تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):در روز جمعه هيچ عملى برتر از صلوات بر محمد و خاندان او (ع) نيست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827770912




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تشرف سید عبداللّه قزوینى در مسجد سهله


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: تشرف سید عبداللّه قزوینى در مسجد سهله

آقا میرزا هادى سلمه اللّه تعالى از سید جلیل نبیل سید عبداللّه قزوینى نقل فرمود: در سـال 1327 ، بـا اهـل و عـیـال به عتبات مشرف گشتیم.روز سه شنبه به مسجد كوفه مشرف شدیم. رفقا خواستند به نجف اشرف بروند، ولى من گفتم: خوب است شب چهارشنبه براى اعمال به مسجد سهله برویم و روز چهارشنبه به نجف اشرف مشرف شویم قبول كردند.به خادم گفتیم او هم رفت و شانزده الاغ براى همه رفقا كرایه كرد.رفـقا گفتند: ما شب در این بیابان حركت نمىكنیم، ولى بالاخره اجرت همه مال‌ها را داده و با سه نفر زن كه همراه داشتیم سوار و به سمت مسجد سهله حركت كردیم، در حالى كه الاغ‌هاى یدكى هم همراه ما بود.در مـسـجـد سهله نماز مغرب و عشاء را به جماعت خواندیم و مشغول دعا و گریه شدیم، یك باره مـتوجه شدیم كه ساعت از هشت هم گذشته است.ترس زیادى بر من عارض شد كه چگونه با سه زن، بـه تـنـهـایى، با مكارى عرب و غریب، در این شب تاریك به كوفه برگردیم.آن سال، همان سالى بود كه شخصى به نام عطیه بر حكومت عراق یاغى شده بود و راهزنى مىكرد.با نهایت اضطراب، قلبا متوسل به ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف گردیده، روى نیاز و دل پـر سوز به سوى آن مهر عالم افروز نمودیم، ناگهان چون چشم به مقام حضرت مهدى (عج) كه در وسـط مسجد است، انداختیم، آن مقام را روشن‌تر از طور كلیم اللّه یافتیم.به آن جا رفتیم و دیدیم سـیـد بزرگوارى با كمال مهابت و وقار و نهایت جلال و بزرگى در محراب عبادت نشسته است.پـیـش رفـتیم و دست مبارك آن سرور را گرفتیم و بوسیدیم.من خواستم دستشان را بر پیشانى خـویش بگذارم كه حضرت دست خود را كشیدند و نگذاشتند.در این هنگام من هم مشغول دعا و زیـارت شدم و وقتى به نام حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشریف مىرسیدم و سلام مىكردم، ایشان جواب مىفرمودند: و علیكم السلام.از ایـن مـطـلـب بـرآشفته شدم كه من به امام سلام مىكنم و این آقا جواب مىدهد، یعنى چه؟ از طرفى آن مقام شریف از روشنایى كه داشت، گویا صد چراغ و قندیل در آن آویزان كرده بودند.در ایـن جـا آن سید بزرگوار روى مبارك به ما نمودند و فرمودند: با اطمینان دعا بخوانید.به اكبر كبابیان سفارش كرده‌ام شما را به مسجد كوفه برساند و برگردد. شما آنها را هم شام بدهید.چون این سخن را شنیدم با ایشان مانوس شدم و از ایشان التماس دعا كردم و سه حاجت خواستم: اول وسـعـت رزق و رفـع تنگدستى؛ دوم این كه، محل دفن من، خاك كربلا باشد.این دو را قبول فرمودند.سوم فرزند صالحى خواستم ایشان قسم یاد كردند كه این امر به دست ما نیست ساكت شدم و نگفتم كه شما از خدا بخواهید، چون در اول جوانى زن پدرى داشتم و دختر خوبى از او در خانه بود.من از آن دختر خواستگارى كردم، ولى آنها او را به من نمىدادند، بلكه مىخواستند بـه شخص ثروتمندى بدهند.من در بالاى سر امام ثامن علیه السلام دعا كردم كه فقط این دختر را به من بـدهـنـد و دیـگر از خدا اولاد نمىخواهم.این قضیه در خاطرم بود، لذا مانع از تكرار درخواست و اصرار گردیدم.عیالم پیش آمد و سه حاجت خواست: یكى وسعت رزق؛ دیگرى آن كه به دست من به خاك سپرده شود و قبل از من از دنیا برود؛ سوم آن كه در مشهد مقدس یا كربلاى معلى مدفون شود..هـمـه را اجـابـت فرمودند و همان طور هم شد.ایشان در مشهد مقدس فوت كرد و خودم او را به خاك سپردم.زن دیگرى كه همراه ما بود، پیش آمد و عرض حاجت كرد و سه مطلب خواست: یكى شفاى مریضى كه داشت.ایشان فرمودند: جدم موسى بن جعفر علیه السلام شفا عطا خواهدفرمود.دوم : ثروت و اعتبار براى فرزند.سوم : طول عمر براى خودش.هـمه را اجابت و قبول فرمودند و همان طور هم شد، یعنى مریض در كاظمین شفا یافت و خودش هم نود و پنج سال عمر كرد.من (میرزا هادى) از سید عبداللّه قزوینى پرسیدم: چند سال است كه آن زن فوت كرده؟ گفت: تقریبا پنج سال.معلوم شد بیشتر از بیست سال بعد از قضیه باقى مانده و عمر كرده است و فـعـلا پـسرش از تجار ثروتمند است و اسم آن تاجر را هم برد، ولى حقیر نام او را در خاطرم ضبط نكرده‌ام.سید گفت: بعد از دعا و زیارت وقتى از مقام حضرت مهدى (عج) به بیرون پا نهادیم، همسرم به من گفت: دانستى این سید بزرگوار كه بود و او را شناختى؟ گفتم : نه.گفت: حضرت حجت (عج) بود.از شـدت تعجب رو برگرداندم، دیدم جز یك فانوس كه آویزان است از آن انوارى كه به انداره صد چـراغ بود، اثرى نیست.تاریكى و ظلمت عالم را فرا گرفته بود و از آن سید بزرگوار خبرى نبود.دانستم آن روشنایی‌ها از اثر چهره نورانى آن سرور بوده است.وقـتـى بـه كنار مسجد آمدم، جوانى نزد من آمد و گفت: هر وقت آماده شدید ما شما را به مسجد كوفه مىرسانیم.گفتم: تو كه هستى؟ گفت: من اكبر بهارى.خیلى وحشت كردم و دلم تنگ شد، چون خیال كردم مىگوید اكبر بهایى.گفتم: چه مىگویى؟ بهایى یعنى چه؟ گـفـت: من در همدان در محله كبابیان سكونت دارم و از روستاى بهار كه یكى از نواحى همدان است، مىباشم و حضرت مستطاب، عالم سالك آقا میرزا محمد بهارى از اهل آن جا است.ایشان را شناختم و با او مانوس شدم.گفتم: آن سید بزرگوار را شناختى؟ گـفت: نشناختم، ولى دیدم خیلى جلیل القدر است و به من امر فرمود كه شما را به مسجد كوفه برسانم.از مهابت ایشان نتوانستم حرفى بزنم و فورا قبول كردم.گفتم: آن سرور حضرت صاحب الامر (عج) بود و علایم آن را گفتم.آن جوان به وجد آمد و وقتى خواستیم مراجعت كنیم، خود و رفقایش كه چهار نفر بودند، پیاده در ركـاب ما به راه افتادند و با آن كه حدود دوازده الاغ خالى داشتیم و كرایه همه را هم داده بودیم در عین حال هیچ كدام سوار نشدند و پروانه وار در ركاب ما از شوق امر امام (عج) راه مىرفتند. وقتى به مسجد كوفه رسیدیم، به دستور امام (عج) غذا را حاضر و به همه آنها شام دادیم.منبع:كتاب العبقرى الحسان که داراى پنج بخش است كه جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسك الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـیـاقوت الاحمر) مىباشد.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 313]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن