واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: تشرف سید عبداللّه قزوینى در مسجد سهله
آقا میرزا هادى سلمه اللّه تعالى از سید جلیل نبیل سید عبداللّه قزوینى نقل فرمود: در سـال 1327 ، بـا اهـل و عـیـال به عتبات مشرف گشتیم.روز سه شنبه به مسجد كوفه مشرف شدیم. رفقا خواستند به نجف اشرف بروند، ولى من گفتم: خوب است شب چهارشنبه براى اعمال به مسجد سهله برویم و روز چهارشنبه به نجف اشرف مشرف شویم قبول كردند.به خادم گفتیم او هم رفت و شانزده الاغ براى همه رفقا كرایه كرد.رفـقا گفتند: ما شب در این بیابان حركت نمىكنیم، ولى بالاخره اجرت همه مالها را داده و با سه نفر زن كه همراه داشتیم سوار و به سمت مسجد سهله حركت كردیم، در حالى كه الاغهاى یدكى هم همراه ما بود.در مـسـجـد سهله نماز مغرب و عشاء را به جماعت خواندیم و مشغول دعا و گریه شدیم، یك باره مـتوجه شدیم كه ساعت از هشت هم گذشته است.ترس زیادى بر من عارض شد كه چگونه با سه زن، بـه تـنـهـایى، با مكارى عرب و غریب، در این شب تاریك به كوفه برگردیم.آن سال، همان سالى بود كه شخصى به نام عطیه بر حكومت عراق یاغى شده بود و راهزنى مىكرد.با نهایت اضطراب، قلبا متوسل به ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشریف گردیده، روى نیاز و دل پـر سوز به سوى آن مهر عالم افروز نمودیم، ناگهان چون چشم به مقام حضرت مهدى (عج) كه در وسـط مسجد است، انداختیم، آن مقام را روشنتر از طور كلیم اللّه یافتیم.به آن جا رفتیم و دیدیم سـیـد بزرگوارى با كمال مهابت و وقار و نهایت جلال و بزرگى در محراب عبادت نشسته است.پـیـش رفـتیم و دست مبارك آن سرور را گرفتیم و بوسیدیم.من خواستم دستشان را بر پیشانى خـویش بگذارم كه حضرت دست خود را كشیدند و نگذاشتند.در این هنگام من هم مشغول دعا و زیـارت شدم و وقتى به نام حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشریف مىرسیدم و سلام مىكردم، ایشان جواب مىفرمودند: و علیكم السلام.از ایـن مـطـلـب بـرآشفته شدم كه من به امام سلام مىكنم و این آقا جواب مىدهد، یعنى چه؟ از طرفى آن مقام شریف از روشنایى كه داشت، گویا صد چراغ و قندیل در آن آویزان كرده بودند.در ایـن جـا آن سید بزرگوار روى مبارك به ما نمودند و فرمودند: با اطمینان دعا بخوانید.به اكبر كبابیان سفارش كردهام شما را به مسجد كوفه برساند و برگردد. شما آنها را هم شام بدهید.چون این سخن را شنیدم با ایشان مانوس شدم و از ایشان التماس دعا كردم و سه حاجت خواستم: اول وسـعـت رزق و رفـع تنگدستى؛ دوم این كه، محل دفن من، خاك كربلا باشد.این دو را قبول فرمودند.سوم فرزند صالحى خواستم ایشان قسم یاد كردند كه این امر به دست ما نیست ساكت شدم و نگفتم كه شما از خدا بخواهید، چون در اول جوانى زن پدرى داشتم و دختر خوبى از او در خانه بود.من از آن دختر خواستگارى كردم، ولى آنها او را به من نمىدادند، بلكه مىخواستند بـه شخص ثروتمندى بدهند.من در بالاى سر امام ثامن علیه السلام دعا كردم كه فقط این دختر را به من بـدهـنـد و دیـگر از خدا اولاد نمىخواهم.این قضیه در خاطرم بود، لذا مانع از تكرار درخواست و اصرار گردیدم.عیالم پیش آمد و سه حاجت خواست: یكى وسعت رزق؛ دیگرى آن كه به دست من به خاك سپرده شود و قبل از من از دنیا برود؛ سوم آن كه در مشهد مقدس یا كربلاى معلى مدفون شود..هـمـه را اجـابـت فرمودند و همان طور هم شد.ایشان در مشهد مقدس فوت كرد و خودم او را به خاك سپردم.زن دیگرى كه همراه ما بود، پیش آمد و عرض حاجت كرد و سه مطلب خواست: یكى شفاى مریضى كه داشت.ایشان فرمودند: جدم موسى بن جعفر علیه السلام شفا عطا خواهدفرمود.دوم : ثروت و اعتبار براى فرزند.سوم : طول عمر براى خودش.هـمه را اجابت و قبول فرمودند و همان طور هم شد، یعنى مریض در كاظمین شفا یافت و خودش هم نود و پنج سال عمر كرد.من (میرزا هادى) از سید عبداللّه قزوینى پرسیدم: چند سال است كه آن زن فوت كرده؟ گفت: تقریبا پنج سال.معلوم شد بیشتر از بیست سال بعد از قضیه باقى مانده و عمر كرده است و فـعـلا پـسرش از تجار ثروتمند است و اسم آن تاجر را هم برد، ولى حقیر نام او را در خاطرم ضبط نكردهام.سید گفت: بعد از دعا و زیارت وقتى از مقام حضرت مهدى (عج) به بیرون پا نهادیم، همسرم به من گفت: دانستى این سید بزرگوار كه بود و او را شناختى؟ گفتم : نه.گفت: حضرت حجت (عج) بود.از شـدت تعجب رو برگرداندم، دیدم جز یك فانوس كه آویزان است از آن انوارى كه به انداره صد چـراغ بود، اثرى نیست.تاریكى و ظلمت عالم را فرا گرفته بود و از آن سید بزرگوار خبرى نبود.دانستم آن روشناییها از اثر چهره نورانى آن سرور بوده است.وقـتـى بـه كنار مسجد آمدم، جوانى نزد من آمد و گفت: هر وقت آماده شدید ما شما را به مسجد كوفه مىرسانیم.گفتم: تو كه هستى؟ گفت: من اكبر بهارى.خیلى وحشت كردم و دلم تنگ شد، چون خیال كردم مىگوید اكبر بهایى.گفتم: چه مىگویى؟ بهایى یعنى چه؟ گـفـت: من در همدان در محله كبابیان سكونت دارم و از روستاى بهار كه یكى از نواحى همدان است، مىباشم و حضرت مستطاب، عالم سالك آقا میرزا محمد بهارى از اهل آن جا است.ایشان را شناختم و با او مانوس شدم.گفتم: آن سید بزرگوار را شناختى؟ گـفت: نشناختم، ولى دیدم خیلى جلیل القدر است و به من امر فرمود كه شما را به مسجد كوفه برسانم.از مهابت ایشان نتوانستم حرفى بزنم و فورا قبول كردم.گفتم: آن سرور حضرت صاحب الامر (عج) بود و علایم آن را گفتم.آن جوان به وجد آمد و وقتى خواستیم مراجعت كنیم، خود و رفقایش كه چهار نفر بودند، پیاده در ركـاب ما به راه افتادند و با آن كه حدود دوازده الاغ خالى داشتیم و كرایه همه را هم داده بودیم در عین حال هیچ كدام سوار نشدند و پروانه وار در ركاب ما از شوق امر امام (عج) راه مىرفتند. وقتى به مسجد كوفه رسیدیم، به دستور امام (عج) غذا را حاضر و به همه آنها شام دادیم.منبع:كتاب العبقرى الحسان که داراى پنج بخش است كه جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسك الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـیـاقوت الاحمر) مىباشد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 313]