تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ساقدوش کیست ؟ | وظیفه ساقدوش در مراسم عقد و عروسی چیست ؟
قایقسواری تالاب انزلی؛ تجربهای متفاوت با چاشنی تخفیف
چگونه ویزای توریستی فرانسه را بگیریم؟
معرفی و فروش بوته گرافیتی ریخته گری
بهترین بروکر برای معاملات فارکس در سال 2024
تجربه رانندگی با لندکروز در جزیره قشم؛ لوکسترین انتخاب
اکسپرتاپ: 10 شغل پردرآمد برای مهاجران کاری در کانادا
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1816698199
ادامه داستانمو تو بنویس.... : ادبیات
واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام دوستان عزیزم
===
اینم یه بازی قشنگ و موندگار.
ببینید من سه خط داستان رو مینویسم. میخوام هرکسی که میاد ادامه اون سه خط رو با سه خط دیگه بنویسه.
قوانین:
1- هرکسی که سه خط داستانشو مینویسه موظفه در پست جدیدش داستانهای پستهای قبل رو هم کپی کنه و ادامه داستانشو چسبیده به داستانهای قبل بنویسه
2- هرکس دو پست پشت سرهم نمیتونه بنویسه. باید صبر کنه یه نفر دو خطشو بنویسه بعد دوباره اگه خواست خودش بنویسه.
3- توجه کنید داستانتون بیشتر از سه خط نشه.
=============================
نام داستان: دل نوشته های تنهایی
زمستان بودفکر میکنم سه شنبه ای پراز برف بود که چشمهایم رو به این دنیا باز شداشکهای پر از شوق مادر رو میدیدم و گریه های کوکانه خویش امدنم را به اوندا دادم.چه زود میگذشت دوران کودکی.آه خدا کاش میتوانستم اندوه مادر راتسلی بدم.
خوب مثل اینکه دوستان عزیز حوصله ادامه دادن این داستان رو ندارن. اگه تلاش کنین مطمئن باشید یه داستان طولانی میشه ازش ساخت
زمستان بودفکر میکنم سه شنبه ای پراز برف بود که چشمهایم رو به این دنیا باز شد. اشکهای پر از شوق مادر رو میدیدم و گریه های کوکانه خویش امدنم را به اوندا دادم.چه زود میگذشت دوران کودکی.آه خدا کاش میتوانستم اندوه مادر راتسلی بدم.
چه روزهایی را در آغوش گرم او سپری کرده ام و چه زود گذشت ... آنروز را که برای اولین بار مرا از خودش جدا میکرد تا به محیط شاد کودکستان بسپارد هیچگاه فراموش نخواهم کرد و چشمهای نگرانش را . و من روزهای اول تا بازگشت به منزل و دیدار دوباره او چقدر بیتاب بودم !
{ زمان ما یعنی عهد عتیق مهد کودک نمیگفتن ...کودکستان میگفتن !!! }
زمستان بودفکر میکنم سه شنبه ای پراز برف بود که چشمهایم رو به این دنیا باز شد. اشکهای پر از شوق مادر رو میدیدم و گریه های کوکانه خویش امدنم را به اوندا دادم.چه زود میگذشت دوران کودکی.آه خدا کاش میتوانستم اندوه مادر راتسلی بدم.
چه روزهایی را در آغوش گرم او سپری کرده ام و چه زود گذشت ... آنروز را که برای اولین بار مرا از خودش جدا میکرد تا به محیط شاد کودکستان بسپارد هیچگاه فراموش نخواهم کرد و چشمهای نگرانش را . و من روزهای اول تا بازگشت به منزل و دیدار دوباره او چقدر بیتاب بودم !
وقتی که بیمار میشدم چه شبهایی را تا صبح بر بالینم مینشست. همیشه دوست داشتم در آغوش مادرم به خواب روم هنوز صدای لالایی اش در گوشم است. چه روزها و شبهایی که از شیره جانش نوشیدم تا که بزرگ شدم. او بیدریغ همه محبتش را نثار من میکرد. او برای من زیباترین و بهترین مادر دنیا بود.
