرت به جمع جوانان نگاه می کردم، متوجه شدم که ارسلان پسر خاله بزرگم در کنار جوانی ایستاده و هر دو مشغول گفتگو و خنده هستند. نمی دانم چرا توجهم به آن مرد جلب شد؟ او لاغر اندام، بلند قد و مؤقر بود، یک دستش را در جیب شلوار فرو برده و با لبخندي نامحسوس به جوانان نگاه می کرد و با ارسلان حرف میزد. صورتش کشیده و مردانه، و در نگاهش برق عجیبی بود. بیشتر از آنکه در لبخایش نشانه ي خنده باشد، چشمهایش می خندید. عنُق و خشک نبود، حتی گاهی صداي خنده اش آنقدر بلند بود که در میان هیاهو و صداي بلند
موزیک به گوش من که در این سوي سالن بودم می رسید، اما بسیار مؤقر و متین بود. همان طور که بی اراده به او خیره شده بودم، ناگهان یک لحظه چشمش به من افتاد، وقتی نگاهمان در هم گره خورد، ضربان قلبم شدت گرفت، این بخاطر این نبود که یکدفعه عاشقش شده باشم! بخاطر احساس خجالتی بود که همیشه همراه من بود، ناشیانه سرم را پایین انداختم. نمی دانستم چه کنم! بی اراده دستم به طرف موهایم رفت و سعی کردم با ور رفتن به موهایم خودم را سرگرم کنم.
چند دقیقه وقتم را این طور سپري کردم و در حالیکه براي خودم توجیه می کردم یک لحظه نگاهش به من افتاد باز سر را بلند کردم و به آن سو نگاه کردم، اما او آنجا نبود.
نفس عمیقی از سر راحتی خیال کشیدم و باز به تماشاي اطراف پرداختم. دقایقی بعد خاله فریده کنار مادرم آمد و با دلخوري رو به من گفت:
-نامزدي هفت پشت غریبه اومدي که اینطور بغ کردي نشستی کنار مامانت؟
من مثل همیشه منتظر ماندم که مادر به جاي من جواب بدهد و همین طور هم شد مادرم گفت:
-می دونی کخ فریده جون، پریا خجالتیه، این طوري راحت تره.
خاله فریده پشت چشمی نازك کرد و گفت:
-وا!... فتانه جون، حرفها می زنی، مگه بچه دو ساله است؟ بیست سالشه، پس فردا که شوهرش بدي لابد خودت هم سر جهازي اش می ري که خجالت نکشه! همچی نشسته که ربونم لال انگاري مجلس ختم اومده.
مادرم از رودربایستی که با خواهر بزرگش داشت با بی میلی رو به من گفت:
-راست می گه پریا، پاشو برو پیش فرناز.
واقعاً دلم نمی خواست بروم، خجالت می کشیدم، احساس می کردم اگر به جمع جوانها بپیوندم، همه به من نگاه می کنند ترجیح می دادم که همین گوشه دنج بنشینم و تماشا کنم، گرچه دلم لک زده بود بروم وسط، ولی انقدر خجول و کم رو بودم که جرأت نداشتم و دلم نمی خواست آرزوي آن لحظه ام به واقعیت بپیوندد.
وقتی خاله فریده دستم را گرفت، با بی میلی بلند شدم و همراهش به میان جوانان رفتم،. فرناز دخترِ سر حال و پر جنب و جوشی بود و به راحتی با غریبه ها ارتباط برقرار می کرد، سرش با دو سه تا دختر جوان که گویی از فامیل داماد بودند گرم بود و اصلاً مرا ندید، رویم نشد به او بپیوندم، لحظاتی مردد ایستادم و بعد به گوشه اي که ارسلان ایستاده بود رفتم و کنار او به دیوار تکیه داده و ایستادم. ارسلان برعکس برادرش اردوان، که خیلی شیطان و پر تحرك بود، طبعی آرام و مغرور داشت، و خیلی کم حرف می زد، آریا همیشه به او می گفت: عصا قورت داده! شاید او در چهره و حرکات من اضطراب و بی قراري را دید که گفت:
-نترس! اینجا کسی به کسی نیست، هیچ کس حواسش به تو نیست، می خواي صندلی بیارم بنشنی؟
گفتم: نه مرسی، راحتم.
همین موقع آریا که همیشه سرگرمی اش سر به سر گذاشتن با ارسلان بود به طرف ما آمد و بصداي بلند گفت:
-ارسلان باید برقصه… از شوهرش نترسه!
اردوان که لنگه ي آریا است و بدنبالش فرهاد و فرناز ریختند سرِ ارسلان و کشان کشان او را وسط بردند، ارسلان در حالیکه خط و نشان براي آریا می کشید مقاومت می کرد ولی آنها بصداي بلند می خواندند:
-ارسلان باید برقصه… از شوهرش نترسه…
همان طور که به کشمکش خنده دار آنها و شعرِ مضحکی که می خواندند نگاه میکردم، خنده ام گرفت و براي یک لحظه از آن حالت خجلت و معذب بودن درآمدم و خندیدم که ناگهان صدایی مرا به خود آورد:
-آیا این افتخار رو دارم که یک لیوان نوشابه به شما تعارف کنم و در کنار شما بایستم و تماشا کنم؟
وقتی سر برگرداندم و همان جوان خوش تیپ را دیدم که با احترام یک لیوان نوشابه بطرف من گرفته، چنان دستپاچه شدم که نمی دانستم چه بگویم!
بعد از چند لحظه با لکنت گفتم: مرسی، من میل ندارم.
لبخند دلنشینی زد و با صداي مردانه و مؤدبانه اش گفت: براي خانمی که یک ساعت و اندي در گوشه اي بنشینن و لب به چیزي نزنن، نوشیدن کمی نوشابه میچسبه…
تعجب کردم، او در تمام این مدت مرا زیر نظر داشته و متوجه شده که من اصلاً چیزي نخورده ام؟

حول شده بودم، قلبم تالاپ تالاپ می زد و اطمینان داشتم صورتم از شدت شرم گل انداخته. آه! خداي من اي کاش من اینقدر سفید نبودم، کاش مثل فرناز سبزه رو بودم که در یک چنین شرایطی سرخی گونه هایم انقدر توي ذوق نمی زد!
کاش مادرم اجازه می داد کمی آرایش کنم، آن وقت این سرخی از زیر میکاپ صورتم معلوم نمی شد، خدایا، یک کاري کن الان ارسلان یا حداقل یکی از بچه هاي فامیل بیان کنار من. از ترس زانوهایم می لرزید و حتی جرأت نداشتم اطراف را نگاه کنم که ببینم مادر ما را می بیند؟
واي بر من....اگر مادر ببیند من دارم با این پسره حرف می زنم شب چه بلایی سرم در میاره...
از همین حالا صداي خشمگین مادر توي وغزم طنین می انداخت:
_تف بروت بیاد بی حیا، یک دقیقه افسارت رو ول کردم ها، ببین چطوري آبرویم رو ریختی؟! رفتی تنگ دل مرتیکه نره خر وایستادي چی پچ پچ می کردي؟
از این افکار چنان اضطرابی سراپایم را فرا گرفت که وصفش ناممکن است. باز همان صداي مردانه بگوشم رسید:
_به نظرم تماشاي چهرة خندان شما از دور منطقی تر از پیشنهاد یک نوشابه بود!
می خواستم فرار کنم. کنار مادرم بروم و به او ثابت کنم بی گناهم! که یک دفعه ارسلان که گویی بالاخره از دست آنها گریخته بود کنارم آمد و گفت:
_ممی بینی؟ یک گوشمالی جانانه طلب این آریاي آتیش پاره...

با دین ارسلان در کنارم احساس امنیت کردم. حالا دیگر اگر مادر هم مرا می دید، نگرانی نداشتم. آخر من با پسرخاله ها و دختر خاله هایم مثل خواهر و برادر بودیم و مادر روي پسرخاله ها تعصبی نداشت.
مرد جوان رو به ارسلان گفت:
_همینه دیگه، جوون ترها گاهی دوست دارن سر به سر پیرمردها بگذارن!
ارسلان که تازه متوجه حضور او شده بود خندید و گفت: دست شما درد نکنه، حالا ما پیرمرد هم شدیم؟
از لحن صحبت ارسلان فهمیدم که ازتباط خوبی با او دارد، شاید دوست ارسلان بود، به هر حال مهم این بود که حالا ارسلان کنار من بود و من نگران مادر نبودم.
او خندید. لیوان نوشابه اي که به من تعارف کرده بود و من نگرفته بودم را به ارسلان داد و گفت:
_حالا اینو بگیر بخور، برادر، بگذار نفست سر جایش بیاد، بدجوري کولاك کردي!!
ارسلان لیوان را گرفت و در حالیکه هر دو می خندیدند آنرا سر کشید. بعد گویی تازه منوجۀ حضور ساکت و صامت من شده باشد، اشاره به من کرد و گفت:
_راستی! پریا دخترخاله ام...خواهر همون شیر پاك خورده که داره آتیش می سوزونه.
و بلافاصله رو به من ادامه داد:
_ایشون هم برادر آقا داماد، امیرخان هستن که بنده ارادت خاصی بهشون دارم.
باز هم وقتی لبخند زد، چشمهایش بیش از لبهایش خندیدند، گفت:
_خیلی خوشبختم
من هم لبخند زدم و با خجالت آهسته گفتم: خوشبختم.
شاید روي هم رفته پنج دقیقه پیش آنها ماندم، باز به کنار مادرم رفتم و هر ازگاهی متوجه نگاه لحظه اي او به خودم می شدم که قلبم را به طپش وامیداشت و چهره ام را گلگون!!
****
ساعت پنج صبح است. یک تکه نان هم در خانه ندارم. باز هم خواب به چشمم نیامد. با خود می اندیشم نیم ساعت وقت براي رفتن به نانوایی و خرید نان دارم. و تا مهیا کردن صبحانه و خوردن و شستن ظروفش ساعت شش شده و باید از خانه بیرون بزنم تا به موقع به سرویس کارخانه برسم.
با خستگی مفرط از جا بر می خیزم و بدنبال کیف پولم، روي میز کوچک بهم ریخته و نامرتبم را جشتجو می کنم. آنرا زیر دسته اي جوراب پیدا می کنم. مثل هر روز بازش می کنم و عکس امیر را زیر تلق شیشه اي داخل کیفم نگاه می کنم.
چشمهاي خندان، صورت کشیده و مردانه، دسته موي صاف و مشکی که به یک طرف شانه شده، لب زیرین برجسته و بینی کشیده...آه خداوندا...روزي صبح چشم باز می کردم، بجاي این عکس، خودش را می دیم. در کنارم. نزدیک به من... و حالا...او چقدر دور از من است و من چه تنها و بی کس!
از جا بلند می شوم و به قصد خرید نان اتاق را ترك می کنم. هنوز چند پله پایین نرفته ام که پیرمرد همسایه که درب اتاقش در پاگرد راه پله و روبروي اتاق من است با همان نام بخصوصی که همیشه براي مخاطب قرار دادنم به کار می برد صدایم می زند:
_همسایه؟!
می دانم این پیرمرد افلیج بدبخت هر از گاهی که مرا صدا می زند می خواهد التماس کنان از من تقاضا کند خریدي برایش انجام بدهم. بیچاره حق دارد، پایین رفتن از این پله هاي باریک و داغان ب صندلی چرخدار کار بسیار سختی است، اتاقهاي ما در طبقۀ فوقانی یک مغازة کله پزي است و شاید به همین دلیل اجاره بهاي آن کمتر از جاهاي دیگر است. این بوي دائمی کله وپاچه و سیراب شیردان و این صداي ممتد و دیوانه کنندة ضربات قاشق به کاسه هاي فلزي... آه...خدا می داند این بدبخت چرا این اخر عمري با این تن ناسالم و بیمار، در این گوشۀ نکبت بار تک و تنها افتاده... مثل ادمی که در میان خواب و بیداري گام بر می دارد، شل و وارفته چند پلۀ آمده را برمی گردم و به اتاق پیرمرد نزدیک می شوم. از همان دفعۀ اول که در اتاقش را باز کزدم و بوي تند ماندگی و ترشیدگی توي دماغم زد، دیگر حتی الامکان آن در را باز نمی کنم. می پرسم:
_بله... کاري دارین؟
می نالد: _تصدقت برم دخترم، یه نصفه نون سنگک و یه شیشه شیر برام می خري؟ بیا اینم پولش...می دانم دارد زور می زند تا چرخهاي ویلچر را بحرکت در اورد و بسوي در بیاید... از ترس باز شدن در و باز آن بوي وحشتناك، با شتاب چند پله را پایین می روم و بصداي بلند می گویم:
-می خرم میارم، بعد پولش رو بدین...
و می اندیشم، یکبار تحمل این بو، به از دوبار...

ناگاه صداي امیر را چون اصواتی که براي شکنجه به کار می برند می شنوم و از شدت درد روحم بخود می پیچم: _بوي گند میدي...بوي فاضلاب نه! بیشتر از اینها...بوي کفتار مرده اي که داره می پوسه...وقتی از پیچ کوچه می گذرم و انتهاي صف نانوایی می ایستم باز گذشته ام مرا با نیروي نامرئی بسوي خود می کشد. ***** همان شب نامزدي ارغوان براي تنوع به حیاط رفتم. چقدر زیبا بود. یک ردیف گلدان مملو از گلهاي زیباي شمعدانی و حسن ي.سف لبۀ ایوان چیده شده بود و حیاط غرق گل و گیاه بود. قدري در حیاط گردش کردم و باز به جاي اولم برگشتم. اما مادرم نبود. با تردید همانجا نشستم، فکر کردم قطعاً مادر بزودي سر جایش بر می گردد. انتظارم طولانی شد، چون مادر در گوشه اي دیگر سرگرم گفتگو بود و براي اولین بار مرا از یاد برده بود! همان طور که بی قرار و مضطرب در انتظار بازگشت مادر بودم و باز تنها ماندن به من یک حس ملال آور بی پناهی می داد، صدایی مرا با نام خواند: _خانوم پریا؟ صدا می « پریا خانوم » یا « پریا » از اینکه کسی مرا این طور مخاطب قرار بدهد ناخوداگاه احساس خوبی کردم! معمولاً مرا زدند و این نوع برایم تازگی داشت. به جانب صدا که برگشتم آن احساس خوب جاي خود را به پریشانی و ترس داد. امیر بود... که در کمال ادب دو دست را بطرفم دراز کرده بود و قدري خم شده بود. نگاه پرسشگر و در عین حال هراسانم او را وادار به گفتن کرد: _بنظرم این مال شما باشه...حتماً توي حیاط از یقه اتون باز شده! تازه توجهم به دستهاي او جلب شد ودیدم گل سینه ام است که با کمال احترام آنرا دو دستی به من تقدیم می کند! در حالی که به گل سینه ام در میان دست او خیره شده بودم، بشدت خجالتزده و در عین حال خشمگین بودم. ان تصویر مزخرف و زشت آن زن قرون وسطایی که با صورت سرد و بی روح به نقطه اي نامعلوم خیره شده بود، در میان قاب طلایی زمخت و بدقواره، گل سینه اي بود که بیشتر به یقۀ یک لباس قهوه اي، آنهم در تن زنی بالاي شصت سال میامد. نه روي یک لباس درخشندة قرمز بر تن دختر جوان بیست ساله.... وقتی آرام و با ترس به مادرم گفته بودم که مایل نیستم این گل سینه را به لباسم بزنم او به تندي آنرا از دستم قاپیده بود و با حرکتی خشن آنرا به یقه ام وصل کرده بود . زیر لب غریده بود: _تو سرت نمیشه، بی سلیقه اي... و من هم مثل همیشه مطیعانه این تحمیل را پذیرفته بودم. اوایل مهمانی از وجود این مزاحم نفرت انگیز روي لباسم در عذاب بودم، اما نمی دانم چطور شد که وجودش را فراموش کرده بودم... مثل خیلی از تحمیاها که برایم عادي شده بودند... تا اینکه... نمی دانم چرا برایم اهمیت داشت که او نداند این گل سینۀ زشت و از مد افتاده سلیقۀ من نیست و بدتر از آن نمی دانم چرا بی جهت گفتم: _نه... مال من نیست! چشمهاي خندان او بناگاه گرد شد و براي یک آن گذر حیرت را از چهره اش دیدم. اما خیلی زود بر خود مسلط شد و در حالی که صاف می ایستاد، دستش راپس کشید و گفت: _آه... متأسفم... ببخشید پس از رفتن او بود که کشمکش درونی ام شروع شد. که چرا دروغ گفتم و ردیف کردن فرضیاتی مثل این که: نکنه وقتی گل سینه از لباسم افتاده او دیده و حالا توي دلش از دختري که اینقدر راحت دروغ می گه بیزار شده؟ نکنه اصلاً وقتی پیش ارسلان بودیم گل سینه ام افتاده و او دیده و آنرا برداشته و حالا مطمئن است من دروغ گفتم؟ آه چقدر احمقانه عمل کردم. باید خیلی راحت تشکر می کردم و گل سینه را می گرفتم. اصلاً چه اهمیتی داشت که او پیش خودش فکر می کرد چه دختر بد سلیقه اي! و...و...و... احساس گناه، سرزنش و خودخوري تا پایان جشن نامزدي همراهم بود... **** صداي شاطر مرا بخود می آورد: _چند تا می خواي ابجی؟ پول نان را می دهم و سر راه شیر می گیرم و بر می گردم. ورود به اتاق پیرمرد سخت است اما نه به سختی روزگاري که می گذرانم. چند ضربه به در می زنم و نفس را در سینه حبس می کنم و در را باز می کنم. گر چه وضع مالی ام طوري نیست که بذل و بخشش بکنم ولی حاظرم نان و شیر را بگذارم و بی معطلی از آن اتاق خارج شوم تا مجبور به استشمام آن بوي جهنمی نشوم. در تاریک و روشن اتاقی که همیشه پرده هاي ضخیم آن بسته است پیرمرد را جستجو می کنم. بوي گس ماندگی و عرق و دم حالم را به هم می زند، صداي او مرا متوجه کُنجی که چمباته زده می کند: _خدا عاقبت به خیرت کنه همسایه. بسویم می آید، در حالی که با هر چرخش چرخهاي ویلچرش ناله اي مشمئز کننده به گوش می رسد. دستش را که براي دادن پول بطرفم دراز می کند، باز مثل بارها و بارها، از دیدن آن دست لرزان و استخوانی که پر از لکه هاي قهوه اي است و مفاصلش بطرز رقت باري ورم کرده مشمئز می شوم و با اکراه مجبور به تماس دستم با آن می شوم، پول را می قاپم و به سرعت خداحافظی می کنم و در را می بندم. با بستن در نفس راختی می کشم، ولی انگار این بو تا مغز و استخوانم رسوخ کرده. میلی به خوردن صبحانه ندارم. نان را در سفره می پیچم و با خستگی باز پله ها را طی می کنم و به خیابان می رسم. براي رسیدن به مکان شورا شدن سرویس کارخانه، مثل هر روز باید مدتی پیاده روي کنم. همچنان که بی رغبت گام بر می دارم، سعی می کنم با یاد آوري دوران شیرین گذشته، روح مصلوبم را تسکین دهم. *****

مهمانی هایی که خاله ها و مادرم به افتخار ارغوان و رضا، ترتیب می دادند و طبیعتاً من و امیر هم مدعوین ثابت آن
بودیم. نگاهاي خندان و آرام امیر و بیقراري و اضطراب من زیر آن نگاه ها.
صحبتهاي پیش پا افتادة پاه و بی گاهی که با او داشتم و همیشه او بود که سر صحبت را باز می کرد.
آن شب.... که مهمانی را مادر من ترتیب داده بود وقتی مهمانها مشغول سرو شام بودند امیر با بشقابی بطرفم آمد و
گفت:
_بفرمائید.
باز دست وپایم را پم کردم و ضربان قلبم شدت گرفت، صدایم لرزان بود که به زحمت گفتم:
-مرسی. شما بفرمائین، من بعداً می خورم.
امکان نداره. شما از اول مهمونی فقط زحمت می کشیدین...اطمینان دارم هیچ چی نفهمیدین جز خستگی... تا شما
نخورین من لب به غذا نمی زنم، سعی کنین از محیط استفاده کنید مثل همه...
دل آشوبه یک آن گریبانم را گرفت. دستپاچه و بی قرار قدري مکث کردم اما یاراي ایستادن نداشتم تنها چیزي که آن
لحظه احتیاج داشتم تنهایی بود...بدون اینکه عذرخواهی کنم یا حرفی بزنم از کنارش گریختم به اتاقم پناه بردم و روي
تخت دراز کشیدم. توي ذهنم سوالات فراوانی بود که بیشتر نگرانم می کرد: یعنی اون از من خوشش میاد؟ نه...فکر
نکنم...حتماً با همه این طوره. من زیادي به همه شک دارم و فکر می کنم همه چشمشون به منه ! اصلا تقصیر مامانه که
باعث شده فکر کنم هر کس با من حرف می زنه بهم نظر داره . نه ... نه ... شاید او می خواست سر صحبت رو باز کنه تا
قضیه گل سینه و دروغ منو به رخم بکشه ! ... واي ... در این صورت...
وقتی مادر در را باز کرد و نگاه غضبناکش را به من دوخت تمام این افکار از سرم پرید ، مادر گفت:
_بارك الله ! اومدي دراز کشیدي ؟! همه میگن پریا کو ؟ پاشو بیا بیرون...
و در حالی که صداي غرغرش هنوز به گوش می رسید دور شد : تو رو خدا ببین ؟ خانوم رفته دراز کشیده و منو با این
همه مهمون گذاشته به امان خدا... !
وقتی می خواستم بیرون بروم بی اراده برگشتم و خود را در اینه برانداز کردم . این اولین باري بود که به میل خودم
لباس پوشیدهبودم . مادر انقدر حواسش پی انواع غذاها و میوه ها و دسر و نحوه دکوراسیون و تلاش براي از همه بهتر
برگزار کردن مهمانی بود که اصلا جواب مرا در مورد لباسی که باید می پوشیدم نداد . و من بالاجبار و در عین حال با
اشتیاق این بار خودم لباسم را انتخاب کردم . یک دامن حریر سبز ملایم با گلهاي ریز تیره تر و بلوز استین بلند ساده
سبز تیره . به نظرم خیلی مناسب سن و سالم بود . موهایم را پشت سرم بسته بودم و بر اثر تحرك و کاري که انجام داده
بودم ، چند تار مو از روي شقیقه هایم به پاوین ریخته ، فکر کردم : این طوري قشنگتر شدم !! صورتم رنگ پریده بود ...
براي اولین بار و در عین ناباوري ، پاورچین به اتاق مادرم رفتم و مقداري از پودر و رژگونه او را به صورتم زدم ... با
علاقه نگاهی به تصویرم در اینه انداختم و اندیشیدم : حالا دیگه رنگ پریده نیستم ... اما .... خب مسلما حالا کمی لبهایم
کم رنگ شده بودند ... این بار با تردید و دو دلی چند دفعه رژ لب را برداشتن و منصرف شدم اما بتالاخره وقتی براي
اخرین بار خودم را در اینه براندازکردم ، کمی هم لبهایم سرخ و برجسته به نظر می رسید!
با عجله ، مثل گنهکاري که از ترس دستگیري هنگام ارتکاپ جرم می گریزد ، اطاق مادر را ترك کردم و براي اینکه در
ان لحظه کسی متوجه من نشود به اشپزخانه رفتم و مشغول جمع اوري ریخت و پاشهاي مادرم و کارگري کهگهگاه مادرم
او را براي کارهاي خاص خبر می کرد ، شدم.
مادرم که وارد اشپزخانه شد، از ترس پاهایم می لرزید ، مجسم می کردم که حالا با دیدن من ، ناگهان شانه هایم را می
گیرد و چشمهایش را تنگ می کند و به ارایش ملایم اما غیر قانونی من دقت می کند و سیلی محکمی به گونه ام می زند
و می گوید : هان ! می خواي ابروي منو جلوي همه بریزي ؟ می خواي پس فردا فرزانه و فریده بگن لالایی بلدي براي
دختر ورپریده ء خودت بخون ؟!
صداي مادرم مرا با تکان سختی از افکارم بیرون کشید:
_پریا ... پریا جون ، هفت هشت تا قاشق چنگال بیار...
و با عجله به طرف در اشپزخانه رفت...
با خودم فکر کردم : حتما خاله ها حسابی از پذیرایی اش تعریف و تمجید کردنم که انقدر سر حاله و منو ندید ... اما
ناگاه مادر ایستاد و برگشت و به من نگاه کرد . فقط خدا می داند که چطوري توي دلم لرزید ... اما او در حالیکه مستقیما
به من نگاه می کرد گفت:
_بشقاب هم بیار ، و پنجره رو هم کمی باز کن ، خیلی گرم شده .... به سرعت دور شد . نفسی عمیق کشیدم و لبخند
زدم و اندیشیدم : یا متوجه نشد یا به روي خودش نیاورد اما می دانستم مادر کسی نیست که به روي خود نیاورد!
با عجله چند بشقاب و تعدادي قاشق و چنگال برداشتم و از اشپزخانه خارج شدم . فرناز از کنارم رد شد و با همان روحیه
ء همیشه سرحال و شیطانش نیشگونی از پهلویم گرفت و گفت:
_کمر باریک من !! بیا به نزدیک من!
و بی انکه از من بپرسد احتیاجی به کمک دارم یا نه ، دور شد . حالا دیگر خیالم راحت راحت شد چون اطمینان داشتم

ارایشم مختصرتر از ان است کهبه چشم بیاید ! در غیر این صورت فرناز زیرك و باهوش کسی نبود که متوجه ارایش
من نشود و حرفی ، تکه اي ، متلکی ... بار من نکند!

وقتی وارد پذیرایی شدم و بشقابها را به مادرم دادم ، دستور جمع اوري بشقابهاي استفاده شده را از او دریافت کردم و
باز هم خیالم راحت تر شد چون این بار هم مادر به صورتم نگاهکرد اما متوجه نشد!
مشغول کارم بودمو بدون توجه به افرادي که بابت پذیرایی تشکر می کردند ، جواب انها را می دادم اما با برخورد به یک
بشقاب دست نخورده سرم را بلند کردم و امیر را نشسته روي مبل روبه رویم دیدم . نمی دانم چرا ؟ اما حس کردم نگاه
او ، نشانگر توجهش به تغییر جزئی است که به واسطه ارایش مختصرم در چهره ام پدید امده . شاید براي یک لحظه
نگاهمان در همگره خورد ولی چنان بند دلم پاره شد که بی اراده صاف ایستادم . و نگاه او را دیدم که به دنبال من امد و
ثابت ماند . لبخندي زدم و به زور کلمه اي را بر زبان راندم:
_شما که هنوز چیزي میل نکردین.
او همان طور نگاهم می کرد و باز هم چشمهایش بیش از لبهایش می خندید . معذب شدم و با دستپاچگی گفتم : غذاتون
یخ کرده ، بگذارین براتون غذاي گرم بیارم.
دستم را پیش بردم که بشقاب را بردارم که او سریع لبه بشقاب را محکم گرفت و گفت:
نخوري من لب نمی زنم... « تو » _گفتم که تا
از اینکه با او بر سر بشقاب کشمکش کنم خجالت زده ، دستم را پس کشیدم و مهم تر از ان اندیشیدم اگر ان لحظه را
مادرم دیده باشد چه ؟ با فریاد به منخواهد گفت : مرتیکه داره غذا می خوره بشقاب رو از جلوش بر می داري ؟ اخه تو
چقدرخنگ و احمقی . من گفتم بشقابهاي استفاده شده رو جمعکن نه اینکه برو غذاي مردم رو از جلوشون بردار و بیار !
واي خدا ! عاقبتاز دست تو دختره بی عرضه سکته می کنم ! ابرو حیثیت برام نگذاشتین!!
چنان از این افکار وحشتزدهشدم که بی اراده از او فاصله گرفتم اما او در حالی که بشقاب را در دست داشت برخاست و
در کنار من زیر لب گفت:
_ضمنا اینو بدون زیبایی تو خدادادیه ، هر چند با کمی پر رنگ کردنش محشر می شی!!
دیگر توان نداشتم ، مطمئن بودم اگر ان لحظه مجبور شوم حرفی بزنم به تته پته میافتم ! دستهایم اشکارا می لرزید . دلم
هم همین طور ... فقط خدا کمکم کرد که بشقابهاي جمع اوري شده از دستم نیفتاد . با گامهایی لرزان و درونی پر از
تشویش بشقابها را به اشپزخانه بردم ، مادرم با عجله بشقابهارا از دستمقاپید و گفت : بدو ... بدو ... سریغ ات و اشغالهاي
روي میز رو جمع کن وبراي دسر ، پیش دستی بگذار ... به راضیه خانوم (کارگرمون ) هم بگو بیاد این جا.
خدا می داند که با ان حال ، ان اضطراب شیرین ، ان دلهره و لرزش دستها ، ان عرقی که مدام از رویپیشانی ان به پائین
مب غلتید و ان قلبی که از شدت ضربانش داشت بیرون میپرید ، چطور از عهده ء کارهایی کهمادرم گفت بر امدم . اصلا
نمی دانمچطور ان کارهارا انجام دادم و چه مدت زمانی طول کشید . فقط زمانی به خودم اومدم که درب دستشویی را
پشت سرم بستم و به ان تکیه دادم.
خیلی مسخره است که یک ادم تنها در دستشویی اجازه تنها ماندن را داشته باشد ! ولی من اینطور بودم . می ترسیدم اگر
به اطاقم پناه ببرم ، باز مادرم متوجه غیبتم شود و با امدن به اطاقم مواخذه ام کند و فرصت تمرکز را به من ندهد. اما
توي دستشویی می توانستم قدري به افکارم سازمان دهم و خود را از این دلهره و بیقراري برهانم . حتی طولانی شدن
داشت !! به صورتم توي اینه دستشویی نگاهکردم . خیس غرق و نا « مادر » مدت ماندنم یک جواب قابل قبول براي
مرتب بود . یک مشت اب سرد که به ان زدم ، التهابم قدري تخفیف پیداکرد و تا حدي بر خودم مسلط شدم . شاید
باورکردنی نباشد ، ولی ارامش در فضاي نه چندان مطلوب دستشویی و در پس همهمه اي از پشت در به گوش می رسید
، برام لذت بخش بود و به من فرصت اندیشیدن می داد!!
موهایم را که کاملانا مرتب شده بود با همان دست هاي مرطوب ، باز کردم و دوباره سفت و محکم پشت سرم بستم .
حالا کاملا موهایم به عقب کشیده شده بودند و به نظرم جذابیت چهره ام بیشتر شده بود . علی الخصوص که با نمناك
شدن موهایم بر اثر دست مرطوب و البته عرقی که سرم را خیس کرده بود ، موهاي روشن و گاهی طلایی ام ،
قدریتیرهتر به نظر می رسید و باعث می شد که رنگ عسلی چشمهایم بیشتر خود را نمایان سازد . بی درنگ بدون این
که دیگر به چیزیفکر کنم در دستشویی را باز کردم و زیرکانه به اطاق مادرم رفتم !! و باز همان ارایش ممنوعه را تکرار
کردم و باجراتی کمی بیش از بار قبل به میان جمع امدم . به محض ورود به پذیرایی نگاهم به امیر افتاد که حس کردم
جستجوگراست و چند لحظه بعد ، زمانیکه مرا دید و و در نگاهش موجی از تحسین و اطمینان خاطر را دیدم ، این حس
به یقین مبدل شد.
نیرو تازه و عجیبی را در خود حس می کردم که برایم ناشناخته بود . حسی امیخته با جسارت و غرور ، یک حس انرژي
سرچشمه می گیرد... « امیر » دهنده و لذتبخش در وجودم ریشه می دوانید که نمی دانستم چیست اما اطمینان داشتم از
ان شب براي اولین بار در طول عمرم ، ساعتی را بدون دغدغهء مادرم سپري کردم . بدون ان هراسهاي همیشگی از
عقوبت رفتارهایم . البته این بدان معنی نیست که حرکات سبکسرانه اي می کردم ، بلکه در عین اطاعت از اوامر ،
زیرکانه امیر را زیر نظر داشتم و بر عکس همیشه نه تنها از او نمی گریختم ، بلکه عمدا خود را در تیر رس نگاه او قرار
می دادم تا حرکات و بیشتر نگاه هاي او را بررسی کنم و شک خود را به یقین مبدل کنم.
هر چند ان شب شک من به یقین مبدل شده بود . ولی از ان جایی که همیشه بیش از اندازه ي لازم محافظه کار بودم یک
جاي اشتباه را خالی گذاشته بودم که یک هفته بعد ان همپر شد.
روزي که خاله فریده به خانه ي ما امد و به قول مادر می خواست مزه دهان ما را بفهمد!
ان روز خاله فریده ، طرفهاي عصر به خانه ما امد و پس از گفتگوهاي همیشگی و تکراري گفت:
_راستی فتانه ، دیشب رضا خونه امون بود . می گفت می خوان براي امیر دست بالا کنن!
مادرم گفت : وا ! چه عجله عجله ، هنوز که رضا عروسی نکرده که می خوان دومیه رو دوماد کنن.
خاله فریده گفت:
_خب می دونی ، امیره از رضا بزرگتره . حالا هم ظاهرا خودش اوکی رو داده!
_اهان . پس کسی روزیر سر داره.
خاله فریده به قهقهه خندید و گفت:
_این طور به نظر می رسه . مثل اینکه چشمش پریا رو گرفته.
من که توي اشپزخانه مشغول ریختن چاي بودم ، قلبم هري ریخت پائین . دلم می خواست توي هال بودم و قیافه مادر را
می دیدم و نظر او را از نگاهش می فهمیدم . نمی دانم چرا مدام چشمهاي خندان امیر را می دیدم که به من خیره شده و
اظهار علاقه می کند . راستی چقدر ساده لوح و عاشق پیشه بودم.

صداي آهسته ي مادر مرا به خود آورد : هیس ... یواش تر ، نگذار پریا بفهمه ، چشم و گوشش باز میشه!
خاله فریده آهسته گفت : وا ، چه حرفا ، دختره بیست سالشه ، دانشگاه میره ، مگه بچه مدرسه ایه ؟
مادرم غرید :هنوز بچه است . تازه داره درس میخونه ، اگه به گوشش برسه ، حئاسش پرت میشه و درست و حسابی
درس نمی خونه.
خاله فریده بادي به گلو انداخت و گفت : حالا نه به باره نه به داره ! رضا فقط می خواست بدونه اصلا پریا حالا حالاها
شوهر می کنه یا نه ، با دسته گل و فوکل کراوات که نیومدن در خونه ات.
مادرم که از کسی حرف نمی خورد گفت : قربونت برم فریده جون ، حالا بگذار ببینم این آقا رضا چه گلی به سر ارغوان
می زنه ، اگه تو زرد از آب در نیومدن ، بازم بهشون دختر بدهیم!
خاله فریده که این حرف مادر برایش خیلی گران آمده بود از جا برخاست و به حال قهر قصد رفتن کرد و گفت : فدات
بشم . اینها شناخته شده هستن . یه تهرونه و یه خاندان ملکوتی ها احمد آقا ( منظورش شوهرش بود ) که الکی الکی ، رو
هوا یه دونه دختر عزیز کرده اش رو به کسی نمی ده ، اصلا نصف دختراي تهرون آرزوشونه عروس اینا بشن.
مادرم باز هم از جواب کم نیاورد و در حالیکه لحن صحبتش آرام تر بود گفت : فریده جون چرا بهت بر خورد ؟! خودت
می دونی ارغوان عین پریا واسه من عزیزه ، منتهی میگم بگذار بره توي خانواده اشون ، انشاءالله که خوب باشن ولی تا
نره توي خانواده اشون و باهاشون زندگی نکنه ، آدم از چند و چون خلقیاتشون خبردار نمیشه اگر ارغوان تاکید کرد و
به امید خدا مشکلی نداشتند ، اونوقت منهم رویش فکر می کنم ، حالا تا پریا به سن ارغوان برسه ، سه سال وقت داریم
خواهر...
خاله فریده انگار که زیرش آتش روشن کرده باشند ، جلز و ولز می کرد ! عجب موجودي است این مادرم . با اینکه
کوچکترین خواهر بود اما از پس خواهرها حسابی بر میامد و محال بود آنها بتوانند حرفی به او بزنند که برایش سنگین
باشد و جواب آنها را با لبخند و آرام ، اما سوزنده و محکم ندهد . خاله فریده براي پیدا کردن جواب مدتی وقت صرف
کرد و بالاخره گفت:
_فتانه جون ! عزیزم ! اگه ارغوان بیست و شش سالشه و ازدواج کرده ، از چهارده سالگی خواستگارها پاشنه ي در رو از
جا کندن ... حالام با کلی تحقیق و سوال پیچ کردن و از هفت خوان گذروندن ، جواب مثبت داده . اگه تو هم مثل ما باشی
پس پریا هشت ، نه سال دیگه انشاءالله عروس میشه!
مادرم این بار از در دیگري وارد شد و با لحن دلجویانه اي گفت:
_تو رو خدا ببین ها . بچه هامون رو ول کردیم چسبیدیم به غریبه ، تو طرف رضایی یا من ؟!
آخه دلت میاد بگی پریا بیست و نه سالگی عروس میشه ؟! اي بابا . بیا بشین ، چرا اینقدر دل نازك شدي ؟!
می دانستم مامان می خواهد خاله فریده را آرام کند و در دقیقه ي نود یک ضربه کاري به او بزند که تازه وقتی به خانه
اشان رسید از درد آن به خود بپیچد و دیگر براي جواب دادن دیر شده باشد.
بالاخره خاله فریده نشست و من پس از مدتی اتلاف وقت چایی و شیرینی بردم و به بهانه ي درس خواندن آنها را تنها
گذاشتم اما پشت دیوار راهرویی که به هال منتهی می شد گوش ایستادم...
***
صداي بوق مینی بوس که چند بار پشت سر هم بصدا درآمد ، مرا بخود آورد . سرویس کارخانه است . با دیدن این
ابوطیاره ي بد رنگ ، باز به زمان حال ، به اوج بد بختی و ملالم باز می گردم . وقتی از پله ي مینی بوس بالا می روم و به
راننده سلام می کنم ، نگاه متعجب او را می بینم و متوجه می شوم که او نیز از گیجی و در خود فرو رفتن همیشگی من
به تنگ آمده...
به مسافران تک و توك مینی بوس که همکارانم نیز هستند سلامی سرسري می کنم و به گوشه اي پناه می برم . وقتی از
کنج پنجره ي ماشین بیرون را می نگرم و دانه هاي درشت باران که روي شیشه می خورند و آرام سرازیر می شوند را
می بینم ، تازه متوجه خیسی مقنعه و لباسم می شوم ... باران می باریده ... و من نفهمیدم ... آخر کجا بوم ؟!
و جسمم در خیابان و در انتظار سرویس بوده و روحم در انتظار روزگاران زیبایی که داشتم و صد افسوس که طاقت
ماندن نداشتند ، گذشتند و رفتند ، و ... حالا...
می نی بوس ، در میان شلوغی و ازدحام خیابانها که روزهاي بارندگی نیز تشدید می شود ، لک و لک کنان حرکت می
کند و هر از گاهی گوشه اي ترمز می کند و مسافري را سوار و باز براه می افتد . باران با شدن بیشتري خود را به سر و
روي ماشین می کوبد و من آرام و دلتنگ به ریزش باران روي شیشه ي کنارم خیره می شوم.
***
مادر حتی پدرم را قابل ندانست که حرفی درباره ي پیشنهاد خاله فریده به او بزند . بنظر خودش تنها او می دانست و من
هم از این ماجرا بی خبرم.
پس از آن روز دوران سخت انتظار فرا رسید . ارغوان کما بیش وقتی مرا می دید دماغش را بالا می گرفت و عمدا با
فرناز گرم می گرفت.
مطمئن بودم خاله فریده ماجرا با آب و تاب و شاید خیلی بیشتر از آنچه بود برایش تعریف کرده . هر بار آنها را می
دیدم سعی می کردم چیزي بفهمم ولی دریغ از یک کلام حرف درباره امیر.
مهمانی ها هم دیگر تمام شده بود و نامزد شدن ارغوان آن تازگی و داغی اوایلش را نداشت.
آنروز که آخرین کلاسم ساعت 6 عصر تمام شد از روزهاي آخر ماه اردیبهشت بود . هوا تمیز و مرتوب بود ساعتی قبل
نم بارانی زده بود و حالا خنکاي شب را داشت . همانطور که در افکار خود غوطه ور بودم از در دانشکده خارج شدم و
چند قدمی نرفته بودم که صدایی مردانه مرا صدا زد.
_خانوم پریا...
بر جا خشک شدم . این نحوه ي صدا کردن خاص یک نفر بود ... امیر ، به طرف صدا که برگشتم او را دیدم که با لبخند
به طرفم می آمد.
همیشه او را در مهمانی و با لباس تشریفاتی دیده بودم . این بار پیراهن آبی و شلوار جین پوشیده بود و به نظرم چقدر
خوش تیپ شده بود...
یک لحظه حس کردم که چقدر دلم برایش تنگ شده بود و تا چه اندازه از دیدنش خوشحالم.
او سلام کرد و در کنارم شروع به قدم زدن کرد.با وحشت به اطرافم نگاه کردم.باز افکار مزخرفی که همیشه همراهم
بود آن حس شیرین لحظاتی قبل را ضایع کرد.فکر کردم نکند مامانم از این طرفها رد میشده و گفته برم دنبال پریا. می
دانستم که دارم یک کار صد در صد ممنوعه را انجام میدادم اما با لذت آن را پذیرفتم و با خوش رویی جواب سلام او را
دادم.
-امیر گفت: میخوام باهات صحبت کنم بیا از این طرف.

از این که اینقدر راحت و خودمانی حرف میزد هم خوشم میآمد هم از عقوبت آن میترسیدم.با تردید به سمتی که او
اشاره کرد حرکت کردم... ناگهان اتومبیل ارسلان را دیدم و بر جا میخکوب شدم.امیر چند قدم رفت و وقتی متوجه شد
من ایستاده ام توقف کرد و با نگاهی پرسشگر به من خیره شد،وقتی دیدم ارسلان برایم دست تکان میدهد،بدون توجه
به امیر به طرف ماشین او رفتم و سلام کردم.ارسلان گفت سوار شو،و در عقب را برایم باز کرد،تعجب کردم چون
صندلی جلو خالی بود ولی این حیرت طولانی نشد چون دیدم امیر هم در جلو را باز کرد و سوار شد.سلام نکردن آنها به
هم و حالات و حرکتشان حاکی از این بود که تازه همدیگر را ندیده اند و به اتفاق به اینجا آمده اند.
ارسلان اتومبیل را به حرکت درآورد و من خجول و سر به زیر سکوت کرده بودم.صداي آرام و مردانه امیر این سکوت
را که دیگر داشت سنگین میشد شکست:
-خب حال شما خوبه خانوم؟
لحن صحبتش با دقایقی قبل خیلی فرق داشت و من فهمیدم آن نحوه خودمانی را فقط زمانی به کار میبرد که ما دو تا تنها
هستیم و شنونده دیگري ندارد. از این بابت احساس خوبی پیدا کردم و بی آنکه لبخندي بزنم جواب دادم:متشکرم.
باز سکوت در فضاي اتومبیل حکمفرما شده بود،ارسلان که میدانستم زیاد هم پر حوصله نیست گفت:
-پریا، امیرخان مایلن با تو صحبت کنن.
بی اراده گفتم: درباره چی؟
ارسلان از آینه اتومبیل نگاهی به من انداخت،در چشم هاي کشیده و میشی رنگش موجی از جدیت و قاطعیت دیده
میشد.نفس عمیقی کشید و گفت:
-تعجب نمی کنم اگه تو بی خبر باشی.چون خاله رو خوب میشناسم. مامان خودم رو هم خوب می شناسم و به همین
دلیله که الان با امیر اینجا هستیم.
موضوع اینه که امیر می خواهد بیاد خواستگاري تو...
با شنیدن این جمله آنقدر خجالت کشیدم که آرزو میکردم اي کاش الا هر جاي دیگري بودم جز اینجا.صورتم از شرم
گل انداخته بود و در حالیکه دستهاي عرق کرده ام را روي کلاسورم میکشیدم دعا میکردم امیر آن لحظه به من نگاه
نکند.
ارسلان با صدایی محکم و رسا ادامه داد:
به نظر میاد مامانم و خاله سر هیچی یک کم از هم دلخور شده باشن من نمی خوام این دلخوري به تو یا امیر لطمه اي
بزنه. چون هر دوي ما مادرهامون رو میشناسیم و میدونیم با یک بالاي چشمت ابروگفتن از هم دلخور میشن و بعد
دوباره آشتی میکنن.در هر حال امیر می خواد بدونه که...
ارسلان جمله اش را نیمه تمام گذاشت و به امیر نگاه کرد بعد به صداي بلند خندید و گفت:
-عجب کار سختیه ها،اصلا چرا خودت حرف نمی زنی؟
امیر با خنده گفت:
-اگر شما رخصت بدین،بنده حرف میزنم...
و بعد با جدیت کمی به عقب برگشت و گفت:
-میخوام نظر شما رو بدونم...
خداوندا...چه حالی داشتم.قلبم چنان به سینه میکوبید که گویی می خواهد بیرون بزند،عرق شرشر از پیشانی ام پایین می
ریخت،همان طور که سرم پایین بود مدام دستم را روي کلاسورم میکشیدم و خط خیس و براقی روي آن کشیده میشد..
سنگینی نگاه آن دو،یکی از آینه و دیگري از رو به رو داشت خفه ام میکرد. دلم می خواست در را باز کنم و بیرون
بپرم،چند نفس عمیق بکشم و این عرق لعنتی که صورتم را خیس کرده بود و همیشه اضطراب و حال درونیم را فاش می
ساخت،پاك کنم
ولی وضع هر لحظه بدتر میشد و حالا لرزش دست ها هم اضافه شده بود سعی کردم حرفی بزنم:
-راستش...من...من...
نمی شد،هر چه میکردم فایده اي نداشت.خدا پدر ارسلان را بیامرزد که به حرف آمد:
-خب طبیعیه،مسلما هر گس جاي تو بود یکه میخورد،این جور خواستگاري کردن هم کمی عجیب بنظر میاد.راستش رو
بخواي من به امیر پیشنهاد دادم که دور از چشم همه از نظر خود تو با خبر بشیم.چون اگه تو ناراضی باشی اصلا ارزشی
نداره که کلی به مادر من التماس کنیم ک�





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 579]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن