واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: سلام
به به میبینم کههههههههههههه فکر کردین من حامله ام؟
نه دوستان گلم
این تاپیک رو باز کزدم که دوستانی که تجربه شیرین مادری رو دارن بیان و از اولین لحظه ای که فهمیدن حامله شدن بگن از عکس العمل اطرافیان. از اینکه چطور به همسرشون گفتن. چه حالی داشتین؟ اینکه اشک شوق ریختین یا نه و.......... و هر چیز دیگه ای که در خاطراتون هست. منتظر خاطات قشنگتون هستم
سلام فاطمه جان
عزیزم یکی از فامیلامون وقتی 6 ماهه حامله بود بچش به دلیل نا مشخصی سقط شد طفلک خیلی ناراحت و افسرده شده بود
ولی از اونجایی که خدا هوای بنده هاشو داره چند ماه بعد دوباره حامله شد حا لا هم یه دخمل خوشمزه داره که نگووووووووووو....................
شما هم ناراحت نباش عزیزم
انشا اله دو باره نین نی دار میشی از همون ها که وقتی خوابیده یه لبخند کوچولو میاد رو لبش و بهد محو میشه.............(وای من کشته و مرده این حالت نوزادا هستم...........)
بچه ها پس چرا نمیاین؟ منتظرم هاااااااااا
وقتی که فهمیدم حامله ام روی تخت دراز کشیده بودم و دکتربهم گفت حامله بودی متاسفانه وبعد باقی مانده بچه را با کورتاژ کشید بیرون. فاطمه جان میفهمم چه احساسی داری. بدبختی من اینکه شوهرم میگه نمیخوام و نباید در موردش حرف بزنی فراموش کن برو.
سلام دوستان
من تازه متوجه شده ام که باردارم . و اصلا فکر نمی کردم که این اتفاق برام افتاده باشه و به قول یکی از دوستان همیشه فکر می کردم که چجوری این خبر را به اطرافیانم می دم و چقدر ذوق زده هستم ولی اینقدر شوکه شدم و برام عجیبه که نمی دونم چه کنم چون الان اصلا نمی خواستم به دلیل اینکه شرایط لازم را ندارم و تا چند وقته دیگه مسافرم و اصلا نمی دونم حالا برام چی پیش میاد ولی در مجموع احساس قشنگیه ولی به شرطی که همه چیز فکر کنم جور باشه و نمی دونم بااین همه مراقبتهایی که کردم چطوری این اتفاق افتاد....واقعا همیشه اونطوری که آدم برنامه ریزی می کنه نمی شه . خدا خودش کمک کنه... شاید به دلیل اینکه نگران برنامه هام هستم اینطوری شدم
وقتی فهمیدم حامله ام دیگه خیلی دیر بود
8 ماه از عروسیمون میگذشت ، در حال فروش جهیزیه و ماشین و ... بودیم و حتی ویزامون هم داشت حاضر می شد ، و ما تصمیم گرفتیم به هیچ کس نگیم چه اتفاقی افتاده تا وقتی که بلیط بگیریم ، اون شب هیج کدوممون نخوابیدیم و یه دعوا حسابی داشتیم که کی تقصیر کاره !!! خیلی غریب بودم ویار داشتم و از همه پنهان می کردم اگه کسی می فهمید جنجال به پا می شد ، قطعا اولین کاری که می کردند سفرمون رو کنسل می کردن.
سه ماهه حامله بودم که از کشور خارج شدیم ، تمام دوران بارداری از ویار تا زایمان رو غریب بودم و تنها. فقط دونفر وجود داشتند خدا و همسرم .
الان دخترم 3 سالشه و منو باباش خدا رو شکر می کنیم که این فرشته رو به زندگی ما داد و بیشتر خدا رو شکر می کنیم که دقیقا اون موقع بچه دار شدیم یه روز دیرتر یا زودتر اگه بود الان روند زندگی ما چیز دیگه ای بود.
باران جان احساس میکنم تو شرایط اون روز من هستی ، به خدا توکل کن او خیلی خوب می دونه چه طور زندگی بنده هاشو اداره کنه.
من اگه بفهمم حامله شده ام همون اول سقطش میکنم چون میدونم که آمادگی اش رو ندارم و تو خودم نمیبینم که از کار و زندگی ام بزنم ...
شاید خیلی ها از این حرف ناراحت بشن ولی دختر خاله ی من ناخواسته بود. حدودا 15 سال با پسرخاله ام اختلاف سنی داره. از همون بچگی به گوشش رسید نا خواسته است و تکرار شد و تکرارو 20 سالگی کارش به جلسات روانکاوی رسید.
بچه ای که اومدنش ناخواسته است و کسی را خوشحال نمیکنه همون بهتر که به دنیا نیاد!
حاملگی برای سما:
دوستم یه خواب دیده بود که سروش مرده و من دارم گریه میکنم.وقتی بهم گفت، بهش گفتم تعبیرش یه خبر خوش هست.
فرداش برای چکاپ معمولی پیش دکتر رفتم، وقتی که بهم گفت حامله هستم از خوشحالی جیغ زدم، و دستم رو بغل کردم. دیگه از شدت اشک چشمم جایی رو نمیدید. چون دکتر بهم گفته بود که ۵ سال دیگه باید صبر کنی. خلاصه از همون اتاق دکتر زنگ زدم به سروش گفتم، گفت هههه، شوخی با مزهای بود.
خلاصه با دستم سوار ماشین شدیم. صدای ضبط رو تا آخر بلند کردم:
یک بوسه برای قلبم یک بوسه برای تو
یک گلبرگ با عطر شعرم همراه نامههای تو
فقط اشک میریختم، یه حس قشنگ داشتم. یه آن به خودم اومدم دیدم تو کوچه پس کوچهها گم شدیم. خلاصه راه رو پیدا کردیم و رفتیم محل کار همسرم.اونجا بود که همسرم کلی ذوق کرد، هم خودم و هم شکمم رو بوسید، از اونجا رفتیم خونه دستم، همش عزم میپرسید هوس چی کردی؟ بد که سروش و همسر دستم اومدن، رفتیم بیرون و جاتون خالی کباب بره خردیم. از اونجا هم رفتیم فروشگاه همسرم یه بلوز حاملگی واسه من خرید، و یه کفش کوچولو که جلو آینه ماشینش آویزون کرد.
چه تاپیک جالبی
اولین حاملگی من بعد از ۸ سال ازدواج که اصلا دیگه فکرش رو هم نمیکردم تو بدترین مریضی و بدترین افسردگی بود که داشتم برای اولین بار میرفتم ایران .
وقتی فهمیدم حامله هستم زنگ زدم به همسرم اونقدر ذوق کرده بود که اولا به دوستش زنگ زده بود از تورنتو که میاد از فروش گاه ایرانیها برام گوجه سبز بخره بیاره
در ضمن خودش هم تو محل کارش از دست شوی که داشته میومده بیرون از بس فکرش مشغول بوده که میبینه نمیتونه پاشو تکون بعده نگو یادش رفته بوده شلورشو بکشه بالا
سر دخترم هم داشتم دوباره میرفتم ایران که این دفعه رسیدم ایران دیدم باز حامله هستم اون هم برامون جالب بود ... دختر خواهرم گفته ایندفعه اگه برم ایران یه تستر میارن فرودگاه بعدش رام میدن .
اخی شهره جون و سیما جون خیلی قشنگ بودند!
شهره جون سما بزرگتره یا کسری؟
....................
حاملگی کسرا:
سما ۹ ماهه بود، رفته بودم تورنتو خونه بابام اینا. هوای مرطوب اونجا همش بهم سردرد میداد، کلی قرص میخوردم ولی تاثیری نداشت، شیری که به سما میدادم غلیظ شده بود و سما هم دوست نداشت بخوره. دیگه بوی همه چی اذیتم میکرد، کم کم طوری شده بود که سما رو هم نمیتونستم عوض کنم.داشتم کم کم شک میکردم به حامله بودنم، ولی دکتر گفته بود اگه بخواهی حامله بشی دوباره باید کلی قرص بخوری و یه راه طولانی دیگه.
پرواز کردم به سمت شهر خودمون. به محض دیدن همسری.....
امدیم خونه، سروش درخت کریستمس چیده بود و زیرش کلی هدیه برای سما و من. ولی من حالم اصلا خوب نبود. شب کریستمس رفتیم بیمارستان و وقتی فهمیدم حامله هستم.....
سروش هم کلی شوکه شده بود، ولی گفت شهره یادته ۲ سال پیش حسرت بچه داشتیم، حالا خدا رو شکر. ولی من میگفتم نه، تمام برنامههای زندگیم به هم میریزه. ولی راضی شدم و کسرا رو نگاه داشتم. و حالا بیشتر از همیشه دوستش دارم.
حاملگی و بچه دار شدن میتونه آدم رو از خیلی از کارهایی که میتونه دور کنه، ولی شما تو کل عمرتون اگه ۳-۴ سال رو به بزرگ کردن بچه صرف کنید فکر نمیکنم خیلی زیاد باشه.
قربونت برم شهره جون که من خیلی دوستت دارم .
چه قدر قشنگ گفتی واقعا آدم داره از لحضات زندگیش لذت میبره . پس چرا چند سالی رو وقت بچه هامون نکنیم.
درسته که بعضی وقتها من کم میارم ولی خدا رو همیشه شکر میکنم که بچههای سالمی دارم. من بیشتره وقت حاملگیمو بیمارستان بودم و بعضی از بچهها رو دیدم که چقدر مشکل داشتند .همیشه خدا رو شکر میکنم
.................
شهره جون چند سالت بود حامله شدی؟
شما چطور سیما جون؟
فاطمه عزیز:
آیا از کامپوتر بیرون و یا غیر شخصی استفاده کردی؟
پس وردت را به کسی دادی؟
یادت میاد دوشنبه Jun 15, 2009 2:14 pm کجا بودی؟
عزیزم محض اطمینان پسوردت را عوض کن و برای شبنم/ ساناز جون پیغام خصوصی بزن. البته خودت هم میتونی پاکش کنی..
نینا جان سما ۲۶ بودم، کسرا هم ۲۷.۵
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1328]