(شبنم جون یه کم زود رفتین مهد کودک احتمالا از چهار ماهگی که مرخصی زایمان تموم شده این بچه رفته مهد کودک خلاصه تا دو سالگی بچه شیر میخوره دیگه)
زمستان بودفکر میکنم سه شنبه ای پراز برف بود که چشمهایم رو به این دنیا باز شد. اشکهای پر از شوق مادر رو میدیدم و گریه های کودکانه خویش امدنم را به اوندا دادم.چه زود میگذشت دوران کودکی.آه خدا کاش میتوانستم اندوه مادر راتسلی بدم.
چه روزهایی را در آغوش گرم او سپری کرده ام و چه زود گذشت ... آنروز را که برای اولین بار مرا از خودش جدا میکرد تا به محیط شاد کودکستان بسپارد هیچگاه فراموش نخواهم کرد و چشمهای نگرانش را . و من روزهای اول تا بازگشت به منزل و دیدار دوباره او چقدر بیتاب بودم !
وقتی که بیمار میشدم چه شبهایی را تا صبح بر بالینم مینشست. همیشه دوست داشتم در آغوش مادرم به خواب روم هنوز صدای لالایی اش در گوشم است. چه روزها و شبهایی که از شیره جانش نوشیدم تا که بزرگ شدم. او بیدریغ همه محبتش را نثار من میکرد. او برای من زیباترین و بهترین مادر دنیا بود.
اي كاش زمان به عقب بر ميگشت و من همون خردسال كودكستاني بودم، ولي نه! هرچي فكرشو ميكنم ميبينم ارزششو نداره كه دوباره اين همه سال درس بخونم و اين همه راهو طي كنم ولش كن بيخيال!
(تلفن زنگ ميخورد: زيرييييييييييينگ زيرييييييييييييينگ)
من: بله
....
زمستان بودفکر میکنم سه شنبه ای پراز برف بود که چشمهایم رو به این دنیا باز شد. اشکهای پر از شوق مادر رو میدیدم و گریه های کودکانه خویش امدنم را به اوندا دادم.چه زود میگذشت دوران کودکی.آه خدا کاش میتوانستم اندوه مادر راتسلی بدم.
چه روزهایی را در آغوش گرم او سپری کرده ام و چه زود گذشت ... آنروز را که برای اولین بار مرا از خودش جدا میکرد تا به محیط شاد کودکستان بسپارد هیچگاه فراموش نخواهم کرد و چشمهای نگرانش را . و من روزهای اول تا بازگشت به منزل و دیدار دوباره او چقدر بیتاب بودم !
وقتی که بیمار میشدم چه شبهایی را تا صبح بر بالینم مینشست. همیشه دوست داشتم در آغوش مادرم به خواب روم هنوز صدای لالایی اش در گوشم است. چه روزها و شبهایی که از شیره جانش نوشیدم تا که بزرگ شدم. او بیدریغ همه محبتش را نثار من میکرد. او برای من زیباترین و بهترین مادر دنیا بود.
اي كاش زمان به عقب بر ميگشت و من همون خردسال كودكستاني بودم، ولي نه! هرچي فكرشو ميكنم ميبينم ارزششو نداره كه دوباره اين همه سال درس بخونم و اين همه راهو طي كنم ولش كن بيخيال!
تلفن زنگ ميخورد: زيرييييييييييينگ زيرييييييييييييينگ. و من: بله.......
- : محسن ؟؟!!!
- بله ..سلام !
- سلام ... .... خونه ای ؟؟؟
- آره .... چی شده ...؟!!!
- هیچ چی !... دارم میام خونه شما ..... می خوام کارت عروسی بیارم .....
- جدی ؟!!پس بالاخره کشید به اونجایی که نباید .... !!!! مبارکه ...!!! من دارم میرم بیرون ولی مادر خونه است دلش شور محمد و میترا رو میزنه .... اینجا پای ماهواه نشسته و هی از این کانال به اون کانال ... ..
ببخشید ها من گشاد گشاد نوشتم .... ولی کیپ بنوسیم ... همون سه خط میشه !!! ....
شارونا جون میخواستم زودتر از این حال و هوا بیرون بیاد این آقا محسن ما .............!!! فرزانه جون هم الحق خوب کمک کرد ....
زمستان بودفکر میکنم سه شنبه ای پراز برف بود که چشمهایم رو به این دنیا باز شد. اشکهای پر از شوق مادر رو میدیدم و گریه های کودکانه خویش امدنم را به اوندا دادم.چه زود میگذشت دوران کودکی.آه خدا کاش میتوانستم اندوه مادر راتسلی بدم.
چه روزهایی را در آغوش گرم او سپری کرده ام و چه زود گذشت ... آنروز را که برای اولین بار مرا از خودش جدا میکرد تا به محیط شاد کودکستان بسپارد هیچگاه فراموش نخواهم کرد و چشمهای نگرانش را . و من روزهای اول تا بازگشت به منزل و دیدار دوباره او چقدر بیتاب بودم !
وقتی که بیمار میشدم چه شبهایی را تا صبح بر بالینم مینشست. همیشه دوست داشتم در آغوش مادرم به خواب روم هنوز صدای لالایی اش در گوشم است. چه روزها و شبهایی که از شیره جانش نوشیدم تا که بزرگ شدم. او بیدریغ همه محبتش را نثار من میکرد. او برای من زیباترین و بهترین مادر دنیا بود.
اي كاش زمان به عقب بر ميگشت و من همون خردسال كودكستاني بودم، ولي نه! هرچي فكرشو ميكنم ميبينم ارزششو نداره كه دوباره اين همه سال درس بخونم و اين همه راهو طي كنم ولش كن بيخيال!
تلفن زنگ ميخورد: زيرييييييييييينگ زيرييييييييييييينگ. و من: بله.......
- : محسن ؟؟!!!
- بله ..سلام !
- سلام ... .... خونه ای ؟؟؟
- آره .... چی شده ...؟!!!
- هیچ چی !... دارم میام خونه شما ..... می خوام کارت عروسی بیارم .....
- جدی ؟!!پس بالاخره کشید به اونجایی که نباید .... !!!! مبارکه ...!!! من دارم میرم بیرون ولی مادر خونه است دلش شور محمد و میترا رو میزنه .... اینجا پای ماهواه نشسته و هی از این کانال به اون کانال ... ..
==
این طرف ماجرا
دوران کودکی تمام شد و زود پا به عرصه نوجوانی گذاشتم. به خاله سیمین وابسته بودیم.هم من هم داداشم. خاله سیمین خاله واقعی نبود. یکی از دوستان مامان بود که از کرج مدتها وارد زندگی ما شده بود و همه دوسش داشتیم.همه باهاش خودمونی بودن...
زمستان بودفکر میکنم سه شنبه ای پراز برف بود که چشمهایم رو به این دنیا باز شد. اشکهای پر از شوق مادر رو میدیدم و گریه های کودکانه خویش امدنم را به اوندا دادم.چه زود میگذشت دوران کودکی.آه خدا کاش میتوانستم اندوه مادر راتسلی بدم.
چه روزهایی را در آغوش گرم او سپری کرده ام و چه زود گذشت ... آنروز را که برای اولین بار مرا از خودش جدا میکرد تا به محیط شاد کودکستان بسپارد هیچگاه فراموش نخواهم کرد و چشمهای نگرانش را . و من روزهای اول تا بازگشت به منزل و دیدار دوباره او چقدر بیتاب بودم !
وقتی که بیمار میشدم چه شبهایی را تا صبح بر بالینم مینشست. همیشه دوست داشتم در آغوش مادرم به خواب روم هنوز صدای لالایی اش در گوشم است. چه روزها و شبهایی که از شیره جانش نوشیدم تا که بزرگ شدم. او بیدریغ همه محبتش را نثار من میکرد. او برای من زیباترین و بهترین مادر دنیا بود.
اي كاش زمان به عقب بر ميگشت و من همون خردسال كودكستاني بودم، ولي نه! هرچي فكرشو ميكنم ميبينم ارزششو نداره كه دوباره اين همه سال درس بخونم و اين همه راهو طي كنم ولش كن بيخيال!
تلفن زنگ ميخورد: زيرييييييييييينگ زيرييييييييييييينگ. و من: بله.......
- : محسن ؟؟!!!
- بله ..سلام !
- سلام ... .... خونه ای ؟؟؟
- آره .... چی شده ...؟!!!
- هیچ چی !... دارم میام خونه شما ..... می خوام کارت عروسی بیارم .....
- جدی ؟!!پس بالاخره کشید به اونجایی که نباید .... !!!! مبارکه ...!!! من دارم میرم بیرون ولی مادر خونه است دلش شور محمد و میترا رو میزنه .... اینجا پای ماهواه نشسته و هی از این کانال به اون کانال ... ..
==
این طرف ماجرا
دوران کودکی تمام شد و زود پا به عرصه نوجوانی گذاشتم. به خاله سیمین وابسته بودیم.هم من هم داداشم. خاله سیمین خاله واقعی نبود. یکی از دوستان مامان بود که از کرج مدتها وارد زندگی ما شده بود و همه دوسش داشتیم.همه باهاش خودمونی بودن...
خاله سیمین بچه دار نمیشد با شوهرش احمد آقا زندگی میکردن . احمد آقا قبلا ازدواج کرده بود و ۱ پسر و ۱ دختر داشت که ازدواج کرده بودند. خاله سیمین محرم اصرار مادرم بود .یادم یه روز که حال مامانم خوب نبود خاله سیمین اومد خونهٔ ما تا برامون غذا درست کنه.از آشپز خون صدای قر قر کردن بابامو میشنید. که چرا خودتو به مریضی زادی و بچه هاتو ول کردی به خدا ..... و دارد دلهای مامانم با خاله سیمین شروع میشد....
زمستان بودفکر میکنم سه شنبه ای پراز برف بود که چشمهایم رو به این دنیا باز شد. اشکهای پر از شوق مادر رو میدیدم و گریه های کودکانه خویش امدنم را به اوندا دادم.چه زود میگذشت دوران کودکی.آه خدا کاش میتوانستم اندوه مادر راتسلی بدم.
چه روزهایی را در آغوش گرم او سپری کرده ام و چه زود گذشت ... آنروز را که برای اولین بار مرا از خودش جدا میکرد تا به محیط شاد کودکستان بسپارد هیچگاه فراموش نخواهم کرد و چشمهای نگرانش را . و من روزهای اول تا بازگشت به منزل و دیدار دوباره او چقدر بیتاب بودم !
وقتی که بیمار میشدم چه شبهایی را تا صبح بر بالینم مینشست. همیشه دوست داشتم در آغوش مادرم به خواب روم هنوز صدای لالایی اش در گوشم است. چه روزها و شبهایی که از شیره جانش نوشیدم تا که بزرگ شدم. او بیدریغ همه محبتش را نثار من میکرد. او برای من زیباترین و بهترین مادر دنیا بود.
اي كاش زمان به عقب بر ميگشت و من همون خردسال كودكستاني بودم، ولي نه! هرچي فكرشو ميكنم ميبينم ارزششو نداره كه دوباره اين همه سال درس بخونم و اين همه راهو طي كنم ولش كن بيخيال!
تلفن زنگ ميخورد: زيرييييييييييينگ زيرييييييييييييينگ. و من: بله.......
- : محسن ؟؟!!!
- بله ..سلام !
- سلام ... .... خونه ای ؟؟؟
- آره .... چی شده ...؟!!!
- هیچ چی !... دارم میام خونه شما ..... می خوام کارت عروسی بیارم .....
- جدی ؟!!پس بالاخره کشید به اونجایی که نباید .... !!!! مبارکه ...!!! من دارم میرم بیرون ولی مادر خونه است دلش شور محمد و میترا رو میزنه .... اینجا پای ماهواه نشسته و هی از این کانال به اون کانال ... ..
==
این طرف ماجرا
دوران کودکی تمام شد و زود پا به عرصه نوجوانی گذاشتم. به خاله سیمین وابسته بودیم.هم من هم داداشم. خاله سیمین خاله واقعی نبود. یکی از دوستان مامان بود که از کرج مدتها وارد زندگی ما شده بود و همه دوسش داشتیم.همه باهاش خودمونی بودن...
خاله سیمین بچه دار نمیشد با شوهرش احمد آقا زندگی میکردن . احمد آقا قبلا ازدواج کرده بود و ۱ پسر و ۱ دختر داشت که ازدواج کرده بودند. خاله سیمین محرم اصرار مادرم بود .یادم یه روز که حال مامانم خوب نبود خاله سیمین اومد خونهٔ ما تا برامون غذا درست کنه.از آشپز خون صدای قر قر کردن بابامو میشنید. که چرا خودتو به مریضی زادی و بچه هاتو ول کردی به خدا ..... و دارد دلهای مامانم با خاله سیمین شروع میشد.گاهی فکر می کردم اگه خاله سیمین نبود مامان خیلی تنها میشد...اون موقع نه بابا میدونست درد مامان چیه نه ماها؟؟....تنها کسی که از بیماری مامان باخبر بود خاله سیمین بود....
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 331]
-
گوناگون
پربازدیدترینها